مجید خاکپور| رمان «روی ماه خداوند را ببوس» نخستین کتاب مطرح مصطفی مستور بود که در سال 1379 منتشر شد و هنوز بعد از 19 سال تجدیدچاپ میشود. او را میتوان نویسندهای معرفی کرد که از پس از انتشار اولین اثرش تا امروز و بعد از گذشت افزون بر 2 دهه فعالیت حرفهای در عرصه داستاننویسی، همیشه پرمخاطب بوده است و هست. هرچند در آثار او مانند هر نویسنده دیگری، فراز و فرودهایی میبینیم، اقشار مختلف جامعه از نوشتههایش استقبال کردهاند و اگر در ادبیات جدی قائل به سلبریتی باشیم، میتوان او را در این دسته قرار داد. نویسندهای که با ایستادگی و پایداری در دنیای ادبیات و خلق کردن مدام توانسته است به مرور به این جایگاه برسد. «چند روایت معتبر»، «استخوان خوک و دستهای جذامی»، «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه»، «عشق روی پیادهرو»، «من دانای کل هستم»، «من گنجشک نیستم»، «تهران در بعداز ظهر»، «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار»، «رساله درباره نادر فارابی»، «عشق و چیزهای دیگر» و... از جمله آثار منتشر شده این نویسنده است که همگی به چاپهای متعدد رسیده و از پرفروشهای قفسه ادبیات داستانی ایرانی در کتابفروشیها بوده است.
فرهنگسرای ترافیک مشهد در بولوار دانشجو، عصر سهشنبه میزبان مصطفی مستور بود، در جلسهای که به گفتوگو میان حاضران و این نویسنده گذشت. آنچه در ادامه میآید، گزارش سخنان مستور است در مورد موضوعی که جامعه را با آن دست به گریبان میبیند:
میخواهم از موضوعی که به نوشتن و ادبیات ربط پیدا میکند شروع کنم، موضوعی که انگار تکرارش برای جامعه ما و دورانی که در آن زندگی میکنیم ضرورت دارد و آن مسئله فردیت است. اگر بخواهیم ادبیات را فشرده کنیم، میبینیم که به شکل عجیبی به فردیت آدمها گره خورده است. چیزی که قبل از دوران مدرن به نام ادبیات میشناسیم -فرض کنید گلستان سعدی در ادبیات ما- تفاوت عمدهای با داستان مدرن دارد و آن تفاوت این است که در آنها عنصر فردیت خیلی کمرنگ بوده و چیزی که در عصر جدید اتفاق افتاده این است که مفهومی بهنام فردیت، به خصوص از اوایل قرن بیستم به ادبیات اضافه شده است. یعنی من اگر بخواهم داستانی تعریف کنم یا روایتی بگویم یا شعری بنویسم، حتما برآمده از آن چیزی است که شخصیت فردی مرا ساخته است. حتی اگر بخواهم موضوعی اجتماعی را بگویم حتما از فیلتر ذهن من گذشته است، بنابراین رنگ و بوی فردیت به خودش میگیرد. این مسئله خیلی اهمیت دارد، آنقدر که بعضی آن را معادل اصالت و اصیل بودن گرفتهاند.
زندگیهای ما به شکل تأسفآوری تبدیل شده است به یک جریان اصلی که انگار همه را با خودش میبرد؛ یعنی امروز همه یک جور فکر کنیم، از یک چیز خوشمان بیاید یا بدمان بیاید، بدون اینکه دقت کنیم که این چیزی که دوست داریم یا دوست نمیداریم چقدر ریشه در فردیت ما دارد و چقدر ما به آن باور رسیدهایم و به تعبیر اگزیستانسیالیستها چقدر جنبههای وجودی پیدا کرده است. تا وقتی چیزی به باور شما نرسیده باشد و عمیقا آن را قبول نداشته باشید و در راستای آن رفتار نکنید، شما یک «من» متمایز از منهای دیگر شکل ندادهاید. انگار جزئی هستید شبیه چیزهای دیگر که هویت ندارند و این هویت پیدا کردن بر نمیآید مگر از همان عنصری که میگویم فردیت است.
ما در جامعه به بلیهای دچار شدهایم که انگار همه نگاه میکنیم به دست هم و میخواهیم شبیه هم زندگی کنیم؛ این موضوع با رسانههای مجازی تشدید شده است. یک جورهایی انگار میل بیمارگونهای به دیده شدن داریم و برای دیده شدن باید هر کاری بکنیم و این چیزی است که از ما موجودی تقلبی و جعلی و قلابی میسازد. بعد رفتهرفته حس میکنیم در فضایی داریم زندگی میکنیم که همهچیزش تقلبی است. روشنفکرش تقلبی است، مذهبیاش تقلبی است، ضدمذهبیاش تقلبی است. جامعه از موجودات عجیب و غریبی شکل گرفته است که جعلی زندگی میکنند. تا دلتان بخواهد در این جامعه فیلسوف قلابی، سخنران قلابی، متفکر قلابی و آدمهای قلابی داریم که از 10 جملهای که میگویند، هفتهشت جمله آن هیچ مبنای عقلانی ندارد. حرفی زده است که حرف زده باشد. همین!
این یک بیماری است که دچارش شدهایم. حال چرا در بحث من اهمیت دارد؟ به این خاطر که شاید یکی از ابزارهایی که میتواند ما را از همراهنشدن با این جریان عمومی محافظت کند و کمک کند که بتوانیم اصالت خودمان را حفظ کنیم، ادبیات باشد. چون فردیتها در ادبیات اصیل و درست شکل گرفتهاند. وقتی شما شعری را از شاعری میخوانید، این شعر برآمده از باورها و اندیشهها و عواطف و ذهنیات فردی است که جهان را تجربه کرده است و حالا آن را دارد بدون اینکه دروغ بگوید در اختیار شما قرار میدهد. وقتی در جامعهای زندگی میکنیم که سیل عظیمی از دروغگویی، نفاق، قلابی بودن دارد ما را میبرد، چنگ زدن به چیزهایی مانند شعر، رمان، فیلم و نمایش اصیل که واقعا منعکسکننده افکار و عقیده یکنفر باشد، شاید بتواند ما را تثبیت کند و نگه دارد تا بتوانیم از شر این زندگیهای قلابی رهایی پیدا کنیم.
«اسنوبیسم» شاید فشرده همین حرفها باشد. زندگی اسنوبیستی، یعنی زندگی فخرفروشانه، زندگی متظاهرانه، اینکه ادا در بیاوری. اگر شما در خودتان و تجربهها و باورها و احساساتتان حقیقی نباشید، مثل کسی هستید که در جایی لغزنده حرکت میکند و یک بار از اینور و یک بار از آنور میرود. گامهای کوچکی که خودتان آنها را برداشته باشید خیلیخیلی ارزشمندتر است از اینکه مسیری طولانی را بروید و ندانید که چگونه شما را از این مسیر آوردهاند. این چیزی است که از آن به عنوان فردیت یاد میشود. زندگیها به همان میزانی که شما خود حقیقیتان هستید میتوانند اصیل باشند. ادبیات میتواند به ما کمک کند از این سیل کاذب نجات پیدا کنیم. مواجهه با آدمهای اصیل هم باعث میشود حس کنید که میتوانید با حضور پیدا کردن در کنار این آدمها، از بلایای قلابی بودن و جعلی بودن فاصله بگیرید.
هیولاهایی که کتاب شدند!
در بخش دیگر نشست مصطفی مستور در فرهنگسرای ترافیک، مخاطبان پرسشهایی را با او در میان گذاشتند. در ادامه گزیدهای از این گفتوشنید را بخوانید.
آقای مستور، چطور شد که رفتید سراغ داستان، با اینکه رشته تحصیلی شما چیز دیگری است؟
قبل از اینکه رشته تحصیلیام را انتخاب کنم به ادبیات علاقه داشتم و کمی مینوشتم. وقتی دیپلم گرفتم و خواستم به دانشگاه بروم، پیش یکی از دبیرانم رفتم و گفتم میخواهم بروم رشته ادبیات. ایشان جملهای گفتند که در یکی از داستانهایم استفاده کردهام. گفتند: گرسنه که شدی عاشقی یادت میرود؛ یعنی معاشت را تأمین کن و بعد برو سراغ ادبیات، چون اگر نتوانی معاشت را تأمین کنی همان عشقی را که به ادبیات داری از دست میدهی.
چرا رفتید سراغ داستان کوتاه؟
این شاید در ادبیات ما یک اشتباه استراتژیک باشد که همه نوشتن را با داستان کوتاه شروع میکنند و تصور بر این است که چون کوتاه است، سادهتر است. مدتها طول کشید که بفهمم این اشتباه بزرگی است. به همان جمله فاکنر برمیگردم که میگوید عالیترین شکل هنر شعر است، از آنجاکه نمیتوانیم شعر بنویسیم میرویم داستانکوتاهنویس میشویم، چون داستان کوتاه بعد از شعر مهمترین قالب ادبی است و البته دشوارترین و بعد کسانی که نمیتوانند داستان کوتاه بنویسند میروند رماننویس میشوند. به نظر میرسد نوشتن رمان به رغم حجم بیشتری که دارد، سادهتر است. سادهتر یعنی اینکه شما امکان و فضا و تعداد کلمات بیشتری در اختیارتان هست. من همیشه وقت نوشتن رمان احساس فراغت زیادی میکنم، راحتم و استرس ندارم، چون برای چیزی که میخواهم بگویم کمبود وقت و فضا ندارم.
اسم کتابهای شما بسیار پرپتانسیل است، مانند «عشق روی پیادهرو» و «روی ماه خداوند را ببوس». چطور این اسمها را پیدا میکنید؟
به نظرم اسم باید عصاره داستان باشد و در عینحال داستان را لو ندهد. من معمولا در اوایل نوشتن داستان، اسم به ذهنم خطور نمیکند و باید داستان تمام شود. انتخاب اسم خلاقیت میخواهد، مگر اسمهایی که اسامی شخصیتهای داستان باشد و گریزی از آن نداشته باشید. در کارهای کارور و سلینجر دیدم که چه اسمهای خوبی انتخاب کردهاند؛ مثلا کارور داستانی دارد به اسم «میشود لطفا ساکت باشی، لطفا» یا «وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم». اسم خوب، یک جوری الهام میشود. من وقتی اسمی به ذهنم میرسد خیلی آن را بالا و پایین میکنم تا به عنوان اصلی برسم.
به نظر شما نویسندگان جوان ما باید چه داستانهایی را بیشتر بخوانند و به سراغ کدام نویسندگان بروند؟
ممکن است هر داستانی را که من پیشنهاد بدهم بخوانند و خوششان نیاید و من میفهمم دلیلش چیست. فقط هم بحث سلیقه نیست، نگرش ما به زندگی هم مهم است. در حقیقت کسی که دارد چیزی را به شما پیشنهاد میکند، قبل از هر چیز دارد خودش را پیشنهاد میکند. وقتی کسی فیلم یا کتابی معرفی میکند، مفروض این است که «من» با این تفکر، با این طبقه اجتماعی، با این سلیقه و 1000 چیز دیگر که پشت ذهنم جمع شده است میگویم این فیلمِ خوبی است و بعد شما با طبقه و تفکر و حس و روح دیگری میخواهید آن را ببینید و به نظرتان خوب نمیآید؛ بههمینخاطر پیشنهاد کردن کمی سخت است.
خودتان چه کتابهایی میخوانید که روی شما تأثیر دارند و الهامبخش هستند؟
خیلیخیلی کم رمان و داستان میخوانم و شاید 90 درصد مطالعاتم چیزهایی هستند مثل فیزیک و فلسفه. اما همه میدانند که من به ریموند کارور علاقه دارم و 2 مجموعه از کارهای او را ترجمه کردهام. همه داستانهایش خوب هستند یا از حدی پایینتر نمیآیند. کارهای جومپا لاهیری و موراکامی و فلانری اوکانر را هم دوست دارم. اینها باز برمیگردد به سلایق آدم.
یک داستان چگونه در شما متولد میشود و چه عاداتی در نویسندگی دارید؟
وقتی میخواهم چیزی را بنویسم خیلی وقت میگذارم. به نظرم نویسنده همیشه مشغول کارکردن است و حتی اغلب وقتی که نمینویسد. همیشه ذهنش دارد کار میکند و وقتی ایدهای در ذهنش شکل میگیرد تقریبا 70 یا 80 درصد کارهایش را کرده است و فقط کار کسالتآور نوشتن با یک ذره لذت باقی میماند. هیچکاک گفته بود وقتی کار خلاقه نوشتن تمام میشود، کار کسالتآور فیلمبرداری شروع میشود. اگر بخواهم به عادات نویسندگی خودم اشاره کنم، باید بگویم که خیلیخیلی کند و حلزونوار مینویسم. در یک روز اگر 7 یا 8 ساعت کار کنم، شاید 450 تا 500 کلمه بنویسم. برای همین است که هنگام نوشتن وحشت میکنم. با اینکه تقریبا همه داستان در ذهنم هست. مثل معماری که نقشه تمام ساختمان در ذهنش است، اما هنگام کار و آجر روی هم گذاشتن و جزئیات اجراست که کار فوقالعاده سختش شروع میشود. وقتی کتابهایم را میبینم مثل هیولاهایی هستند که در ذهنم بودهاند و بعد آنها را انداختهام بیرون.
در بعضی از داستانهای شما شخصیتها تکرار میشوند. در این مورد توضیح میدهید؟
اوایل چنین تصوری نداشتم که به این راه کشیده شوم که شخصیتی را در داستانهای بعدی و بعدی بیاورم، ولی وقتی شروع کردم به نوشتن در مورد یک شخصیت اصلی با چند شخصیت فرعی، احساس کردم که شخصیتهای فرعی حرفهایی برای گفتن دارند که در داستان مجالی برای بیانش نداشتهاند. بنابراین خودشان از من میخواهند که در داستان دیگری حرف بزنند. آن وقت آن شخصیت میشود شخصیت اصلی داستانی دیگر و در کنار آن باز شخصیتهای فرعی شکل میگیرند و آنها هم میخواهند بیشتر حضور داشته باشند و حرف بزنند.
چرا زنان در داستانهای شما خیلی معمولی هستند و میل به عصیانگری ندارند؟
با این حرف کاملا موافقم اما توضیحی دارد. درمورد زنها درست یا غلط همیشه تصورم این بوده است و هست که آنچه این جهان (جهان اجتماعی) را ساخته، کار مردها بوده است. سیاستگذاران و تصمیمگیران مردان هستند و البته تعداد قلیلی زن. در کشور ما که اوضاع بدتر است. بههرحال زنها در ساختن چیزی که تحت عنوان جامعه امروز جهانی میشناسیم نبودهاند. به نظرم کسی که این حضور را نداشته است نمیتواند مسئول اتفاقهایی باشد که دیگران درست کردهاند. مثلا در قرن گذشته چند جنگ بزرگ و وحشتناک داشتهایم و چندده میلیون نفر کشته شدهاند که مسبب آن مردها بودهاند و زنها عمدتا دخالتی نداشتهاند. جهانی را ساختهایم که باید داوریاش کنیم و وقتی داوری میکنیم میبینیم چقدر بد است. تهوعآور است این دنیایی که مردان ساختهاند. اگر بهعنوان مثال کارنامه قرن گذشته خوب بوده، امتیازش برای مردان است و اگر بد هم بوده است باید به نام آنها باشد. بنابراین حق دارم که بگویم زنها همیشه در سمت روشن و پاک زندگی هستند. اینکه اگر این دنیا دست زنها میبود چه میشد یک فرض است و میتوانیم در موردش خیلی حرافی کنیم، اما تابهحال نبوده است. این نگاه باعث میشود هر وقت بخواهم در داستانم به زنی بپردازم، نتوانم او را آدم خبیث و بد و زشتی نشان دهم، چون فکر میکنم دارم دروغ میگویم. طبیعتا اشکال این دیدگاه این است که وقتی زن حضور و مسئولیتی ندارد منفعل محسوب میشود. اما اینکه چرا این اتفاق افتاده و جامعه دست مردان بوده است، یک بخشش به این دلیل است که خود زنها هم این نقشی را که الان دارند، پذیرفتهاند.