مهدی عسکری - بهرام چند سال قبل، از بالای یک ساختمان در حال ساخت، سقوط کرد. بخت یارش بود که به گور نرسید، اما کمرش شکست و زمین گیر شد. با سقوط بهرام، نان بخور و نمیر خانه هم قطع شد. برزو هم ناراحتی قلبی دارد، اما دوای درد ندارد؛ یعنی پولی برای دکتر و دوایش نیست. گاهی روزها درد بدجور امانش را میبرد، اما برای همین نان خالی خانه و کپسول آسم مادر، هر روز باید ضایعات جمع کند و دم نزند.
مدت هاست که یکی از چشمهای عمو نورالدین جز سیاهی چیزی ندیده است، از سوی چشم دیگرش هم چیزی باقی نمانده و درد شدید، سال هاست کمرش را «تا» کرده است. از عینک و سمعک هم خبری نیست. دردهای ننه ثریا هم کم از همسر و فرزندانش ندارد؛ آسم بیست سالی میشود که میهمان جانش شده است.
به قول خودش، یکی دو سال کمتر، یکی دو سال بیشتر، مگر فرقی هم میکند؟ مهم این است که او در این سالها بارها نفسش به شماره افتاده است. ننه ۲۰ سال است که دکتر ندیده و آن قدر درد و مرض دارد که نمیداند کدامشان درد است و کدامشان نیست؛ «سردرد دارم، سرگیجههای دائمی. اگر پسرم بتواند پولی جمع کند، کپسول آسم میخرم؛ اگر هم نتواند، منتی سرش ندارم. چشمانم دائم دو دو میزند و نمیتوانم دورها را خوب ببینم.
اینجا زیاد سرما میخورم. هر بار هم چند هفته طول میکشد تا خوب شوم. گاهی یکی پیدا میشود و برای رضای خدا داروی گیاهی برایمان میخرد و کمی بهتر میشوم.»
پشت مجتمعهای بزرگ و لوکس تجاری منطقه سیدی، درست در انتهاییترین نقطه بولوار نماز، از میان بلوکههایی سیمانی که بلندتر از قد و قواره رهگذران است و به ردیف مقابل هم چیده شده اند، میگذریم و وارد زمینی بسیار بزرگ و مستطیل شکل میشویم که دوطرفش با همین بلوکهها محصور شده و دو سمت دیگرش به تپههایی نه چندان بلند منتهی شده است.
محلیها میگویند که زمانی میدان تیر و تمرین نظامی بوده است. تا چشم کار میکند همه جا پر است از خار بیابانی، ته سیگار، شیشه شکسته نوشابه، پاکت چیپس و پفک و هر آنچه از دور ریختنیها که فکرش را بکنید.
لابه لای قدمهایی که بر میداریم آب در چالههای پیش روی ما یخ زده است و انتهای افق نگاه ما، به تپههایی ختم میشود که تا همین چند روز پیش، برف زیادی در خود داشت و هنوز هم تتمه برف لا به لای سنگلاخ هایش باقی مانده است.
آن گونه که آقای شکوهی میگوید روی تپهها محل مناسبی برای تیوب سواری روزهای برفی چند روز قبل بوده است. شاید خواست خدا بود که او بعد از برف بازی با دوستانش، متوجه دخمه کم ارتفاع و برف گرفته عمو نورالدین و خانواده اش شد؛ دخمهای که در سرمای زمستان و گرمای تابستان، خانوادهای چهارنفری را در خود جا داده و پای ما را ازطریق این شهروند خیرخواه به زندگی عمو نورالدین باز کرده است.
در فضای وسیع پیش رو، باد سرد زمستانی بدون برخورد با هیچ مانعی، به سر و صورتمان میخورد. سرما خیلی زود حرکت انگشتانمان را آرام میکند و سر به پایین به سمت دخمه عمو نورالدین حرکت میکنیم تا در فاصله همین چند قدم، نفس هایمان یخ نزند! دخمه عمونورالدین پشت تلی از خاک به ارتفاع یکی دو متر برپا شده است؛ دخمهای که با چند تکه چوب، چند پتوی پاره، روفرشی مندرس و نخ نما و بنرهای رنگ و رو رفته تبلیغاتی، ۴ سالی میشود پناه او و خانواده چهار نفری اش شده است.
جلو دخمه، مقداری ضایعات پلاستیکی قرار دارد که یکی از پسرهای خانه شب قبل جمع کرده و حالا روی زمین ولو شده است. قبل از ورودمان به دخمه، دو سگ ولگرد ریزجثه از لابه لای دخمه بیرون میآیند؛ سگهایی که در سرمای شبها به آغوش بی پناهانی تنهاتر از خود پناه آورده اند. داخل دخمه از زیرانداز خبری نیست؛ چند پتوی کثیف و کهنه، تنها وسیله گرمایشی خانواده است که همراه آتش بی رمق اجاق گِلی، کتری سیاه، چند قاشق و بشقاب ملامین کهنه و چند استکان شیشهای کدر که هیچ کدام شبیه هم نیست، همه دارایی این خانواده است.
گوشههای دخمه روی پتوهای کهنه، سنگهایی بزرگ قرار دارد تا شاید اندکی از ورود سرمای بی رحم زمستان بکاهد. داخل دخمه سرد است و عمو نورالدین گوشهای چمباتمه زده است و ننه ثریا هم کنارش نشسته و هرکدام سر به بی پناهی خود فرو برده اند. بهرام، تمام قد زیر پتوی ملحفه دار مندرس و قدیمی فرو رفته است و قصد بیرون آمدن ندارد. باد به دیوارهای سست پارچهای دخمه میزند و صدای سوز از گوشه و کنار به داخل دخمه میپیچد. آتش اجاق نزدیک خاموش شدن است و از سرخی زیر خاکستر هم خبری نیست.
۱۴ سال قبل، از تربت جام تا مشهد
پیرمرد با جثه کوچک و لاغر، کمر خمیده اش را تکان میدهد و به استقبالمان میآید. سرش پایین است، اما میخواهد رسم ادب را هم به جا آورد. دست چپش را به کمر میگیرد و سرش را از نیم تنه خمیده اش بالاتر میآورد و خوشامد میگوید. کلاه بافتنی آبی رنگی به سر دارد. صورت لاغرش حتی با وجود ریشهای یکدست سفید و نامرتبش، استخوانی است و فرورفتگی هایش همچنان آشکار است.
سیاهی، لابه لای دستهای بزرگش ماندگار شده و معلوم است مدت هاست به آب و صابون نرسیده است. لباسی که پوشیده کهنه است و فرسوده، اما توی تنش زار میزند و آستین هایش را چند بار تا زده است. صورت سیاه و دستهای خشکیده پیرزن هم دست کمی از همسرش ندارد.
روزگار خوب بود، یعنی خوب که نه، اما بد هم نبود. عمو نورالدین کارگر دامداری بود و آخر ماه، آب باریکهای میرسید و روزگار میگذشت. تا اینکه عمو از کار بیکار شد و به «پیرزال» (اسمی که عمو نورالدین با هر بار صدا زدن ننه ثریا بر زبان میآورد) گفت که بساط زندگی را جمع کنند و راهی مشهد بشوند، شاید کاری پیدا کرد و روزگار بهتر شد. ۱۴ سال مثل وقتی به مشهد آمدند، پسرِ همسر اول عمو، که خدا خودش و مادرش را رحمت کند، در مشهد خانه داشت و به پدر، زن بابا و برادرهای ناتنی اش جا داد؛ «خانه بزرگی نبود، ۲۰۰ هزار تومان رهن کرده بود و ماهی چند هزار تومان اجاره، اما هر چه بود، سرپناه بود.»
عمو نورالدین که حالا چند ماهی از ورودش به هشتاد سالگی میگذرد، به قول خودش خیلی به این طرف و آن طرف زد تا کاری پیدا کند؛ «همان زمان هم خیلیها میگفتند سنت بالاست و کاری به من ندادند تا اینکه دیگر از پیدا کردن کار ناامید شدم. خدا بیامرز پسرم، بعد از آن خانه، نزدیک فلکه برق یک خانه کوچک گرفت و باز هم به ما جا داد. تا اینکه زن گرفت و خانه را پس داد و به تربت جام برگشت. چند سال قبل هم سرطان مغز استخوان گرفت و مُرد. ما هم شدیم آواره کوچه و خیابان.»
سقف آسمان و فرش زمین
باورش کمی سخت است؛ اینکه هیچ پولی برای رهن یا اجاره خانه نداشته اند، اما واقعیت است؛ رباط طرق، جمعه بازار، عباس آباد و از ۴ سال پیش هم پشت مجتمعهای تجاری سیدی، آسمانش شده سقف و زمینش شده فرش خانه عمو و خانواده اش. اوضاع که سخت شد، بهرام برای امرار معاش خانه به عنوان کارگر روزمزد راهی سر گذر شد.
بخت اینجا هم یار نبود؛ «یک روز کار بود و دو هفته نبود. آخرش هم بهرام از یک ساختمان افتاد پایین و لگنش شکست و بدبختیهای ما هم بیشتر شد.» از آن سالی میپرسم که بهرام زمین گیر شد و میگوید: چند سال قبل بود، نمیدانم؛ ۴ سال بود، ۵ سال بود یا شاید ۶ سال قبل. مگر فرقی میکند؟
میمانم که چه پاسخی بدهم. ننه که تا حالا سر به زیردارد، با گوشه چارقدش که از فرط کهنگی به تار و پود رسیده است، اشک گوشه چشمش را پاک میکند و میگوید: هر جا فکرش را بکنید، پسرم را بردیم. نه بیمه داشتیم، نه پول ویزیت آزاد. بردیمش پیش یک شکسته بند، گفت تا ۵۰۰ هزار تومان ندهیم، کاری نمیکند. گریه کردم، ضجه زدم و خدا را قسمش دادم که لااقل قسطی درمانش کند تا بعد از درمان پسرم خاکی به سرمان بریزیم و به طریقی پولش را جور کنیم، اما قبول نکرد که نکرد.
حالا بهرام بدون اینکه حتی قرص و شربتی خورده باشد، با لگن شکسته و جسمی معیوب، چند سال است که غمی شده روی بدبختیهای این خانواده. او نمیتواند قدم بردارد و معلول مانده است.
میگویم: مادر خودت آخرین بار کی دکتر رفتی؟ آرام چشم را از زمین بر میدارد، نگاهم میکند و میگوید: نمیدانم، شاید ۲۰ سال بشود؛ حالا یک سال این طرف یا یک سال آن طرف. آن قدر درد و مرض دارم که مانده ام از کدامش بگویم.
میخواهم حال و هوای گفتگو را عوض کنم و از ناهار ظهر میپرسم؛ پوزخند کوتاهی میزند و میگوید: برزو میرود و زباله جمع میکند. بیشتر از نان خالی و شاید هم پنیر، چیزی نمیتوانیم داشته باشیم. یادم نمیآید آخرین بار کی غذای گرم پخته ام. البته گاهی یکی از همسایههای آن طرف دیوار، مقداری غذا برایمان میآورد. خیلی روزها هم خبری نیست و به همین نان میسازیم.
سرما بدجور روزگارشان را سیاه کرده است. میگوید: جز این پتوها چیزی نداریم. سرما خیلی زیاد است. تابستانها باید مراقب عقرب و جانورها باشیم و زمستان از سرما بلرزیم.
ننه و عمو هم نشسته اند. نگاه سرد و بی روحشان برای چند لحظه به هم گره میخورد و من ادامه این نگاه را میگیرم و میپرسم: ننه ثریا، چند سال پیش با عمو ازدواج کردی؟
سؤال من، اما هیچ حسی در او ایجاد نکرده است. آرام پلک میزند و نگاهش را دوباره به زمین خاکی زیر پایش میدوزد و میگوید: ۴۰ سال، شاید هم ۵۰ سال. زنش مرده بود و یک پسر داشت. آدم خوبی بود و من هم «بله» را گفتم.
از زمین و زمان میرسد!
قدیمیها انگار درست میگفتند؛ وقتی قرار است بدبختی برسد، از زمین و آسمان میرسد. حکایت خانواده عمو نورالدین است دیگر. یکی از روزهایی که هیچ کدام داخل دخمه نبودند، آتشی نامعلوم افتاد به جان آنچه داشتند و همه را نابود کرد.
از اقبال بدشان، شناسنامهها هم داخل آتش سوخت و حالا حتی نمیتوانند تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرند؛ «آتش نشانی آمد و آتش را خاموش کرد، اما فایده نداشت. البته کپی شناسنامه هایمان را در تربت جام داریم، اما پول پیگیری و هزینههای دریافت شناسنامه را نداریم. اما آدم که هستیم، حق زندگی که داریم.»
حرفهای عمو نورالدین انگار به زور از دهانش بیرون میآید. شاید رمقی برای گفتن ندارد، شاید هم امیدی به بهبودی اوضاع ندارد. تنها قوم و خویش آنها در تربت جام، دو برادر نابینای ننه ثریا هستند که آنها هم به درد و بدبختی خود گرفتارند.
از آخرین بار که عمو نورالدین رنگ آب و حمام را دیده، سه ماهی میگذرد. ننه ثریا هم یک ماه قبل به لطف یکی از همسایههای آن طرف دیوار توانست به حمام برود. او میگوید: خدا خیرشان بدهد؛ میگوید بیایید و بروید حمام، اما به خدا قسم خجالت میکشم. بیشتر از من نورالدین خجالت میکشد.
نمیدانیم شبها امنیتشان چگونه است، نمیدانیم در این چند سال آیا شبی، نصف شبی مزاحمتی برایشان ایجاد شده یا نه. میپرسم و ننه میگوید: نه مادر جان. شده که یک شب معتاد پرده را کنار بزند و بخواهد بیاید داخل، اما همین که میفهمد خانواده هستیم، عذرخواهی میکند و میرود.
رنجهای خانواده عمونورالدین خیلی زیاد است، اما روی برگشتن به شهر و دیار هم نیست؛ «اینجا لااقل میتوانیم ضایعات جمع کنیم و نمیریم. آنجا شهر کوچک است و همه ما را میشناسند. روی جمع کردن ضایعات را نداریم.»
فقط یک سقف روی سرمان
میرسیم به همه خواستههای آنها از روزگار و ننه ثریا میگوید: هیچ توقعی نداریم. فقط ای کاش یکی پیدا شود و یک سقف برایمان جور کند. برای خودمان هم نه؛ رهن کند و خودش هم قرار و مدارش را بگذارد. هر جای شهر که باشد ایرادی ندارد، فقط ما را از این سرما و این آوارگی نجات بدهد؛ ما هم مسلمانیم.
دوست دارم بیشتر از خواسته هایشان بگویند و از ننه که انگار کمی نطقش باز شده، میپرسم: سال تحویل سال قبل از خدا چه خواستی ننه؟ میگوید: سلامتی خواستم، اینکه ایمانمان از بین نرود، سرپناه داشته باشیم و سر و سامان بگیریم. حاضرم هر کار حلالی انجام بدهم و یک آب باریکه داشته باشم؛ از کارگری در کارخانه گرفته تا سرایداری و هر کار دیگر.
انگار زمان در این خانواده چهارنفره به صورت عجیبی ایستاده است، تاریخها فراموش شده، از گذر سالها و ایام خبری ندارند، مناسبتها از یادشان رفته و بی خبر از تمام دنیا، در دنیایی غریب وامانده اند. میپرسم: از اوضاع مملکت خبر دارید؟ اینکه کجا سیل آمده، کجا حمله شده، بیماری کرونا؟
هر دو به هم نگاه میکنند و حرفی برای گفتن ندارند. بعد از مکثی طولانی، ننه ثریا میگوید: نه رادیو داریم، نه تلویزیون و نه سواد درست و حسابی. شنیده ام جنگ شده و آمریکا را زده ایم!
لباسهایی که به تن دارند، کهنه است. پالتوی مشکی و رنگ و رو رفته ننه را وقتی برای جمع کردن ضایعات رفته بود، یکی از «خانمهای خیرخواه» به او داده است. جورابهایی که عمو نورالدین به پا دارد، پاره است و برای پنهان کردن پارگی جوراب ها، جوراب دیگری هم به پا کرده، اما جوراب دوم هم پاره است و سیاهی یکی از پاهایش آشکار.
سراغ برزو را میگیرم و ننه میگوید که برای جمع آوری ضایعات رفته است. دوست دارم از بهرام و برزو بیشتر بدانم. میپرسم و ننه انگار دوباره داغ غم هایش تازه شده باشد، میگوید: برزو ۳۰ یا ۳۵ سال دارد. بهرام هم فکر کنم ۲۵ یا ۲۶ سال دارد. چه میدانند دوست داشتن و عشق چیست. راستش را بخواهید میدانند، اما طفلیها مراعات میکنند و از زندگی و عشق حرفی نمیزنند تا من دلگیر نشوم. آنها هم آرزوی ازدواج و دامادی دارند. مگر عشق فقیر و غنی میشناسد؟ پسرهای من حرمت فقر ما را نگه میدارند و حرفی نمیزنند. باید بسوزند و روزگار را بگذرانند.
آقای شکوهی نان بستهای و قالب پنیر را به ننه میدهد. لبخند کم رنگی روی لبهای ننه ثریا مینشیند و شروع میکند به تشکر؛ «خدا خیرت بدهد مادر. الهی از جوانی ات خیر ببینی. خدا بچه هایت را چراغ دلت بکند که دست میگیری از ما.»
عکاس روزنامه از ننه ثریا و عمونورالدین میخواهد کنار هم ژست بگیرند تا از آنها عکس بگیرد. داخل دخمه، اما تاریک است و نوری هم برای روشنایی نیست. از آنها میخواهیم از دخمه بیرون بیایند. عمو نورالدین با کمر کاملا خمیده و به زحمت بیرون میآید و ننه ثریا هم پشت سرش بیرون میآید. پیرمرد هن و هن کنان روی تل خاک مینشیند. عکاس روزنامه شروع میکند به عکس گرفتن. چندتایی که میگیرد، سگرمه هایش توی هم میرود و میگوید: ننه یه کم بخندی بد نیست؛ لااقل لبخند بزن؛ و ننه ثریا میگوید: خنده ندارم ننه جان؛ به چی بخندم؟
باد هنوز میوزد، سرد و بی رحم. برزو همچنان زیر پتوی کهنه صورتی رنگ مانده است. شعله بی زور اجاق گِلی کاملا سرد شده است. سگهای ولگرد لابه لای پلاستیکهای بازیافتی که برزو جمع کرده است، به دنبال غذا هستند. غذای ظهر احتمالا همان نان و پنیری است که آقای شکوهی با خودش آورده است. سرما هنوز هست و ما باید برویم.