کمال خجندی | شهرآرانیوز؛ «محمد نیکخورمیزی» از همان موقعها که در کوچههای پرگلوشل رکاب میزد و از «کوچه ولیعهد» در نخریسی، خودش را میرساند به انجمن نوحهسرایان در «خیابان تهران»، تا همین امروز که در دفتر کارش در «میدان دهدی»، نشسته است و روزهای بازنشستگی را میگذراند، شب و روزش پر است از شعر. «هرگز گلی را پرپر نکردم» نام یکی از مجموعههای شعر محمد نیک است.
او تاریخ زنده شعر مشهد در نیمقرن اخیر است. فرصت حضور در محافل مختلف ادبی و درک محضر بزرگان شعر و ادب، محمد نیک را در جایگاهی ویژه نشانده است. او خاطرههای فراوانی دارد از شاعرانی که حالا دیگر در بین ما نیستند و به همه اینها باید خاطرههای مشهد قدیم را هم اضافه کرد. من با استاد محمد نیک از هر دری سخن گفتهام؛ البته بیشتر درباره مشهد و خاطرههایش.
مرحوم پدرم هم شعر میگفت؛ البته امروز که نگاه میکنم، شعرهایش درظاهر خیلی قوی نبود، اما مفاهیم آیینی را بهخوبی منتقل میکرد و مناسب فضاهای مذهبی بود. پدرم سواد خواندن و نوشتن نداشت، ولی با همه شاعران آیینی و مذهبی ارتباط داشت. من بهواسطه پدرم به جلسات نوحهسرایی و بعد از آن به محافل شعری راه پیدا کردم. او معروف بود به «کلبحسین لحافدوز».
در همین خیابان بهار، مغازه لحافدوزی داشت؛ روبهروی بیمه تأمیناجتماعی. چون صدای خوشی داشت، وقت اذان که میشد، میآمد جلوی مغازه، لب جوی آب میایستاد، اذان میگفت و همسایهها از صدای اذانش استفاده میکردند. پدرم مناجاتخوان حرم مطهر هم بود.
یادم میآید در سالهای کودکی، نیمهشبهای ماه رمضان با او میرفتیم حرم مطهر. من همراه پدرم از گلدسته بالا میرفتم و شهر را تماشا میکردم که روشنایی مختصری داشت. آن زمان پنج شش سال بیشتر نداشتم. پدرم شبهای ماه مبارک رمضان، شبخوانی و مناجاتخوانی میکرد. در «آیین جاروکشان» حرم مطهر هم میخواند.
حافظه خوبی هم داشت و اشعار آیینی فراوانی را از حفظ بود. مداحی میکرد، چاووشخوانی میکرد و...
اگر کسی قصد داشت به سفر زیارتی برود یا از سفر برمیگشت، اطرافیانش شب قبلش میآمدند پیش پدرم و مشخص میکردند که فردا کجا باشد؛ مثلا میگفتند فرودگاه یا راهآهن باشد که حاجی یا کربلاییشان میآمد. آن موقع البته کربلایی، کم بود. راهها بسته بود و سخت میشد کربلا رفت. اما سفر حج، مثل همین حالا بود و هرسال، عدهای حاجی میشدند. معمولا هم اینطوری بود که حاجیها میرفتند تهران. پروازها طوری بود که تهران مینشست و بعد از تهران، میآمدند مشهد.
حاجی که میآمد، جمعیتی همراهش بود؛ پدرم که چاووشخوان بود، بیست قدم جلوتر از جمعیت حرکت میکرد و باقی هم پشتسرش. در طول مسیر هم باتوجهبه به وسع خانواده، چند تا گوسفند قربانی میکردند. چاووشخوان باز آنجا مرثیه حضرت امامحسین (ع) را میخواند؛ مثلا میخواند: «گوسفندی را کشتند، آبش دهند/ نامسلمانان مگر من کافرم؟ // یا مگر از گوسفندی کمترم؟»
دم در خانه حاجی یا کربلایی، اوج چاووشخوانی بود که همه همسایهها و آشناها جمع بودند. آخرین چاووشی را آنجا میخواندند و حاجی یا کربلایی وارد خانه میشد. چاووشخوانی فقط یکی از آن رسمهایی است که دارد فراموش میشود. سنت شبیهخوانی هم هست که نسل جدید از آنهم چیزی ندیده است. مرحوم پدرم، شبیهخوان هم بود و یکی از کارهایی که میکرد، شرکت در مراسم شبیهخوانی بود. من هم همراهش شرکت میکردم. این فضایی بود که من در آن بزرگ شدم.
ما همان خیابان نخریسی زندگی میکردیم. من متولد دهم آبان ۱۳۲۹ در خیابان نخریسی هستم. آنجا آن موقعها پرورشگاه و شیرخوارگاه بود؛ همینجایی که الان «بیمارستان امدادی» است. خیابانی بود به اسم «ولیعهد» که الان اسمش شده است «قباد». من آنجا بهدنیا آمدم.
پنجسالم بود که پدرم مرا گذاشت مکتب. در عرض یک سال توانستم قرآن خواندن را یاد بگیرم. تقریبا تمام قرآن را بدون غلط میخواندم. معلممان پیرزنی مکتبی بود به نام «بیبیجان». قرآن را که یاد گرفتم، این بیبیجان به پدرم خبر داده بود که: «درس این پسر تمام شده است و بیایید ببریدش». پدرم گفته بود: «این، هنوز یک سال دیگر تا مدرسه رفتنش مانده». پیرزن جواب داده بود: «خب، چکارش کنم؟»
پدرم گفته بود: «چیز دیگری یادش بده». بیبیجان گفته بود: «چی یادش بدهم؟ سعدی و حافظ یادش بدهم؟» پدرم گفته بود: «بله».
من قبل از هفتسالگی در مکتبخانه، گلستان سعدی و دیوان حافظ را خواندم. یادم میآید که وزن شعرها را میفهمیدم. یعنی میتوانستم شعرها را طبق وزنشان با همان ریتم بخوانم، اما معنیشان را نمیدانستم.
من، دبستان «مولوی» میرفتم. اسمم را که کلاس اول نوشته بودند، جثهای نداشتم؛ قدم هم از قد دیگر همکلاسیها کوتاهتر بود، با این حال بچههای کلاس ششم که هرکدامشان قدوقوارهای داشتند و برای خودشان جوانی شده بودند، میگفتند: «یک بچهای آمده به کلاس اول که درسهای کلاس ششم را هم میتواند بخواند». من در تمام آنسالها شاگرداول بودم.
در همین موقعها بود که خودم هم گاهی چیزی میگفتم. رویم نمیشد جایی شعرم را بخوانم، ولی یکیدو جا که خواندم، تشویقم کردند. یادم میآید مدیر مدرسهمان شعرم را گرفت و داد به روزنامه خراسان و شعر من همان موقعها در روزنامه چاپ شد.
معلم شش سال ابتداییمان، آقایی بود به نام «حسین فرشتیان» که بعدها رئیس انجمنهای قرآن مشهد شد. مدیر مدرسهمان هم آقایی بود به نام «ابوالقاسم صلاحی». پدر همین، «فریدون صلاحی» که شاعر و نویسنده و تئاتری بود. من آنجا هم بابت قرآنخوانی و هم بابت روانخوانی درسها تشویق میشدم. یک همکلاسی هم داشتم که همه شش سال دبستان را با هم پشت یک میز مینشستیم؛ آقای «محمدباقر کلاهیاهری» که حالا از شاعران صاحبنام هستند.
نتوانستم درسم را ادامه بدهم. دوره دبیرستان را هم بعدها بهصورت شبانه گذراندم؛ البته بعد از ششم ابتدایی، همهجا اسمم را مجانی مینوشتند برای دبیرستان. مدیر «دبیرستان نادرشاه» که مدرسه اسمورسمداری هم بود، میگفت: «تو فقط پول تمبر و پوشه را بده و بیا برو سر کلاس»، اما پدرم گفت: «ندارم». گفت: «غیر از این پسر، هشت تا فرزند دیگر دارم که باید به آنها هم برسم».
من، بهناچار، درس و دبیرستان را رها کردم و رفتم شدم شاگرد مغازه قالیفروشی در بازار سرشور. بعدا بهصورت شبانه ثبتنام کردم و درسم را هم خواندم. تا وقتی که دیپلم ریاضیام را گرفتم، شاگرد مغازه قالیفروشی در بازار سرشور بودم. با آنکه شبانه درس میخواندم، دیپلم ریاضی را با معدل ۷۵/۱۸ گرفتم. آن سالها، رشتههای دبیرستان، «ریاضی»، «طبیعی و بهداشت» بود که الان اسمش شده است «تجربی» و رشته «الهیات» که همین «ادبیات و علومانسانی» است. من با آنکه علایق ادبی داشتم، رفتم سختترین رشته که ریاضی باشد.
بهعلت همین علایق ادبی و علایق پدرم و ارتباطاتش، پایم به انجمنهای نوحه سرایی باز شد. جلسات این انجمنها روال یکسانی داشت. هرکه وارد میشد، مینشست روی زمین؛ خبری از مبل و صندلی نبود. همه میآمدند و دوزانو مینشستند. جلوی هرکس هم یک جاسیگاری بود. گاهیوقتها قلیانی هم بود که دور داده میشد و هرکه میخواست، قلیانی میکشید. چایی هم میآوردند. این حداکثر پذیرایی بود؛ چای و قند و سیگار و قلیان.
آنوقتها رفتوآمد در شهر کار آسانی نبود. مثل حالا نبود که چه، با ماشین شخصی، چه با تاکسی، چه با اتوبوس، بشود راحت به همهجای شهر رفت. خیابانها خاکی بود و اگر برف و بارانی میبارید، تا مدتها همه کوچهها پر از گلوشل بود. من با دوچرخه میرفتم تا انجمن و برمیگشتم. گاهی زمستانها وقتی از جلسه برمیگشتم، کفشها و پاچههای شلوارم پر از گل میشد. مادرم آفتابه میآورد دم در تا گِلها را بشوییم و خانه را گلی نکنیم.
من البته از همان سالها در جلسات شعر مرحوم «فرخ» هم شرکت میکردم و در جلسات مرحوم «سرگرد نگارنده» که جلسات شعری سرآمد شهر بود. آقای فرخ از سناتورهای انتصابی رژیم گذشته بود؛ او مدیرعامل کارخانه نخریسی و قائممقام آستان قدسرضوی بود. با آنکه مستقیم با دستگاه ارتباط داشت، انسانی وارسته و آزادهمسلک بود و خانهاش هم برای بیش از نیمقرن، پاتوق اهالی شعر و ادب.
تمام شاعران درجهیک و همه استادان دانشگاه، روزهای جمعه، پاتوقشان خانه مرحوم فرخ بود در ابتدای خیابان «جنت».
جلسه سرگرد نگارنده هم جلسه پررونقی بود. خاطرم هست که در آن جلسه، برادران «حکیمی»، مرحوم حاجآقای «سرویها»، «نعمت میرزازاده»، «علامهآشتیانی»، مرحوم «صاحبکار» و بسیاری دیگر از شعرا و ادبا شرکت میکردند. رهبر معظم انقلاب و برادرشان آقای «محمد خامنهای» هم آنجا رفتوآمد داشتند.
دیپلم که گرفتم، رفتم سربازی. وقتی داشتم میرفتم سربازی، کاملا بهعنوان یک شاعر، شناختهشده بودم و در شهر در همه انجمنهای ادبی، مرا بهعنوان یک شاعر غزلسرا میشناختند. سربازی را هم در مشهد و کرمان و شیراز بودم. شیراز که بودم، برنامههای جشن هنر شیراز اجرا میشد و من آوازخوانی همشهری خودمان، استاد محمدرضا شجریان، را آنجا شنیدم... یادم میآید از محل خدمت، نامهای به خانه نوشتم. آنجا شعری نوشتم خطاب به مادرم. آن موقع هجدهنوزده سال داشتم و باتوجهبه اینکه الان هفتادوسهسالهام، یعنی آن شعر مربوط به پنجاهوچندسال قبل است. دو بیتش این است:
مینویسم نامهای امشب برای مادرم
تا بهجای من ببوسد خاک پای مادرم
خنده میزد روز بدرودم، ولی دیدم نهان
موج میزد اشکها در چشمهای مادرم...
از خدمت که برگشتم، افتادم دنبال کار. امتحان دادم و قبول شدم برای معلمی در قوچان، اما پدر و مادرم قبول نکردند. گفتند دو سال سربازی بودهای، حالا هم که آمدهای، میخواهی بروی قوچان برای معلمی؟ نمیخواهد.
در شرکت گاز سرخس قبول شدم، اما آنجا هم، چون راه دور بود، نتوانستم بروم. همچنین برای کار در حسابداری صداوسیما قبول شدم که پدرم با آنهم مخالفت کرد و گفت اینها نانشان حرام است؛ کارشان مطربی است. این بود که رفتم شدم کارمند بانک سپه. من سال ۵۲ کارمند بانک شدم و تا پایان خدمت که بهعنوان رئیس شعبه بازنشسته شدم، در همین کار ماندم.
اگرچه درکارم هیچ کم نگذاشتم، معتقدم شغلم، مناسب کار شاعری نبود. یکبار خبرنگاری از من پرسید: «شما بیشتر کجاها، شعر میگویید؟» گفتم: «پشت چراغقرمز!» (میخندد.) گفتم: «توی بانک که شلوغی کار و سروصدای مراجعانش، نمیگذارد؛ در خانه هم مشغله همسر و بچهها نمیگذارد. این است که من شعرهایم را بیشتر توی خیابان و پشت چراغقرمز مینویسم».