وحیدی - شهرآرانیوز، تیتروار و کوتاه از سوی یکی از بانوان خیر در مورد زندگی دختری شنیدم که این روزها به جای شیرخشک، مخلوط آب و آرد به دهان کودک ششماههاش میریخت. دختر جوانی که در نوزده سالگی ۲ فرزند شیرخواره داشت و از زیر خط فقر بهاندازه یک عمر عبور کرده بود. همین یک جمله باعث شد صبح زود را به سمت خیابان بسکابادی آغاز کنم آخرین جاده از مشهد که انگار خیلی وقت است مردمش به فراموشی سپرده شدهاند.
حاشیه شهری که آن طرفتر از «پایین خیابان» قرار دارد و خدا میداند که دل حضرترضا «ع» تا چهاندازه از بیمسئولیتی برخی مسئولان در رسیدگی به امور اولیه این منطقه گرفته باشد.
کوچههای خاکی که از نم باران شب قبل صورت گلی کردهاند خبر از سکوت میدهند. هنوز در مشهدیم، اما از چند کیلومتر عقبتر در خیابان باهنر رنگ شهر و آدمهایی که کنار ایستگاهها منتظر اتوبوس هستند تغییر کرده است. گفته میشود تعداد زیادی از کارگران روزمزد هر روز از این منطقه عازم کار برای آن بالانشینها میشوند. مغازهها بستهاند. صبح دلگیر یکی از روزهای زمستان است.
پیشانی اتوبوس سفید رنگی را با صدای بلند میخوانم: «رجایی- امامیه» سرخطش را از هر طرف که بگیرم با هم غریبهاند. یکی در ناکجاآباد مشهد و آن دیگری مدتی است هر روز زمینهایش سکه ضرب میکنند.
آدمهایی که این سر خط، شب را صبح میکنند و آدمهایی که آن سر خط صبحشان را شب میکنند به فاصله یک زمین تا زیرزمین فاصله دارند. روی آدرس دور «جاده خاکی» خط کشیدهام. دیوارهای کوتاه و درهای آهنی زنگ زده بیسرپناهی آدمهایش را به رخ میکشند، اما بلوکههای بزرگ سیمانی نمایشی از حضور نهادهای دولتی و زمینهای خالی دارند که بیهیچ پرسشی میتوان به شبهای وهم آمیزش پی برد. آنجا که دیگر راه ماشینرو باریک میشود میایستم.
معصومه از آمدنمان بیخبر است. زنگی برای صدا کردن وجود ندارد. در میزنم. هنوز خودم را درست و حسابی معرفی نکردهام که اجازه ورود میدهد. بوی تند فاضلاب هوای داخل و خارج خانه را به دو نیمه نامساوی تقسیم کرده است. در دو طرف حیات آجری دو اتاق وجود دارد. او به اتاق نهمتری تاریکی که با چند تکه موکت و پارچه کهنه پوشانده شده راهنماییمان میکند. دیوارها به زشتترین حالت ممکن گچکاری شدهاند. تاریکی صبح توی ذوق میزند جوری که علت را جویا میشوم.
نورگیر خانه آنقدر کم است که حتی تنها لامپ زرد رنگی که از سیمی به دیوار آویزان است و به گفته معصومه تازه کار گذاشته شده تأثیری ندارد. وسایل و مایحتاج اولیهاش برای زندگی آنقدر کم است که نیاز به پرسوجو نیست.
یوسف ششماههاش را توی پتو پیچیده است کودک نمیتواند تکان بخورد. انگار به این بازی عادت دارد. علت را که جویا میشوم میگوید: «لباسش را کثیف کرده منتظرم خشک شود» نباید بپرسم چند دست لباس دارد، نباید بپرسم آخرین باری که لقمهای به دهان گذاشته کی بوده آن قدر همه چیز واضح است که هر سؤالی پاسخش را به همراه دارد.
باید زنش شوی
حرف زدن با معصومه کار آسانی نیست مدام خودش را زیر روسری مشکیاش قایم میکند و کلمات را نیمبند در دهانش میچرخاند و همین باعث میشود تردید از پرسش سؤال بعدی رهایم نکند که خودش میگوید: «پدرم معتاد بود برای همین من و مادرم را به شدت کتک میزد. ما خارج مشهد در چادر زندگی میکردیم ازش خیلی میترسیدم. دختر بزرگ خانه بودم. ۹ خواهر و برادر داشتم.
آن زمان کمی دیرتر از هفت سالگی به مدرسه رفتم. چهاردهسالم بود و کلاس چهارم ابتدائی بودم که یک روز به خانه برگشتم با خانوادهای روبهرو شدم که به خواستگاریام آمده بودند. از ازدواج چیزی سرم نمیشد. پدرم به من گفت: -باید زنش شوی- مادرم گریه کرد. خودم جیغ و فریاد زدم. همسایهها یادم دادند فرار کنم و به بهزیستی پناه ببرم، اما آنقدر کتک خوردم که جانی برایم نمانده بود. اصلا نمیدانستم اداره بهزیستی کجاست؟ پدرم میگفت سرت را میبرم. پاهایم را به کپسول گازمان بست و یکی دو روز بعد توی خانه عقدمان کردند و همان شب من را راهی خانه او کرد.»
مردی به نام «عِه»
وقتی حرف میزند مدام شال روی سرش را تکان میدهد و گوشه ناخنش را به دهان میبرد. خاطره خواستگاری و آن لحظه برایش بهاندازه روزهای بعد از آن زنده است. میگوید: «اینقدر ازش میترسیدم که حتی نمیتوانستم با او حرف بزنم. از من بزرگتر بود. حتی اسمش را هم صدا نمیکردم. شناسنامه نداشت و هیچوقت هم نپرسیدم چه سن و سالی دارد.
نمیدانستم پدر معتادم برای ازدواج من با او پولی گرفته بود یا نه، اما انگار زنده به گورم کرد.» این را درست میگوید توی تمام چند دقیقه که در کنارش بودم یک مرتبه هم اسم شوهرش را به زبان نیاورد. کنجکاو میشوم تا بیشتر از زندگی نیمهخصوصیاش بدانم: «از همان روز اول موهایم را میگرفت و به دیوار میکوبید.
«عِه» صدایش میکردم. توی هفته اول به من تأکید کرد پولی برای شکم من ندارد که خرج کند و باید خودم کار کنم. آن روزها یواشکی به خانه پدرم میرفتم، اما او هم با چاقو در را باز میکرد و روی سینهام میگرفت تا وارد نشوم مادرم یواشکی لقمه نانی زیر چادرش در یقهام میگذاشت و برمیگشتم.»
یک شیشه آب و آرد روزی دختر ۳ ساله
در حین ادای این کلمات مدام بغض میکند چشمهایشتر میشود و بیآنکه اشکی بریزد نفسهای بلندی میکشد. دختر سه سالهاش شیشه به دست نق میزند. در اتاقی که سرما از زمین بیشتر در جان آدم رخنه کرده است کاپشن کهنهای پوشیده خوب که نگاه میکنم یک گوشه از سرش هیچ مویی ندارد معصومه متوجه میشود و میگوید: «نمیدانم چرا موهای حدیث در حال ریختن است» میپرسم چرا صبحانهاش نمیدهی که ادامه میدهد: «خودم هیچوقت شیر نداشتم اگر ضایعات جمع کنم و شهرداری آن را نگیرد پول شیر خشکش را در میآورم وگرنه آب و آرد را قاتی میکنم و بهش میدهم. بعضی وقتها هم اگر برنج داشته باشیم آرد میکنم و با آب به او میدهم.»
حدیث شیشهاش را تمام کرده است دوباره به سمت مادرش میگیرد اشک میریزد این بار شیشه خالی را با آب پر میکند و به دست دخترش میدهد. یوسف تند و تند سرفه میکند و معصومه گاهی شیشه را از گلوی حدیث میگیرد و به دهان یوسف میگذارد. هر دو فرزندش از یک شیشه استفاده میکنند.
فقط پول بیاور
معصومه برمیگردد به روزهایی که در خیابان ناچار بوده شیشه ماشینها را پاک کند: «هیچوقت خوشبخت نبودم، از گرسنگی برخی روزها با مشت به شکمم میزدم. فایدهای نداشت. صبح تا شب توی خانه میچرخیدم شب که میشد عربده میکشید که نان برای تو ندارم.
یک روز تصمیم گرفتم کار کنم، اما حتی خیابانهای مشهد را هم بلد نبودم. درسی هم نخوانده بودم. دستم را گرفت و سر چهارراه برد. گفت شیشه ماشینها را تمیز کن بعدا برایت گل میخرم و اسپند دود کن. هر وقت هم ماشین پلیس را دیدی فرار کن.»
یوسف را محکم توی بغل میگیرد و میگوید: «اوایل خجالت میکشیدم از مردم میترسیدم. برخی مردها حرفهای زشتی به من میزدند. پیشنهادهای شرمآوری هم داشتند. ماشینها مدام برایم بوق میزدند. چادرم را روی صورتم میکشیدم، اما سن و سال کمم به خوبی دیده میشد. یک شب که به خانه آمدم و ۳۰ هزار تومان کاسبیام را بهش دادم از حرفهایی که شنیده بودم حرف زدم، اما شانه بالا انداخت و گفت: چه اشکالی دارد تو کارت را بکن! فقط پول بیار. این حرفها مهم نیست.»
معصومه تا این لحظه تأکیدی بر چیزی ندارد، اما به اینجا که میرسد آستین لباسش را بالا میدهد خونمردگی بزرگی سر شانهاش است و زخمی کهنه که قرمزی تندی دارد: «چند سال است که رد این زخم خوب نمیشود با انبر گوشت تنم را گرفت دلم از درد ضعف شد، اما باور کن هرگز با این وضع به فکر کار بیعفتی نبودهام. شاید او هم بدش نمیآمد پول بیشتری برایش بیاورم.»
معصومه با شرم و حیای خاص خودش تعریف میکند که اصلا نمیدانسته چطور صاحب فرزند شده است او از شوهرش میترسیده و همیشه از او فرار میکرده حتی نمیدانسته شغل شوهرش چه بوده در زندانی اسیر بوده که زندانبانش او را در شهر برای یک لقمه نان رها کرده است.
شهرداری تهدیدمان میکند
جمع کردن ضایعات را تنها هنرش میداند و صرفا مسیر بسکابادی تا پارک ملت را با مترو بلد است. میگوید: «قبلا ضایعات بیشتر بود، اما الان خیلی کم شده و اینکه مأموران شهرداری نمیگذارند ضایعاتی بماند.» از رفتار مأموران شهرداری که میپرسم ادامه میدهد: «فقط کیسهام را میگیرند، اما تا امروز به خودم کاری نداشتهاند. تهدید میکنند، ولی تا به حال هلم ندادهاند یا خودم را نگرفتهاند.
زندگی معصومه آنقدر سخت پیش رفته است که حتی از اینکه مأموران شهرداری هلش ندادهاند راضی است. انگار روزهای سخت به او آموخته که فقط باید از شر آدمها نجات پیدا کند و به خیر آنها چشمی نداشته باشد. دستش را روی کمرش میگذارد و میگوید: «با بچه ضایعات جمع کردن سخت است الان کمردرد دارم. وقتی حامله بودم از گرسنگی مشت به شکمم میزدم. البته او راضی به حامله شدنم نبود و مدام به شکمم ضربه میزد تا بچه بیفتد چند باری هم سرم را به دیوار کوبید به همین دلیل وقت زایمانم مدتی به کما رفتم و در آی سیو بستری شدم.
هزینه بیمارستان را هم نداشتیم و بااندک پسانداز و کمک مددکاری توانستم به خانه برگردم. معصومه از همان روز اول شیری برای سیر کردن فرزندش نداشته و وقتی به خانه میآید با مشتری برای خرید فرزندش روبهرو میشود اشک میریزد و گریه میکند و برای اولین بار شوهرش را تهدید میکند که به پلیس زنگ خواهد زد. او برای اینکه دخترش را نجات دهد خیلی زود به کارش در کف خیابان بر میگردد.
دستفروشی در تهران
بخت و اقبال نیمبند زمانی به سراغ معصومه میآید که پدرش به مصرف شیشه روی میآورد و زورش را در کتک زدن از دست میدهد و همین مسئله باعث میشود مادرش بتواند او را از خانه بیرون کند. معصومه آن روزها برای جمع کردن ضایعات و دستفروشی به زور «عِه» به تهران رفته است و مدت ۲ ماه در منطقه اوراق فروشیهای شوش زندگی کرده است. تهران تنها سفر زندگی معصومه است.
در این باره میگوید: «آنجا دستفروشی هم یادگرفتم، اما خیلی سختم بود خیابانهای تهران را بلد نبودم و به مراتب ناامنی تهران برایم بدتر از مشهد بود. یک روز خانم مسنی جلویم را گرفت و گفت: «دخترم تو زیبا و جوانی چرا توی خیابانها با بچه کوچکت کار میکنی. قصه زندگیام را که شنید آدرسم گرفت. خودش برای تحقیق آمده بود. یک روز دوباره سر خیابانی پیدایم کرد و مبلغی برای کرایه و گذراندن موقت امورم داد و خواست به مشهد برگردم. من هم دخترم را برداشتم و فرار کردم.»
طلاق بدون شناسنامه
معصومه از نبود پدرش استفاده میکند و بعد از فرار به خانه مادرش میآید. مادر که حالا از نبود شوهر معتادش راحت شده است تصمیم میگیرد شبانه صیغه محرمیت معصومه را باطل کند. «عِه» که از این جریان خبردار شده به مشهد میآید، اما اینبار سقف نم کشیده خانه پدری به معصومه قدرت میدهد. او صیغه را باطل میکند در حالی که فرزند سه ماههای را آبستن دارد.
«عِه» از آن زمان به بعد برای همیشه ناپدید میشود و معصومه در تنهایی یوسف را به دنیا میآورد. او برای سقط جنین به دکتر مراجعه میکند، اما هزینه یک میلیون و پانصد تومانی اجازه نمیدهد تا فرزند دومش را از حق حیات منع کند و اینکه صدای ضربان قلب یوسفش انگار مهری بر دلش میگذارد. او اتاقی نه متری به مبلغ ۱۲۰ هزار تومان اجاره میکند. حال و روز مادرش نیز از او بهتر نیست و او هم با جمع کردن ضایعات زندگی خواهر و برادرهایش را میگذراند. پدر معتادش هیچ وسیله خانهای برایشان نگذاشته است.
حالا هر دو فرزند او کارت ولادت دارند امابیوهویتاند. «عِه» حتی نامش در شناسنامه معصومه که مدتها او را به کول میکشیده به عنوان شوهر نیست. راههای قانونی موجود را معصومه بلد نیست. یکبار برای جلب حمایت به خیریهای در منطقهشان مراجعه کرده، اما او را از سر باز کردهاند. راه کمیته امداد و اداره بهزیستی را هم بلد نیست. معصومه این روزها از آدمها میترسد. چشمانش موقع حرف زدن با هر غریبهای روی زمین است.
وقتی از آرزویش میپرسم آنقدر پاسخش شوکهکننده است که نمیدانم چه چیزی باید بگویم او با لبخندی شرم گونه میگوید: من همیشه دوست داشتم شبیه بقیه زنها مثل شما مانتو و شلوار درستو حسابی بپوشم، اما هیچ وقت نداشتم.