صورتش از فرط گرما کوره آتش است و چشمهای درشتش خیس آب. دست پدرش را گرفته است و همین طور که گامهای بزرگتر از سن وسالش برمی دارد، از پاس گلی که هم تیمی اش به او نداده و همین باعث باختشان شده است، میگوید.
یکی دیگرشان مدعی است دو گل زده و تیمشان برنده شده است. شادی کودکانه اش غنج به دل مادرش میاندازد و قربان صدقهای هم نصیبش میشود. یکی دیگرشان آن طرفتر روی جدول کنار خیابان منتظر والدینش نشسته است تا بیایند و او را به خانه ببرند. لندکروز شیکی جلو پایش ترمز میزند و پسربچه غرغرکنان سوار ماشین میشود و میرود. یکی شان هم بی هیچ کلامی کوله اش را روی شانه اش انداخته است و کج کج، چنان که گویی سنگینی میکند، با لباسهای مندرس راه خانه و رفتن تا مقصد با خط ۱۱ در پیش گرفته است!
رؤیای کودکانه همه بچههای میدان تختی مشهد که از ورزشگاه پیر و فرتوت شهر خارج میشوند تا خودشان را بعد از یک کلاس تابستانه مدرسه فوتبال به خانه برسانند، یک چیز است؛ فوتبالیست شدن. یکی شان میخواهد مسی باشد و دیگری سودای رونالدوشدن در سر دارد. همه شان فکر میکنند خداداد درونشان فعال است و به عزیزی شدن نزد مردم عزیز میاندیشند.
این بهترین فرصت برای آنهایی است که به باور خودشان فکر اقتصادی دارند و میخواهند از کنار این اشتیاق برای خودشان درآمدی کسب کنند. غافل از اینکه چه رؤیاهای کودکانه که این وسط نابود میشود و چه خانوادهها که دل خوش به آینده میلیاردی فرزندشان فریب این سودجویی و منفعت طلبی شخصی را میخورند. شاید به همین دلیل است که نهاد فوتبال شهر با دریافت مختصر مبلغی مجوز مدرسه فوتبال میدهد و از ننگ زمان بد، مکان بد و میزان بد آموزش هم چشم میپوشد!
مکان بد آموزش فوتبال به کودکان که چمن صدپاره مصنوعی تختی و امثال این ورزشگاه است، زمان بدی که ظل گرمای تابستان و هرم آفتاب ساعت ۲ ظهر است و میزان نامناسبی که گاه نه تنها اثر آموزشی ندارد، بلکه تأثیر سوء میگذارد. تابستان ۱۴۰۲ آغاز شده است و بسیاری از کودکان فوتبال دوست کوله بار سنگین آرزوهایشان را به دوش میکشند.