شنبه - دکتر جوان و استاد دانشگاه که مسئولیت مهمی در یکی از نهادهای رسمی دارد در حالی که موقع ورود به سالن دستم را میفشارد آهسته میگوید: ایندفعه دیگه پیادهام. توی روزنوشتها بنویس که من را دیدهای! میخندم و سری تکان میدهم. قصهاش این است که مدتی قبل او را در حال رانندگی دیده بودم و گفته بود: اسم من را توی روزنوشتها بنویس! جواب داده بودم که من فقط از اتوبوس و مترو مینویسم!
یکشنبه- توی ترافیک وسط اتوبان جوانهای دستفروش دستهایشان را بالا آوردهاند و در هوا تکان میدهند. سیدی موسیقی جدید و ورق بازی میفروشند و هنگامی که به ماشینها میرسند به سرنشینان خودروها اشاره میکنند: آلبوم جدید، بازی! من جلو ماشین، کنار راننده نشستهام. با دیدن من دستهایشان را پایین میآورند و در سکوت میگذرند.
دوشنبه- زنی گدا آهسته در حاشیه پیادهرو قدم میزند و از رهگذران پول میخواهد. به زن و شوهری میانسال میرسد که دست همدیگر را گرفتهاند و قدم میزنند. زن از دور به من اشاره میکند و میگوید: برو از این بگیر! وقتی دارم دست توی جیبم میکنم که پولی برای زن گدا پیدا کنم، شوهرش لبخندی میزند و از کنار هم میگذریم.
سهشنبه- هنوز همهجا از برف دیشب سفید است و گوشهایم از سوز سرما سرخ شده، اما وقتی ماشین را در خیابان فرعی پارک میکنیم و کمکم نشانههای جمعیت در خیابانهای جلوتر پیدا میشود سرما را فراموش میکنیم. پرچمهای رنگی ایران و پوسترهای سردار سلیمانی همهجا دیده میشود و صدای سرود از بلندگوها میآید. شور و هیجان حضور حماسی مردم در راهپیمایی بیستودوم بهمن بعد از ۴۱ سال همچنان حفظ شده است. دیدن کودکان خردسال در آغوش پدرها و مادرها و نوزادان خوابیده در کالسکهها شورانگیزترین صحنههای این شکوه تاریخی است.
چهارشنبه- پیرمردی توی شلوغی بیآرتی خود را بهسختی بالا میکشد و از همانجا شروع میکند به آواز خواندن. همه با کنجکاوی سرک میکشند و پیرمرد میگوید: آهنگ درخواستی میخوانم! بعد به مردی که روی پله انتهای اتوبوس ایستاده اشاره میکند: بالای سن ایستادهای و جای من را گرفتهای! مرد میخندد و جایش را به او میدهد. چند لحظه حال و هوای اتوبوس را عوض کرده است. مسافران دارند میخندند و سر به سرش میگذارند. وقتی پیرمرد بالای پله میایستد، از بطری کوچک آب چند قطره مینوشد و نفسی تازه میکند و بعد بطری را مثل میکروفون در دست میگیرد و میگوید: شنوندگان عزیز! با قسمت دیگری از برنامه «گلهای رنگارنگ» رادیو در خدمت شما هستیم! سپس یکییکی نام هنرمندان مهمانش را اعلام میکند و با سبکهای مختلف میخواند. هر بار هم در میان کف زدن و تشویق مسافران اتوبوس، در بطری را باز میکند و میگوید: بگذارید قدری بخورم تا حس بگیرم! یکی از مسافران با صدای بلند میپرسد: چیه که اینقدر خوب حس میده؟ قبل از پاسخ پیرمرد، من که کنار پله نشستهام میگویم: آبه. نگران نباشید! من اینجا کنترل میکنم! همه میخندند و پیرمرد ادامه میدهد: فردا پنجشنبه، تعطیل رسمیه! میتونید استراحت کنید! بعد در جواب نگاههای پرسشگر ادامه میدهد: تولد منه! آخرش هم دعا میکند: خدایا، گناهان ما رو به ریال، و ثوابهای ما رو به دلار حساب کن! در میان خندههای شاد و کفزدنهای پیاپی مسافران، من هم پولی کف دستش میگذارم، به پاس تلاش موفقش برای عوض کردن حال و هوای همهمان!
پنجشنبه- پسر ششهفتساله به شکم دختر جوان میزند و با لگد بساط دستفروش را به هم میریزد. توجه همه رهگذران به او جلب شده که میرود و برمیگردد و با مشت به این و آن میکوبد. همینطور که راهم را میروم، کنجکاو شدهام که ببینم چرا تنهاست و چه میکند. اگر کودک کار است چرا چیزی نمیفروشد و اگر با کسی همراه است چرا جلوش را نمیگیرند؟ ناگهان صدای زنی بلند میشود: بیا پسرم، بیا! زن تقریبا روسریاش افتاده لباس قرمز جیغی به تن دارد و مشغول مکالمه با تلفن است و همزمان بر سر کسی آن سوی خط جیغ میکشد! کودک اعتنایی به او نمیکند و به سراغ در یکی از ساختمانها میرود و زنگ میزند و فرار میکند. بهوضوح بیتاب و ناآرام و غیرطبیعی است. هیچ شرح و توضیحی ضرورت ندارد. دلم برایش میسوزد.