واهه آرمن، ۲ دهه اول زندگیاش را در این شهر گذرانده و مابقی را تا امروز در تهران سپری کرده است، اما میگوید هنوز خوابهایش در مشهد میگذرد.
مجید خاکپور _ در بیستسالگی، درست روبهروی دبستانی که کودکیاش را در حیاط آن دویده بود، روی خط عابر پیاده، یک تاکسی در حال سبقت به او زد و پرتش کرد به دنیای شاعری. واهه آرمن این حادثه را چیزی میداند که اگر اتفاق نمیافتاد، شاید شاعر نمیشد. مجموعه شعر «بهرنگ دانوب» او چند روز پیش به عنوان بهترین مجموعه شعر جشنواره بینالمللی شعر فجر برگزیده شد.
او متولد سال ۳۹ در مشهد است. ۲ دهه اول زندگیاش را در این شهر گذرانده و مابقی را تا امروز در تهران سپری کرده است، اما میگوید هنوز خوابهایش در مشهد میگذرد و زیباترین روزهای زندگیاش را در این شهر پشت سر گذاشته است.
از او تاکنون مجموعه شعرهای «پس از عبور درناها»، «بالهایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت»، «دوست دارم گاهی شاعر نباشم»، «باران بگیرد میرویم»، «اسبها در خواب شاعران را سواری میدهند»، «جانهای شیفته» و «بهرنگدانوب» به زبان فارسی و ۲ مجموعه با نامهای «بهسوی آغاز» و «جیغ» به زبان ارمنی منتشر شده است. آرمن همچنین آثاری را از ارمنی به فارسی برگردانده است. آنچه در ادامه میآید، دقایقی از گفتوگوی ما با اوست.
شما مشهد به دنیا آمده و سالها ساکن این شهر بودهاید، اما ممکن است بسیاری ندانند. اگر موافقید، با این موضوع شروع کنیم.
بله، من مشهد به دنیا آمدهام. بچه خیابان خاکی هستم و خانهمان جایی بود که وقتی در را باز میکردیم، گنبد سبز روبهروی نگاه ما بود.
فکر میکنم آنجا خیابانی زدهاند و حالا فقط بخش کوچکی از آن خانه مانده است. تا هجدهسالگی هم در مشهد بودهام و میتوانم بگویم بهترین سالهای عمرم را در مشهد گذراندهام و این سالها همیشه در یادم هست. حتی خواب هم که میبینم، در خوابهایم در مشهد هستم.
در این شهر به دبستان آرین میرفتم. این مدرسه در خیابان ارگ بود و فکر میکنم الان دیگر وجود ندارد. در مقطع متوسطه در دبیرستانهای ابنیمین و ابومسلم درس میخواندم که شنیدهام بعدها دخترانه شده است. بعد از آن، برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم و ۲ سال بعدش برگشتم و به تهران نقلمکان کردیم. متأسفانه در همان ایام تصادف کردم و بعد از آن روی صندلی چرخدار مینشینم.
البته ۴ سالی در تختخواب بودم بدون هیچ حرکتی. نوشتن جدی را از همان موقع شروع کردم، از همان روزهایی که در تختخواب خوابیده بودم و فقط مطالعه میکردم. مشهد را هیچوقت فراموش نمیکنم که زیباترین روزهای زندگی من در مشهد بوده است. مشهد زیبا بوده، از همان اول زیبا بوده است.
آن اتفاق تلخ در مشهد رخ داد یا تهران؟
من از لندن برگشته بودم. جنگ بود و به دانشجویانی که خارج از کشور درس میخواندند اجازه خروج نمیدادند. ما هم بلاتکلیف بودیم. آن موقع به تهران نقل مکان کرده بودیم، اما من برای کاری به مشهد میآمدم و هفتهای دو سه روز در مشهد بودم.
یک روز اتفاقا درست روبهروی همان کوچهای که دبستان من آنجا قرار داشت، روی خط عابر یک تاکسی از جهت مخالف آمد و به من زد که دیگر خودم چیزی به یاد ندارم. بعدها دوستانم که آنجا بودند تعریف کردند چطور پرت شدهام و بعد، خودرو دیگری هم به من زده که البته راننده مقصر نبود و در واقع من به او زده بودم! ۴ سال روی تخت بودم و حتی نمیتوانستم بهتنهایی به چپ و راست بچرخم یا بنشینم.
روزهای خیلی سختی بود. اما حالا که به روزهای پشت سر نگاه میکنم، با خودم میگویم شاید اگر آن اتفاق نمیافتاد، من هیچوقت ادبیات و کار ادبی و شعر را به صورت جدی دنبال نمیکردم. درست است که از بچگی خیلی ادبیات و بهخصوص شعر را دوست داشتم، اما فکرش را نمیکردم روزی خودم بنویسم.
با این حال، از زمانی که نوشتن را شروع کردم، خیلی برایم جدی بود. آن روز به خودم گفتم: «واهه، اگر میتوانی روزی بهترین شاعر دنیا بشوی، شروع کن. اگر نمیتوانی، اصلا این کار را نکن.» فکر میکنم انگیزه باید بزرگ باشد. وقتی انگیزه بزرگ باشد، عشق هم بزرگ میشود و عشق وقتی بزرگ باشد، موفقیت هم پشتش میآید.
شاعری را از مشهد شروع کردید؟
از کودکی علاقه زیادی داشتم به شعر. پدرم همیشه کتاب میخرید و همیشه کتاب دستم بود. عاشق کتابفروشیها بودم و بوی کاغذ و کتاب دیوانهام میکرد.
آن موقع به کتابفروشی مروج که در خیابان جهانبانی بود زیاد میرفتم. کتابفروشی سیدان و آزرم هم در میدان سوم اسفند سابق بود که امروز میدان دهدی شده است. اما در جلسات و انجمنهای شعر حضور نداشتم و آن زمان سنم کم بود و شعر آنقدر هم برایم جدی نبود.
چه چیزی آدم را شاعر میکند؟
حالا این را که میگویند فردی شاعر به دنیا میآید و دست خدا روی سرش است، خیلی قبول ندارم، اما به هر حال فکر میکنم باید اتفاقی در زندگی انسان بیفتد که خودش فکر کند باید شروع کند به نوشتن؛ و میشود گفت این اتفاق را برای شما آن تاکسی و آن تصادف رقم زد!
بله، کاملا. شاید در آن روزها و هفتههای اول پس از تصادف خودم متوجه نبودم، اما واقعیت این است که اگر آن اتفاق نمیافتاد، شاید هیچوقت به طور جدی نوشتن را دنبال نمیکردم. خوشحالم که استادانی داشتم که در آن زمان به عیادت من میآمدند و اهل ادب و جامعهشناسی و روانشناسی و این حرفها بودند و من خیلی جدی به حرفهایشان گوش میکردم. البته مهمترین عاملْ عشق بود.
وقتی عشق باشد، کار را جدی میگیری. وقتی کار را جدی بگیری، موفق میشوی. من از آن آدمهایی نیستم که بگویم نوشتن کار دوم من است. نه امروز، از خیلی وقت پیش -شاید از دو سه سال بعد از اینکه شروع به نوشتن کردم- شعر و نوشتن برای من شد تمام زندگی.
تجربه زیسته چقدر در شعرهای شما حضور دارد و چقدر مهم است برای خلق شعر؟
مطمئنا آدم با همان تجربه زیسته است که میتواند حتی به خیالپردازی بپردازد. اگر من واقعیتهای اطراف زندگی و جامعه خودم را نبینم، حتی نمیتوانم یک شعر رؤیایی یا خیالپردازانه بنویسم.
حتما باید خوب ببینم، خوب بشنوم و همهچیز را خودم حس کنم. بعد از آن است که دوست دارم این دریافتها را روی کاغذ بیاورم. وقتی هم کسی طی سالها شاعری تجربهای کسب کرده است، میداند کجا خیالپردازی کند، کجا پارادوکسی ایجاد کند که جالب باشد و خواننده را شگفتزده کند و تصنعی نباشد. مطمئن باشید هر چیز تصنعی ناموفق خواهد بود.
اما اگر چیزی واقعی باشد، چه در دنیای واقعی اطرافم باشد چه آن چیزهایی که ساخته و پرداخته خیال من است، اگر تصنعی نباشد، موفق میشود.
گویا در شعرهایتان علاوه بر درگیر کردن احساس مخاطب، میخواهید او را به فکر هم وادار کنید. چقدر برایتان مهم است که مخاطب از پس شعر شما افقهای دورتری را ببیند؟
وقتی مینویسم، اول خودم درگیر میشوم. اول خود من تعجب میکنم. بعد وقتی بتوانم آن چیزی را که درگیرم کرده است به صورت شعر روی کاغذ بیاورم، اگر این شعر ساختگی نباشد، اگر در آن عشق وجود داشته باشد، مطمئن باشید تأثیرش را روی خواننده هم میگذارد.
اینطور نیست که بنشینم فکر کنم راجع به آن. واقعا بدون فکر میآید. یعنی از هر ۱۰ شعری که در سالهای اخیر نوشتهام، پنجششتای آنها به این صورت بوده است. خیلی پیش میآید که شعری مینویسم و پس از تمام شدنش خودم از خواندنش تعجب میکنم.
یعنی به خودم گفتهام: چطور به فکر من رسید چنین چیزی بنویسم؟ وقتی شاعری به این مرحله میرسد، دنیا بسیار زیباتر میشود، چون هم خودش شگفتزده میشود و هم اگر خوب و با تمام وجودش نوشته باشد، مطمئنا خواننده هم درگیرش میشود.
در این مسیر، چه مطالعات و چه آثاری در جهانبینی شما تأثیر گذاشته است؟
من در انگلستان جامعهشناسی میخواندم و از همان موقع علاقه زیادی داشتم به کتابها و بحثهای جامعهشناسی و مردمشناسی. در کنار آنها کتابهای شعر که همیشه بوده، رمان بوده. بهترین آثار چخوف و داستایفسکی و تالستوی را از زبان ارمنی خواندهام. چون ارامنه ارمنستان در اتحاد جماهیر شوروی بودهاند، زبان رسمیشان روسی بوده است. برای همین، میتوانم بگویم ترجمه آثار روسی به زبان ارمنی درخشانترین ترجمه آنها در دنیاست.
نام مجموعه «جانهای شیفته» را که ۲ سال قبل جزو نامزدهای نهایی جایزه جشنواره شعر فجر شده بود، از «جان شیفته» رومن رولان (نویسنده فرانسوی) گرفتم. در این مجموعه ۳۲ دیالوگ با ۳۲ شاعر و نویسنده جهان -که ۲ ایرانی هم بین آنها هستند- برقرار کردهام. این ۳۲ نفر در جهانبینی و نگرشهای من، چه ادبی چه اجتماعی، تأثیر زیادی گذاشتهاند.
برای همین با آنها دیالوگ برقرار کردم. یعنی هر قطعه در این کتاب، دیالوگی است بین من و آن نویسنده یا شاعر. مثلا بین من و تالستوی، من و احمد شاملو. مثلا برای بخش تالستوی، مانند یک کار پژوهشی، رفتم آثارش را دوباره خواندم. هدفم از این حرفها این بود که تأثیر دیگر نویسندگان و شاعران را بر خودم مطرح کنم.
چامه سرا
باران که بگیرد میرویم
شبها
مثل دیوانهای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشتهام
یا روز
در همین شعر
و لابهلای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشتهام را
در کف دستش نوشته است
و با مشتهای بسته
با من
گل یا پوچ بازی میکند
نمیرویم؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
میرویم
"واهه آرمن"
دوست دارم جایی بروم
دوست دارم جایی بروم
دوستانم را ملاقات کنم.
اما هر بار بهانهای برای نرفتن و
ماندن در خانه پیدا میکنم
دوست دارم به خیلیها بگویم
دوستت دارم.
اما به چشمهاشان که نگاه میکنم
ناخواسته سکوت میکنم
"واهه آرمن"
زیر پلکهایم آتش هست
زیر پلکهایم آتش هست
و در چشمهایم غبار ابدیت
بهآرامی روی مرزهای نور و تاریکی قدم میزنم
من از گرگ و میش متنفرم
یا نور
یا فقط نور
"نونا بغوسیان"
برگردان فارسیِ "واهه آرمن"
در انتظار زنگ تلفن بودم
صبح تو را در فروشگاه دیدم
هلو و زردآلو سوا میکردی
گفتی برای یک مهمان است
تمام روز
در انتظار زنگ تلفن بودم
"گئورک امین"
برگردان فارسیِ "واهه آرمن"