صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

درباره رسول دوست محمدی که برای دفاع از خیمه امام حسین(ع) شهید شد | آقا رسول مایه افتخار شهر است

  • کد خبر: ۱۸۵۹۹۱
  • ۰۵ مهر ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۹
شهید رسول دوست محمدی، نخستین شهید امنیت در مشهد است که حالا یکسال از شهادتش می گذرد، ولی راهش ادامه دارد.
به گزارش شهرآرانیوز، یکی از شهدای آشوب‌های سال گذشته در مشهد شهید رسول دوست‌محمدی بود که تقریبا همین روز‌ها و دقیقا ۳۱شهریور۱۴۰۱ در خیابان احمدآباد مشهد و در حال خدمت به عزاداران امام حسین (ع) توسط آشوبگران به شهادت رسید. آن‌ها که با شعار‌های ضداسلامی، خیمه‌های عزاداری امام حسین (ع) و محرم و صفر را آتش زده بودند، به این اکتفا نکرده و به چندنفر از خادمان خیمه "حسین جان" حمله کردند.

شهید زنده است ولی دلتنگی ما بخاطر نبود او وجود دارد

امید دوست محمدی، برادر کوچکتر شهید رسول دوست محمدی در گفتگو با شهرآرانیوز از بغض یکساله مادر و خودش و همسر و فرزندان شهید می‌گوید.
از اینکه بیماری قلبی مادر تشدید شده است و فشار عصبی او در یکساله اخیر بیش از پیش شده است چرا که دیگر رسول، همدم روز‌های او نیست که ببیندش. مخصوصا اینکه همسرش هم فوت کرده است و جای خالی پدر را برای مادر پر می‌کرد.
برادر شهید می‌گوید: شهدا حقیقتا زنده هستند و روح شهید در همه زمان‌ها با ماست و خوشبختانه جامعه به ما و فرزندان و خانواده شهید احترام می‌گذارد و اعتبار شهید زنده است، اما دلتنگی ما دلتنگی دنیایی است و بخاطر نبود جسم شهید است که هر کداممان دلمان برای نبودش یک جور تنگ می‌شود، برای اینکه دیگر مادرم نمی‌تواند بغلش کند و رسولی که هر روز به او سر می‌زد را دیگر نمی‌بیند، برای اینکه همسرش و فرزندانش دلتنگ مهر و نبودش در زندگی هستند و دیگر نمی‌توانند جسم او را در زندگی داشته باشند و روز اول مدرسه برای ریحانه سخت می‌شود، غرور امیرعلی نوجوانش که دلش می‌خواهد دست پدر روی شانه اش باشد، ولی نیست و دلتنگی همسرش که باید بار زندگی والدینی را به تنهایی به دوش بکشد.

روزهای سخت دخترک شش ساله

یکسال از آن ماجرای تلخ و سخت می گذرد. یکسال از شهادت نخستین شهید امنیت، رسول دوست محمدی؛ اگرچه دوستان و همه کسانی که شهید رسول دوست محمدی را می شناختند رنج دوری او را تحمل کردند، اما دارم فکر می کنم دخترک شش ساله اش بیش از همه در این یک سال رنج نبود بابا را چشیده است.
او دیگر آغوش امن پدر را ندارد تا هر وقت از کسی یا چیزی فرار کرد به سمت او بشتابد و دوان دوان با آن صدای کودکانه بگوید بابا! بابایی! و بعد بابا رسول دست های باز شده اش را به دخترکش نشان دهد برای اینکه آن امنیتی را که می خواهد به پایش بریزد تا دختر، همه ترس ها و دلهره هایش را به فراموشی بسپارد. امسال ریحانه ۷ ساله شده است و وارد کلاس اول شده است. روز اول مدرسه همه دخترها دست در دست پدرانشان آمده اند اما ریحانه کوچک ما جای خالی پدر را کنارش داشت در حالیکه بی شک دلش برای گرفتن دستان پر مهر پدر تنگ شده است.
این درد دوری و نبودن برای همسرش نیز سخت و جانکاه است که دیگر همدم و یاور و همراه زندگی شیرینی که با هم ساخته بودند را کنارش ندارد و هر بار بجای نگاه به چشم ها و صورت مهربانش، فقط قاب خالی عکسش را می بیند و حرف ها و لحظه هایی که با هم گذراندند را در ذهنش مرور می کند‌، اما باز با خود می گوید باید قوی باشم تا میوه های زندگی مشترکمان را به ثمر برسانم، هرچند هیچ چیز سخت تر از این نیست که بخواهی جای خالی کسی را برای فرزندان پر کنی که خودش تکیه گاه زندگی ات بود. آتش زدن پرچم امام حسین(ع) پیش چشم بچه هیاتی سخت است نگاهی به گفته های دوستانش از جمله مجتبی معتمدی که آن شب وحشتناک را گذراندند می اندازم.
برای یک هیاتی که سال هاست زیر بیرق خیمه امام حسین(ع) سینه می زند و خدمت می کند و کفش زائرانش را جفت می کند و همه هستی و وجودش را از امام می داند سخت است ببیند چند نفر که بویی از دین و انسانیت نبرده اند به بهانه اعتراضات مردمی، به جان پرچم و خیمه امام حسین(ع) در ماه عزاداری اش بیفتند و آن را آتش بزنند.
این پرچم برای بچه هیاتی ها و بچه مسلمان ها و دوستداران امام حرمت دارد و شاید اگر هر کسی جای شهید رسول دوست محمدی و دوستانش بود هم به دفاع از این پرچم برمی خاستند.
حوالی ۱۱شب، تقاطع سناباد و کلاهدوز محتبی معتمدی که در همان حادثه همراه شهید حضور داشته و با ضربات چاقو به بازویش مجروح می‌شود و در نهایت به بیمارستان منتقل می‌شود و نجات می‌یابد در خاطراتش می‌گوید: من و رسول حدود ساعت ۱۱ شب حوالی تقاطع سناباد و کلاهدوز بودیم. بچه‌ها به ما اعلام کردند که عده‌ای آشوبگر دارند خیمه امام حسین (ع) را سر تقاطع آبکوه و کلاهدوز آتش می‌زنند. وقتی نزدیک شدیم دیدیم بچه‌هایی که داخل خیمه بودند داد می‌زدند کمک کمک… ، من و رسول و چندنفر دیگر خودمان را به خیمه رساندیم و توانستیم آشوبگران را متواری کنیم و آن‌ها عقب‌نشینی کردند.
معتمدی درباره ادامه ماجرا چنین می گوید: ما یکی دو تا کوچه به سمت‌شان رفتیم تا آنها عقب‌نشینی کنند. آشوبگران بعد از کمی توقف دوباره به سمت ما و خیمه حمله‌ور شدند. می‌خواستند هرطور شده خیمه را آتش بزنند. یکی از لیدرهایشان آمد سمت من و می‌خواست به سمت خیمه برود. در همین حین هم سنگ پرت می‌کردند و فحاشی می‌کردند و توهین‌های ناجور می‌کردند. این آشوبگر آمد از جلوی من رد شود که من او را از عقب گرفتم. به محض اینکه بغلش کردم، تازه متوجه شدم در دستش چاقو دارد. با همان چاقو شروع کرد به حمله به دست و بازوی چپ من. بارها چاقو زد و من کم کم از حال رفتم.
الان دست چپ من نزدیک ۲۲ تا بخیه عمیق خورده است. رگ‌های دستم پاره شده و دستم از کار افتاده است. با چاقو‌های او دست من شل شد و هر دو افتادیم. در همین حین یقه‌اش را گرفته بودم و داشتم می‌کشیدم که رسول آمد به من کمک کند و من را نجات بدهد که همین‌جا آن فرد چاقو را مستقیم به قلبش فرو کرد… متأسفانه اغتشاش‌گران به آمبولانس اجازه ندادند که به محل حادثه بیاید. ما را با موتور به بیمارستان رساندند، ولی رسول قبل از بیمارستان به شهادت رسید.

آقا رسول، مایه افتخار است

حجت الاسلام حسین ابراهیمی، فرمانده پایگاه بسیج محله و یکی از دوستان شهید در گفتگو با ما می‌گوید: یکی از ویژگی‌های شهید رسول دوست محمدی سادگی و متانت او بود. آقا رسول یک کارگر ساده بود و درآمد چندانی نداشت، اما هر کاری که در پایگاه بسیج از دستش بر می‌آمد با رعایت احترام و حفظ حریم با نامحرم انجام می‌داد. ابراهیمی از اینکه دیگر او و دوستانش، شهید را در جمع خودشان ندارند ابراز دلتنگی می‌کند و می‌گوید: رفافت با آقا رسول برای همه ما مایه افتخار بود و دیدنش باعث خوشحالی ما بود. امثال آقا رسول با دو دوتا چهارتای دنیایی سازگار نیستند.
او فی سبیل الله کار فرهنگی در پایگاه بسیج انجام می‌داد در حالیکه برای عده‌ای سوال بود چگونه فردی حاضر می‌شود بدون دریافت هیچ مزدی وقتش را اینجا بگذارد. آدم‌های دنیایی کار‌های او را درک نمی‌کنند و این افراد بنظرم با خدا معامله می‌کنند. کار‌های شهید برای خدا بود و خدا نیز در روز شهادت، به او عزت داد و مایه افتخار خانواده و شهر و کشور شده است.

او رفت و ما از قافله جا ماندیم

هادی جواهری رفاقتی ۲۰ ساله با شهید دارد و او هم به دوستی با شهید افتخار می‌کند و تنها به یک خاطره و صحبت شهید اشاره می‌کند که مایه حسرتش شده است و برای ما آن را اینگونه نقل می‌کند: یادم می‌آید سال ۱۳۸۳ بود و ما در یک جمع انتخاباتی که داشتیم خودمان را برای شروع انتخابات آماده می‌کردیم مشغول فعالیت بودیم. آقا رسول وارد آن جمع شد و گفت: می‌شود من هم وارد جمع شما شوم.
جواهری گویی بغض کرده است ادامه می‌دهد: ما آن زمان فکر می‌کردیم به شهادت نزدیکیم و فعالیت‌هایی که داشتیم ما را به این هدف نزدیک می‌کند در حالیکه آقا رسول فی سبیل الله از همان سال وارد جمع ما شد و بدون اینکه بدنبال اسم و رسمی باشد و حقوق معمولی و زندگی معمولی‌ای داشت، آنقدر در این مسیر گام برداشت که به شهادت که آرزویش بود رسید. حالا او رفته و ما ماندیم. او به آرزوی شهادت رسیده و ما از قافله جا ماندیم.
 
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.