زندگی امروزی است دیگر، نمیتوانی که جا بمانی، یعنی یک پله را جا بمانی، اوه نه.
اینها توی ذهن هم خطیهای من است که هر روز سوار اتوبوس و مترو میشوند. اینها توی ذهن همه مردم شهر من یا هر شهر دیگری میتواند باشد. آدم باید جا نماند وگرنه کلاهش پس معرکه است. اتوبوس خط ۸۳۰ که از راه میرسد سوار میشوم. چند بچه مدرسهای هم با من با شور و صدا وارد میشوند. مینشینم. بغل دستی صندلی ام یک خانم مسن نشسته است. ظاهری مرتب و موقر دارد. ماسک روی صورتش است با چشمهای خندان از من میپرسد: تو از شاگردهای من نیستی؟
نمیتوانم تشخیص دهم آیا او میتواند معلم دوران تحصیلم باشد. میپرسم: ببخشید فامیلتون رو میگید. نمیدونم واقعا. میگوید: من زحمتکش هستم دبیر ورزش. کمی فکر میکنم و میگویم: ببخشید اسم معلمهای ورزش من به ترتیب صفری، شفاعی، ناطقی بوده و استاد تربیت بدنی دانشگاهم هم خانم منوچهری. میخندد و میگوید: واقعا به یادته همشون؟ میگویم: بله یادمه. میگوید: چقدر شبیه یکی از بچه های دوران راهنمایی مدرسه من هستی. معلم است دیگر. سعی میکنم از صحبتش بهره ببرم.
میگوید: عمر مثل برق و باده. یه روزی بچه بودیم و بزرگ شدیم. الان بچههایی که تربیتشان کردیم همه بزرگ شدن و ما رو به یاد نمیآرن. زندگی امروزیه دیگه، همه رو اسیر کرده. آدم بزرگا رو اسیر خودش کرده. بچهها روهم. ما فکر میکردیم باید با تکنولوژی دوید، اما تکنولوژی خیلی چیزا رو از ما گرفت. دیروز دخترم زنگ زد گفت با بچه هاش میاد دیدنم. ما خونمون آپارتمانیه. طفلک بچهها از موقعی که اومدن تا لحظهای که میخواستن برن فقط یه سلام وعلیک کردیم. اونها همش سرشون تو گوشی بود.
یکی دو باری هم که اونا خواستن بیان وسط صحبت من و دخترم ما گفتیم: برید بازی کنید الان داریم صحبت میکنیم. انگار تو قفس بودن. نه تونستن بپر بپر و بازی بکنن نه یه هوایی بخور ن. به اینجای حرفش که میرسد آهی میکشد و میگوید: واقعا که بچههای امروزی هم مثل ما یک چیزایی رو از دست دادند. نه پدر ومادر میبینن نه هوای آزاد و درختی نه بازی و دیدن کودکی. بعد خودش هم جواب خودش را میدهد و ادامه میدهد: مقصرش خود ماییم. ما به هوای پیشرفت از خیلی از اصول زندگی درست وسالم گذشته مون دور شدیم.
زمان ما بچهها توی حیاط یا کوچه بازی میکردند. باهم قهر و آشتی را یاد میگرفتند. گذشت را یاد میگرفتند. حالا چی؟ بازیهای گوشی فقط اونا رو فرصت طلب و خشن کرده. انگاری بچهها طلبکار شدن. خودمان آنها را این طوری بار آوردیم. میگویم: همه بچهها که این طور نیستند. پدرومادرهایی هم هستن که با بچه هاشون دوستن و توی همین دوره زمونه ساعت همنشینی دارن و با هم حرف میزنن.
به بچهها زمان برای بچگی میدن. از اول گوشی به دست بچهها نمیدن. زمانِی هم که برای رودررویی با وسایل امروزی مثل گوشی براشون برسه قبلش به اونا آگاهی میدن. خودشون مدیریت میکنن تا بچه هاشون جا نمونن و اونا هنوز پدر و مادر باشن. خانم زحمتکش میگوید: درسته، اما بچهها مثل سابق بچگی نمیکنن. ما به یک بستنی و یک ساعت برنامه کودک قانع بودیم. بچههای امروزی با این همه امکانات باز هم از داشته هاشون لذت نمیبرن.
با خودم فکر میکنم کجا بود که بچههای ما از زندگی با ما جا ماندند؟ کجا حواسمان نبود؟