به گزارش شهرآرانیوز، بارگاه منور آقا، صحن و سرایش سرتاسر نور و روشنایی است. ریسههای رنگی از این سوی تا آن سوی صحن کشیده شده است. مردی از زیر انعکاس نورها میگذرد. چراغها را تک به تک از نگاهش میگذراند، اما چشمها انگار در اختیار او نمیگردند. عطش این دارند تا همه این نور و روشنایی را در خود جای دهند. همین چشمهاست که یکباره روی گنبد طلایی سکته میکنند؛ نور و سکوت و اسراری که از عمق دل سربرآوردهاند، مرد را در جایی بین زمین و زمان میخکوب میکند. حسی سرشار از معنویت در رگ و پی وجودش رخنه میکند. سند توی دستش را نگاهی میاندازد و مطمئنتر از قبل پیش میرود. گویی بار دیگر مهر تائید برای وقفش گرفته است. تائید سند تنها ملکی که اکنون مالک آن است. همین ویژگی است که حساب او را از بسیاری از واقفان جدا میکند. زیرا او در سومین عمل وقف خود نیز همچون قبل، هرچه را که دارد وقف میکند نه بخشی از آنچه که دارد و با ثبت این وقف در سازمان موقوفات آستان قدس رضوی، نیت خیرش را هم جاودانه کرده است.
وقتی مهر اولین وقف اسکندر منظوری، نیز پای سند تنها ملک و داراییاش میخورد، همینطور بود. ملک و املاک کنارهای نداشت. ساکن طبقه چهارم یک آپارتمان فرسوده بود. هر روز ۴ طبقه پله را با پاهای آزده و زانوهای آسیبدیدهاش بالا و پایین میرفت. وقتی دکتر عکس زانوهایش را گذاشته بود روی مانیتور و با دقت آسیب دیدگی را نگاه میکرد برگشت و خیلی محکم گفت: پله ابدا. وضع پاهایت اصلا خوب نیست.
آن زمان تنها ملکش یک خانه ویلایی بود که قرار بود یک مجموعه مسکونی روی آن بسازد. قرار بود بچههایش را از مستاجری نجات دهد و سالهای بعد را بدون رنج و درد کشیدن بگذراند. دردی که از پایش شروع میشد و تا سرش تیر میکشید. پس درد دلش چه میشد؟ دلش از چیزهایی خبر داشت که دکتر نه! دکتر از کجا میدانست ۱۰ سال پیش چه بر سر اسکندر منظوری آمده است؟ چه میدانست چه سر و سری بین او و امام رضا (ع) بوده؟ دکتر اصلا مگر از خوابهای او خبر داشت؟ چه میدانست در خواب چه میبیند؟
اسکندر با نسخه و دارو و عکس زانوهایش به خانه بازمیگردد و به خوابی که شب گذشته دیده فکر میکند. رسولالله در خوابش آمده بود. امیدش را به خدا گره میبندد و درباره آن کار که مدتها دربارهاش فکر کرده بود و تردید داشت یکدل میشود. تنها ملکش را وقف مسجد و خیریه حضرت معصومه میکند. مسجدی که امروز در کنار همه فعالیتهای فرهنگی، محل رزق بیش از ۸۰ نفر شده است.
سکوتش طولانی میشود و چشمهایش خیس. چشمهایی که انگار هر جایی که باشند دنبال گنبد طلایی امام رضا (ع) میگردند. دنبال نشانی از او. با صدایی که لرزان است میگوید: «نخستین بار، تنها ملکی را که در اختیار داشتم وقف مسجد و خیریه خانم فاطمه معصومه (س) در کرج کردم. در آن زمان با سختی زندگی میکردم و دکتر توصیه کرده بود حتما خانهام را عوض کنم، چون تصادف کرده بودم و پایم به شدت آسیب دیده بود. قرار بود همین کار را انجام دهم، اما انگار باید کار دیگری میکردم که در اختیار من نبود. با اینکه هیچ دارایی و ملکی نداشتم تصمیمم را گرفتم و آن مکان را وقف کردم.»
وقف مسجد و خیریه حضرت معصومه (ع) سرآغاز راهی بود که اکنون، منظوری در میانه آن قرار دارد.
چند سال بعد که موفق میشود یک واحد آپارتمان بخرد، آن را نیز وقف علی ابن موسیالرضا (ع) میکند؛ و اکنون پس از سالها کار کردن خانهاش را در قم وقف امام رضا (ع) میکند.
به راحتی میتوان فهمید که حرف زدن درباره این چیزها چندان برایش آسان نیست. کاش کسی از او نمیپرسید و او هم جواب نمیداد. برای همین است که گذرا میگوید در حدی که جوابی داده باشد تا سوالمان بی جواب نمانده باشد: «سومین بار خانهام را در قم وقف طلبههای اینجا کردم که البته در گفتگو با آستان قدس رضوی قرار شد نهایت استفاده از این وقف انجام شود و اجاره اینجا را خرج امام رضا (ع) کند.»
قصه آقای منظوری، اما فقط همین نیست. ریشه دلدادگی او به اهل بیت امام رضا (ع) برمیگردد، به ۴۰ سال خدمات او در حوزه راهبری کاروانهای حج و زیارت. ۴۰ سال تمام، همه تلاشش را به کاربسته است تا در کنار مسئولیتش یعنی رئیس مخابرات کرج، مردم بدون دغدغه برای زیارت عتبات عالیات بروند و اکنون که بازنشسته شده است خودش بار سفر میبندد و تنهایی راهی کربلا و نجف میشود.
سفرهایی که یادآوری آن لرزه به انگشتهای دستش میاندازد. دستهایی که با کوله بار سفرش رفاقتی دیرینه دارند. دوست دارد این کوله بار را که بسته و به مشهد آورده است همیشه در همین راه باشد. «بخش بزرگی از زندگی من در این سفرها گذشته است شاید برای همین بود که خوابهای زیادی در اینباره میدیدم. یادم میآید نخستین بار که تصمیم گرفتم وقف کنم رسولالله در خواب من آمدند و به من امر فرمودند. الان آنجا مکانی شده که به ۸۰ نیازمند کمک میشود، مسجدی شده است برای حضور نمازگذاران و این بزرگترین سرمایه زندگی من است.»
در این لحظه نیرویی از درون او را تکان میدهد. محکمتر از پیش حرف میزند از اینکه الان خودش هم به برکت رسول الله زندگی خوبی دارد. به آنچه دارد قانع است و وقف کردن هیچ گاه سبب نشده احساس کند مالی را از داده است یا خانوادهاش را از چیزی محروم کرده است، چون به باور او چیزهای بهتری به دست آورده است. «مردم احترام میگذارند، در مجالس مختلف دعوتم میکنند به همین واسطه پا در مکانها و محافل معنوی بسیاری میگذارم. این برای من آورده بهتری است، در زندگی من و خانوادهام اثر میگذارد و خودم فکر میکنم هرچه از اهل بیت میخواهم به دست میآورم.»
آهی میکشد و هوایی و پس از آن نفسی به درون سینهاش فرو میدهد. هوای آزاد میخواهد تا راحتتر حرف بزند: «الان نزدیک به ۳۰ سال است که در ایام شهادت امام صادق (ع) نزدیک به ۱۰۰۰ نفر مهمان دعوت میکنم. همین که در این مجلس بزرگ صدهانفر خدابیامرزی به من میگوید ثروتی است برای من.»
منظوری که وقتهای بسیاری به مشهد میآید، با امام رضا (ع) سر و سر دیگری دارد. صدایش اوج میگیرد و دستش را بالا میآورد. حالتی شبیه به کسانی که قسم چیزی را میخورند: «امام رضا جواب مرا ندهد از مشهد برنمیگردم.»
و اینجاست که چیزی در دلش میشکند. صدای شکسته شدنش در گلویش منعکس میشود. بغض توی گلو میپیچد. کلمات ناتوان میشوند و بریده بریده از گلویش بیرون میریزد: «همین را بگویم که من شفایافته امام رضا (ع) هستم.»
بیشتر نمیگوید. مهمترین راز زندگی اش را که نمیتواند به راحتی بازگو کند. دوباره صدایش به لرز میافتد و چیزی در گلویش میترکد و پس از مکثی طولانی میگوید: «یک روز میخواهم دربارهاش حرف بزنم الان همینقدر بگویم که ۱۰ سال پیش قرار بود بمیرم، اما به لطف امام رضا (ع) شفا یافتم.»
حرفهایش را با چند جمله کوتاه به پایان میبرد و میرود تا به پابوس امام رضا (ع) برود: «من کسی نیستم، آدم مهمی نیستم، سرمایه دار نیستم، دارایی ندارم، هر چه دارم میبخشم. در راه اهل بیت، در راه امام رضا (ع) هرچه داشته باشم میبخشم.»