صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

اقتصادِ «لب مرزی»

  • کد خبر: ۱۳۴۶
  • ۱۵ تير ۱۳۹۸ - ۰۷:۰۵
روایتی از کوچ مرزنشینان دوغارون، با خانه‌های رها‌شده و بازارچه‌های تعطیل

الهام مهدیزاده - مرزنشینان، مشکلاتشان را به یک سال و نیم قبل گره می زنند. می گویند با کاهش ارزش ریال، اوضاع مرزنشینان به هم ریخته است. مبلغ ویزای شش ماهه برای تردد در مرز ایران و افغانستان طی یک سال، از 6 میلیون به 11 میلیون تومان رسیده، کالاها گران شده و حتی این طرف مرز خواهان و خریداری ندارد؛ چون پول کمتری دست مردم است. حاشیه های مرز و کمتر شدن داد و ستد به روستاهای مرزی هم کشیده است؛ طوری که روستاییان دوغارون ترجیح داده اند به در خانه های خود قفل بزنند و راهی تایباد شوند. حرف های آنان از اوضاع اقتصادی لبِ مرز دوغارون در یک جمله مشترک است؛ اوضاع امروز مرز بیشتر برای طرف افغانستان سود دارد تا ایران.

مسیری صاف اما ناهموار؛ این ویژگی جاده منتهی به شهرستان تایباد است. زمین های دو طرف جاده کویری، وسعتی صاف و بی کران مقابل دیدمان گسترده است. نه کوهی، نه تپه ای. هر قدر زمین های دو طرف جاده صاف است، جاده عبوری پر از ترک است. آسفالت جاده با عبور کامیون ها و تریلی ها مثل زمین آب ندیده ترک برداشته است. سکوت بی انتهای جاده با عبور گاه و بی گاه کامیون ها و تریلی ها شکسته می شود. با عبور هر کامیون از کنارمان دوباره سکوت در جاده ساکن می شود. خبری از ماشین ها ی سواری نیست؛ کامیون ها و تریلی ها سلطان جاده منتهی به مرز دوغارون هستند.


صف چندده متری کامیون و تریلی
محلی ها می گویند با عبور از شهر تایباد 10 کیلومتر تا مرز دوغارون بیشتر نمی ماند. تردد ماشین های نظامی، پلاک های زردرنگ بعضی ماشین ها و لباس های محلی بلند افراد، نزدیک شدن به مرز را گوشزد می کند.هنوز تا مرز چند کیلومتری مانده است. کنار جاده و به موازات جاده، صفی چند ده متری از تریلی ها دیده می شود. آفتاب تیرماه چنان سوزان است که رانندگان به سایه تریلی ها پناه برده اند.
چند راننده زیر سایه یک تریلی نشسته اند و چای می خورند. نزدیک که می شویم، با لهجه ای افغانستانی ما را به چای دعوت می کنند. محمداشرف راننده اهل کابل است. می گوید هر 10 روز یک بار به ایران می آید تا بار کالا به افغانستان ببرد. بار تریلی محمد اشرف میل گرد است؛ «از راه آهن خواف میل گرد بار زدم. با شرکتی قرارداد بستم تا میل‌گردهای اصفهان را به افغانستان برسانم.» همان طور که حرف می زند، از فلاسک دسته شکسته و رنگ ورو رفته ای برایمان چای می ریزد، می‌گوید: «  ما دو شب است که اینجاییم. با این صفی که می بینید و سرش معلوم نیست کجاست، فکر کنم دو شب دیگر هم باشیم. قبلا از هر جا و هر شهری که می توانستیم برای ماشین گازوئیل می زدیم، اما چند وقت است که شرکت نفت ایران گفته رانندگان افغانستانی فقط از جایگاه سوخت که نزدیک نقطه صفر مرزی و گمرک است، سوخت بگیرند. این صف هم به همین دلیل این قدر طولانی شده است. اگر سر صف بروید، حتما به شما می گویند که 4شب است اینجا بوده اند تا نوبتشان شود.
یکی دیگر از راننده ها هم پی حرف های محمد اشرف را می گیرد؛ ما قبل از این، از هر شهر و جایی که می خواستیم گازوئیل می زدیم. از این جاده حداقل روزی 200 تریلی افغانستانی رد می شود. با این جایگاه سوخت باید چند روز لب مرز دوغارون منتظر باشیم تا سوخت به ما برسد.
موضوع قاچاق سوخت را که مطرح می کنیم، هیچ یک از رانندگان این موضوع را رد نمی کند. محمد اشرف چایش را خورده است و صحبت ها را او ادامه می دهد؛ «قاچاق می شود اما همه راننده ها که قاچاق نمی کنند! ما از ایران و مرز دوغارون زیاد بار می بریم. اگر قرار است رانندگان افغانستانی از همین یک جایگاه سوخت گیری کنند، گازوئیل جایگاه را زیاد کنند. چند ماشین که سوخت می زند، می گویند جایگاه دیگر گازوئیل ندارد و ما مجبوریم شب را کنار جاده صبح کنیم.
بیشترین بار تریلی ها میل گرد و سیمان است. در ادامه مسیر نشانی بازارچه های مرزی ایران در مرز دوغارون را از رانند ه ای که بار سیمان دارد، جویا می شویم. با تعجب می گوید: بازارچه مرزی! چند وقتی است در این مسیر بار می برم و بازارچه ای که در محدوده صفر مرزی باشد، ندیده ام. کمی جلوتر که بروید ایست وبازرسی هفده شهریور است و بعد از آن به نقطه صفر مرزی می رسید. آن طرف ایست و بازرسی هم گمرک است که فقط کارمندهای دولت ایران و افغانستان آنجا هستند. آنجا فقط کمی میوه و خوراکی های مورد نیاز راننده ها خرید و فروش می شود.


برای صادرات فکری کنید
راننده حرف هایش را با یک درخواست ادامه می دهد. او می خواهد که مسئولان فکری برای صادرات کنند. می گوید میزان باری که اکنون جابه جا می شود خیلی کم شده است؛ «ما قبلا برای بردن بار وقت چندانی نداشتیم. اما الان اوضاع بردن بار خیلی بد و کم شده است. خیلی ها از مرز و بارهایی که جابه جا می شود، نان می خورند. این اوضاع ما را هم دچار مشکل کرده است. چند سال راننده مردم بودم. با وام و قرض و فروختن خانه خودم و کمی ارث پدری، این ماشین را خریدم. تا 6 سال دیگر باید قسط وام بانک ها را بدهم. ارزش این ماشین میلیاردی است و اگر از آن نتوانم نانی برای خانواده ام ببرم هیچ فایده و ارزشی ندارد. چندبار همسرم گفت ماشین را بفروشم و به کار خرید و فروش ملک بزنم؛ از این خانه های قدیمی که طرف دستی به سر و رویش می کشد و 40 تا50 میلیون تومان بیشتر می فروشد. اما من قبول نکردم. اگر اوضاع همین طوری بماند، ماشین را می فروشم و اول وام ها و قرض هایم را می دهم؛ بعد هم می روم سراغ کارهایی که همه الان انجام می دهند؛ بساز وبفروشی!»


بازارچه بسته است
برای رسیدن به نقطه صفر مرزی باید از ایست و بازرسی هفده شهریور عبور کنیم. چند سرباز ایستگاه با دقت مدارک را بررسی می کنند و ماشین ها با نشان دادن برگه ای از ایست و بازرسی عبور می کنند. نزدیک سرباز که می شویم، خودمان را فردی که قصد دارد از بازار چه مرزی خرید کند، معرفی می کنیم. می‌گوید:خواهر من! اینجا بازارچه ای وجود ندارد. بعد از این ایست و بازرسی، گمرک است و کسی اصلا چیزی برای خرید و فروش ندارد. خیلی وقت است بازارچه را بسته اند. اینجا فقط تریلی داران با کارت تردد رد می شوند؛ چون آن طرف ایست، گمرک است و به درد فرد دیگری نمی خورد. اگر می خواهی خرید کنی، برو بازار حلبی ترمینال
تایباد.
بازار حلبی که نشانی اش را این سرباز می دهد، چند ماهی است که جمع شده؛ این موضوع را مردی موتورسوار جلو ترمینال تایباد به ما می گوید و در توضیحاتی بیشتر با اشاره دست بیان می کند: دیر آمده اید! حلبی بازار را جمع کردند. شهرداری تایباد می گفت نمای شهر را زشت کرده است.
با دستش به نرده های پایانه اشاره می کند؛ «از همین جا که می بینید تا آن ته، بازار حلبی بود. تمام غرفه ها را با حلب درست کرده بودند؛ به همین دلیل اسمش حلبی بازار شد. چند ماه قبل، شهرداری غرفه های بازار را داخل ترمینال برد. آخر پایانه که بروید، چند ردیف غرفه می بینید. همان جا بازار است.» قبل رفتن هم نصیحتمان می کند؛ «این بازار خوب است اما حواستان باشد که سرتان کلاه نگذارند. از زمانی که غرفه های حلبی جمع شده است و غرفه هایی با درهای شیشه ای و کولرگازی به آنان داده اند، روی اجناسشان کشیده اند و گران تر از قبل می فروشند.»
داخل پایانه و در قسمت انتهایی آن، چند ردیف قرار دارد که در هر ردیف 5 تا 6 مغازه روبه روی هم دیده می شود.


مرز فقط برای افغان ها سود دارد
پسر جوانی داخل یکی از غرفه های بازار جدید پایانه تایباد، لوازم آرایشی می فروشد. قیمت کالاهایی که می فروشد، از بازار مشهد ارزان تر است و حداقل 25 تا 30 درصد ارزان تر می فروشد. به امید آنکه مشتری باشیم، با ورودمان به مغازه، تمام قد بلند می شود؛ « خوش آمدید. چه می خواهید؟ هر چه بخواهید، داریم.» نگاهی گذرا به مغازه کوچکش می اندازیم. مغازه پر از انواع و اقسام لوازم آرایشی و بهداشتی است. در همان فرصت کوتاه که نگاهی می اندازیم، جملاتش را کامل می کند؛ «کالاهای آرایشی ما همه از دبی می آید. در این بازار فقط مغازه ما کالاهای خاص دارد. »
با پایان جملاتش، علت حضورمان را که گزارش از وضعیت مرز است، می گویم. انگار روی غم عظیمی دست گذاشته ایم. زکریا با آهی بلند می گوید: شما اولین نفری هستید که آمده اید و حال و وضع ما را می پرسید. در یک سالی که گذشت، اوضاع مرز به هم ریخت، اما در تمام این مدت، کسی سراغ مرزنشین ها نیامد. نگفتند با این شرایط مرز، مرزنشین ها چه کردند و چگونه زندگی می گذرانند!
زکریا می گوید در یک سال اخیر و با تغییر اوضاع مرز، سراغ کار فروشندگی رفته است؛ « در این سالی که گذشت، دیگر مرز رفتن برای ما سود نداشت. بیکار هم نمی توانستم باشم. با صاحب این مغازه صحبت کردم تا کار فروشندگی انجام بدهم. خدا خیرش دهد؛ روزی 30 هزار تومان به من دستمزد می دهد. پول زیادی نیست، اما از بیکاری بهتر است. با این حال مگر با 30 هزار تومان دستمزد می شود یک خانواده چهار نفره را سروسامان داد؟»
منتظر جواب ما نمی شود و خودش جواب سؤالش را می دهد؛ «چه کنم؟ مجبورم. تایباد چیزی ندارد، نه آب و هوای خوشی دارد که کسی به اینجا سفر کند؛ نه در مسیر مشهد است که حداقل مسافرها از شهر ما عبور کنند و ما بتوانیم کسب و کاری داشته باشیم. نه کارخانه و صنعت خوبی دارد. اوضاع خواف مثل شرایط ماست؛ نه آب و هوا دارد، نه شهر گردشگری است، اما یک صنعت دارد که جوان هایش بیکار نمانند. حالا اوضاع تایباد را نگاه کنید! تایباد است و فقط یک مرز دوغارون. اوضاع مرز هم یک سالی است به هم ریخته.»
به گفته زکریا اوضاع اقتصادی مرز دوغارون آن قدر نابسامان است که حتی مرز نشینان تایباد نمی توانند از این مرز کسب در آمد کنند. او می گوید: همه می دانند که شهرهای مرزی، محل کسب درآمد اقتصادی است؛ به ویژه مرز دوغارون که یک مرز مهم برای استان است. سال های قبل، از تربت جام تا فریمان از مرز دوغارون نان می خوردند. مردم به اینجا می آمدند و با افغان ها مراوده داشتند. اما الان خود ما که تایبادی هستیم و از بچگی که چشم باز کردیم مرز نشین بوده ایم، در مرز کاری نداریم، چه برسد به آن ها.


از گرانی روادید تا نبود کالا برای صادرات
زکریا حرف هایش را با مقایسه وضعیت پارسال و امسال ادامه می دهد؛ «من تا پارسال ویزای کثیر داشتم. با ویزایی که داشتم هر روز به مرز می رفتم.» توضیحش درباره ویزای کثیر این گونه است؛ «این ویزا برای کار است. معمولا مرز نشین های هر دو طرف، هم ما و هم افغانستانی ها، ویزای کثیر می گیرند تا بتوانند هر روز از مرز رد شوند و کالا رد و بدل شود. الان اگر بخواهم ویزای کثیر بگیرم، باید 11 میلیون تومان بدهم؛ آن هم برای 6 ماه. سال 96 ویزایی که می گرفتیم، 6میلیون تومان بود. به جز ویزا برای رفتن به مرز باید خروجی هم بدهیم. سال 96 هر روز که از مرز خارج می شدیم، 25 هزار تومان می دادیم، اما الان می دانید چقدر باید خروجی بدهیم؟» با عدد و رقم های قبلی که گفته است، حدسمان رقمی چند برابری است؛ « الان خروجی 440 هزار تومان شده است! با این رقم ، چه کسی می تواند به مرز برود و برای روزی 40 کیلوگرم بار این پول را پرداخت کند؟!» با آمدن مشتری، زکریا حرف هایش را جمع وجور می کند؛ «برادرم با همه این اوضاع رفت و ویزا گرفت. اما از یک ماه قبل تا الان نتوانسته باری آن طرف ببرد. اصلا بار نیست که بخواهد جابه جا کند. از 18 اردیبهشت که بار برده تا الان که تیرماه است، در خانه منتظر بار مانده. از تیرماه 97 ورود و خروج جنس کم شده است.»


اوضاع مرز نشین ها به هم ریخته است
کنار درِ شیشه ای یکی از غرفه ها مردی در انتظار مشتری نشسته است. مغازه فاروق همه چیز دارد؛ از پارچه های نخی گل دار تا گردو و انواع صابون آرایشی و بهداشتی. فاروق متولد تایباد است و از دوران جوانی تا حالا که عمری از او گذشته، کارش در مرز ، بردن و آوردن کالا بوده است. به قول خودش از سال 66 تا سال قبل، ویزای کثیر داشته و به مرز می رفته است، اما با وضعیت کنونی مرز و تغییرات قیمت ریال، او هم ترجیح داده مغازه ای باز کند. فاروق می گوید: اینجا تنها بازار مرزی ایران در مرز دوغارون است. شما می دانید مرز دوغارون، یکی از مرزهای مهم کشور است، اما الان مثل روزهای قبلش نیست. با اوضاع ریال و وضعیتی که برای گرانی دلار اتفاق افتاده است، اوضاع مرز نشین ها به هم ریخته و الان وضعیت به نفع ما نیست. باید گران بخریم. این طرف هم با گران شدن کالاها مردم کمتر می توانند بخرند.
ادامه حرف هایش درباره قاچاق کالاست؛ «تا پارسال از افغانستان برنج می آوردیم، اما الان اوضاع جوری شده است که افغانستانی هایی که به ایران می آیند، بیشتر دنبال بردن مواد غذایی مثل برنج، روغن و مرغ
هستند.»
این فروشنده در ادامه از ما می خواهد تایباد را به مردم معرفی کنیم. او می گوید: حتما شنیده اید که می روند بانه و جنس می آورند، اما کسی تایباد را نمی شناسد. اگر به شما بگوییم که کالاهای برقی در تایباد ارزان تر از بانه است، شاید باور نکنید؛ اما این حرف را کسی می زند که از سال66 در اینجا دارد کار می کند و کارش داد و ستد با افغانستانی هاست. اگر تایباد را معرفی کنند، قطعا این شهر یک قطب تجاری برای استان می شود.
فاروق یک درخواست دیگر هم دارد؛ «تا سال71 در نقطه صفر مرزی بازارچه ای مرزی وجود داشت که در آنجا با افغانستانی ها راحت دادوستد می کردیم. بیشتر مغازه های آنجا تره بار و میوه بود و افغانستانی ها و رانندگان مرز از آن بازار خرید می کردند اما این بازار جمع شد و الان تنها بازار مرزی همین بازاری است که شما آمده اید. اگر مسئولان دوباره این بازار را راه بیندازند، اوضاع اقتصادی مرزی شاید بهتر شود.»


درهای قفل زده دوغارون
در مسیر برگشت به مشهد، سراغ نزدیک ترین روستای مرزی را می گیریم. راننده های اتوبوس می گویند 5کیلومتر آن طرف تر از صفر مرز اولین روستای ایران است. یکی از راننده ها نشانی را این طور می دهد؛ «راهی نیست. همین بیخ گوش مرز است. فکرکنم کمتر از 5کیلومتر بروید، به دوغارون می رسید.» با نگاهی توأم با مکث ما، دوباره حرف هایش را ادامه می دهد: اسم مرز از همین روستاست؛ یک روستای جمع و جور خالی. ما که حتی برای توقف و آب خوردن به این روستا نمی رویم. خیلی بی کس و کار است.
با تمام شدن حرف های این راننده، راهی روستای دوغارون می شویم. سر جاده روستا پاسگاهی با چند برجک دیدبانی قرار داد. چند سرباز داخل هر یک از برجک های دید بانی، چشم به وسعت بی کران بیابان و خانه های روستا دوخته اند. روستا با جاده اصلی فاصله دارد. دیوارهای کاهگلی خانه ها، نمای ابتدایی روستاست.
خانه های سوت و کور روستاییان در دو طرف جاده جا خوش کرده است. هیچ صدایی شنیده نمی شود. انگار خاک مرده روی در و دیوار روستا پاشیده اند. سمت راست و کنار چند خانه روستایی، دو چادر نظامی برپاست و تعدادی سرباز در کنار این چادرها در حال انجام فعالیت های کاری محوله به خود هستند. در سوت وکوری، سمت چپ جاده هم شباهت عجیبی به سمت راست دارد. برای گپ و گفت با روستاییان سمت چپ جاده را انتخاب می کنیم. آفتاب آن قدر گرم و سوزان به کوچه های بی‌دارودرخت روستا می تابد که امان از نفس می گیرد و رمق از پا. به در و پیکر بیشتر خانه ها قفلی بزرگ زده اند. به چند کوچه ابتدایی که می‌رویم اوضاع از همین قرار است؛ درهای قفل زده و کوچه های سوت و کور. از آخر یکی از کوچه ها پیرمردی که دو دستش را پشت کمر خم شده اش گره کرده است، همراه با دو زن به سمت جاده می رود. دو زنِ همراه پیرمرد، گوشه ای از چادر قهوه ای رنگی را که بر سر دارند، روی شانه انداخته اند و چند قد می از پیرمرد جلوترند. پیرمرد در میان سنگلاخ های کوچه یک پایش را می کشد. با زنی که جوان تر است، تا قبل از رسیدن پیرمرد، سر صحبت را باز می کنیم. می گوید: دنبال چه چیزی هستید؟ خیلی ها از این روستا رفته اند و کسی نیست. وقتی کار و پولی ندارند، اینجا برای چه بمانند؟


بیشتر مردم خانه هایشان را گذاشتند و رفتند
پیرمرد نفس نفس زنان بالاخره به ما می رسد. با همان دست های گره کرده به پشت، کمرش را کمی صاف می کند تا خستگی رفع کند.
غلامرضا 78 سال از خدا عمر گرفته و خودش می گوید تا چند سال قبل در همین روستای دوغارون زندگی می کرده است؛ « آبا و اجداد ما از همان اول در این روستا بودند. ما هم اینجا بزرگ شده ایم و بچه هایمان را توی همین روستا بزرگ و راهی خانه بخت کردیم. به الان این روستا نگاه نکن که این قدر خالی شده است. فقط چند خانواده اینجا هستند. بیشتر مردم خانه هایشان را به امان خدا گذاشتند و رفتند. کار نیست. جوان های ما باید زن و بچه را نان بدهند و یک زندگی را بچرخانند. اول بچه ها رفتند. پیرمردهایی مثل ما ماندند، اما الان ما هم و در تایباد یک خانه خریده ایم. گاهی اینجا می آییم؛ چون گوسفندهایمان اینجا هستند. بیشتر وقت ها پسرها برای گوسفندها غذا می آورند. امروز کار داشتند و خودم اینجا آمدم. از تایباد تا اینجا راهی نیست؛ حدودا 5 کیلومتر. بیشتر آن هایی که به خانه هایشان قفل زده اند، در تایباد خانه دارند و هرازگاهی به اینجا می آیند. ما هم داشتیم آماده می شدیم که به تایباد برویم. دو روزی آمدیم و سری به گوسفندان زدیم.»
پیرمرد خاطراتی از بازار مرز دارد؛ «کار همه آدم های اینجا دادوستد با افغانستانی هاست. یک زمانی ویزای کثیر داشتم. هر روز با گاری به مرز می رفتم و از آنجا چای، برنج و پارچه می آوردم. خودم الان توان رفتن به مرز را ندارم اما بچه ها می گویند و خودم هم می بینم که اوضاع از چه قرار است. الان دیگر صرف ندارد که کسی به مرز برود، مگر آنکه فکری برای ما و بچه های ما بکنند.» 

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.