صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

نقد و بررسی فیلم «هفت بهارنارنج» فرشاد گل‌سفیدی | استادِ پُرگو

  • کد خبر: ۱۴۹۴۵۰
  • ۱۹ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۴:۰۱
اولین سینمایی فرشاد گل‌سفیدی اساسا درباره یک استاد ادبیات نیست، اما این مسئله در داستان او بسیار مهم است، به‌اندازه‌ای که می‌شود گفت توفیق فیلم در توفیق پرداخت این کاراکتر است.
شریف شیرزاد | شهرآرانیوز، تا دیروز، اگر از منِ ادبیات‌خوانده می‌خواستند یک استاد ادبیات مقبول در فیلم‌های سینمای ایران ــ البته تاآنجاکه دیده‌ام ــ نام ببرم، هیچ پاسخی نداشتم؛ از دیروز هم که «هفت بهارنارنج» را دیده‌ام، پاسخم همچنان تغییری نکرده است.
متأسفانه، استاد ادبیات این فیلم، یعنی پروفسور شمس (علی نصیریان)، هم در ردیف استاد «شب‌های روشن» (مهدی احمدی)، اثر فرزاد مؤتمن، قرار می‌گیرد، گیریم در جایی بهتر، که آن هم چندان مرهون پرداخت کاراکتر و فیلم‌نامه نیست.
البته اولین سینمایی فرشاد گل‌سفیدی اساسا درباره یک استاد ادبیات نیست، اما این مسئله در داستان او بسیار مهم است، به‌اندازه‌ای که می‌شود گفت توفیق فیلم در توفیق پرداخت این کاراکتر است.
شمس، شاید مطابق انتظار عموم از یک استاد ادبیات، مدام مشغول زمزمه اشعار قدما و معاصران و گوش‌دادن به آوازها و تصنیف‌های بزرگان موسیقی است. (نمی‌دانم برای همین علی نصیریان را که ته‌صدایی دارد انتخاب کرده‌اند یا وقتی او را برگزیده‌اند «این‌همه قول و غزل» برایش تعبیه کرده‌اند.)
در طول فیلم، یکسره از قول مولوی و حافظ و ــ چه می‌دانم ــ فائز می‌شنویم که «من کی‌ام لیلا و لیلا کیست من» و «چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را» و «دلم تنگ و زمین تنگ آسمون تنگ» و بر درودیوار به‌خط نستعلیق دیجیتالی روی یک برگه آچهار سفید از قول حافظ و فصیحی هروی و سایه و فاضل نظری می‌خوانیم که «نذر کردم گر از این غم به‌درآیم روزی» و «شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم» و «نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم» و «با چراغی همه‌جا گشتم و گشتم در شهر». تازه، گمانم، محمد شمس لنگرودی و سیدعلی صالحی هم هستند که قرار است با «و تو هم روزی پیر می‌شوی/ اما من/ پیرتر از این نخواهم شد/ در لحظه‌ای از عمرم متوقف شده‌ام/ منتظرم بیایی/ و از برابر من بگذری/ زیبا، پیرشده، آراسته به نور/ که از تاریکی من دریغ کرده‌ای» و «فراموشی، فراموشی، فقط فراموشی سرآغاز سعادت آدمی است» شیرفهممان کنند که چه بوده و چه شده و چه خواهد شد.
به‌اندازه کافی شعر مرور کردیم؛ نیازی به مرور قطعات موسیقایی و ردیف‌کردن آن‌ها نیست. می‌فهمیم که آقای شمس با همسرش، طلعت (لادن مستوفی)، و یک گربه سیاه در یک ویلای شمالی زندگی می‌کنند. فقط پرستاری به‌نام سارا (سارا رسول‌زاده) هست که پنج روز هفته را آنجاست. دوسه نفر دیگر هم گه‌گاهی به این خانه سر می‌زنند که حوائج صاحب‌خانه را برآورند، علی (هومن حاجی‌عبداللهی) و فرج (فرج گل‌سفیدی) و ستار (فرهاد آئیش). فرشته، دختر کوچک همسایه، هم هست.
این زوج که در دانشگاه، شاید دانشکده ادبیات، با هم آشنا شده‌اند فرزندی ندارند. شمس شیفته طلعت است، بدون او نیست است، چنان‌که خورشید بی طلوع. معلوم می‌شود که او به زوال عقل دچار شده است؛ برای همین هم، به‌جای خواندن «سخن» و «دانشمند» و «زن روز»، مجلات دست‌چندم جدول را دست می‌گیرد و معادله ریاضی حل می‌کند. اما خود شمس نگران این مسائل نیست و به طلعت می‌گوید: «من فقط ترسم اینه که نکنه تو رو فراموش کنم، نازنینم!» و «کاش می‌شد تا ابد زنده بودی!» البته که دغدغه یک «ضعف لعنتی» را هم دارد.
بااین‌تفاصیل، طبیعی است که این مرد «هر کاری» بکند که زنش را «به هر شکلی» نگه دارد. طلعت هم که «اسیر» اوست مثل شهرزاد، اگرچه نه به‌میل خودش، شب‌به‌شب زندگی‌اش را تمدید می‌کند. اما شمس تا کی می‌تواند این کار را ادامه دهد؟ از شش سال پیش تا حالا، هر سال یک بهارنارنج کاشته است، درختی که زن و شوهر با عطرش نیت صدساله بسته‌اند.
وقتش رسیده است که هفتمی را هم بکارد، آن‌هم درحالی‌که نهال اول تازه شکوفه داده است. بله؛ فیلم‌ساز دنیایی از اشارات اسطوره‌ای و ادبی و عرفانی را جمع کرده است که درد فراموش‌کردن و فراموش‌شدن را به ما نشان دهد، اما درواقع گوش مخاطب را کر کرده است! معلوم نیست برقراری این‌همه تناسب (ولو موفق) و اینکه مرد استاد ادبیات باشد (آن هم به این‌ ترتیب) و زن ادبیات‌خوانده چه کارکرد ویژه‌ای دارد که درغیراین‌صورت از آن محروم می‌شدیم.
 
 
 
 
 
 
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.