صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مرحوم ماهرخسار: با خواندن اشعار انقلابی حرفم را می‌زدم

  • کد خبر: ۱۸۹۵۴۱
  • ۲۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۷:۵۲
گفتگویی منتشر نشده با مرحوم «سید جعفر ماهرخسار»، یکی از چهره‌های نمادین مداحی سنتی در مشهد

آرمان اورنگ | شهرآرانیوز؛ «سید جعفر ماهرخسار» برای مشهدی‌ها و زائر‌هایی که در ایام عزا گذرشان زیاد به مشهد افتاده است، سیمای مداحی سن وسال دار، عباپوش و عمامه بر سر بود؛ مداحی که به سبک و آیین قدما و به ادبیات آن‌ها مداحی می‌کرد و سرشار بود از اشعار شعرای استخوان خرد کرده و آداب دان. روایتی که در ادامه می‌آید، گفت وگویی است منتشر نشده با او درباره همه سال‌های زندگی اش؛ از کودکی اش که در روستا‌های ییلاقی اطراف مشهد گذشته است تا بیش از پنج دهه مداحی در حرم مطهر امام رضا (ع).

از کودکی تان اگر بخواهیم بدانیم، چه گفتنی‌هایی هست؟

من هفتم آبان سال ۱۳۲۵ در «ابرده علیا» به دنیا آمده ام. خانواده ما یک خانواده معمولی و شغل پدرمان کشاورزی بود. در آن مناطق بیشتر از دیم و گندم و جو، درخت میوه بود؛ درخت هلو و سیب. راه بین روستا هم یک راه مال رو بود که حالا خیلی وسیع شده و پر است از رستوران ها.

تحصیل را از روستا شروع کردید؟

در ابرده زن‌ها و مرد‌هایی بودند که مکتب خانه داشتند. ما را می‌فرستادند پیش آن‌ها که قرآن یاد بگیریم. یکی بود به نام عبدالباقی صباغی. مغازه دار بود توی ابرده. آدم متدینی هم بود. خدابیامرز کلاس اول مکتب را به بچه‌های پایین ابرده علیا درس می‌داد. زن‌های مکتب داری هم بودند که اسمشان را یادم نیست. در ضمن مکتب، گاهی هم حافظ و سعدی درس می‌دادند. من چند سال پیش این‌ها مکتب رفتم. بعد هم تا کلاس چهارم ابتدایی را در ابرده خواندم.

آن وقت‌ها سواددار شدن مرسوم بود؟

ماجرای درس خواندن من این بود که پدرم گوشه و کنار تتمه صدایی از من شنیده بود. برای همین هم من را برده بود مکتب که قرآن یاد بگیرم. یاد گرفتم و یادم هست وقتی صبح توی ایوان خانه مان قرآن می‌خواندم، بعضی بندگان خدا که می‌آمدند از توی کوچه رد شوند، پشت دیوار‌ها صبر می‌کردند که قرآن تمام شود. این بود که پدرم دلش می‌خواست من قرآن را خوب یاد بگیرم.

انگار شما قبل از مکتب رفتن هم می‌خواندید؟

گاهی وقت‌ها که برای علف درو کردن یا گیلاس جمع کردن با پدرم می‌رفتیم توی باغ‌های ابرده، گاهی با خودم زمزمه می‌کردم. از روی همین زمزمه‌ها هم پدرم فهمیده بود که تتمه صدایی دارم. به همین طریق من کم کم قرآن خوان شدم. البته نه مثل الان که حرفه‌ای می‌خوانند. صدایم خوب بود، ولی مثل حالا نبود که از این قرآن خوان‌های مصری سبک گرفته اند. آن وقت‌ها ساده می‌خواندند و بلند.

تا چند سالگی ابرده بودید؟

تا کلاس چهارم. یادم هست هیئتی در محله مان بود که روز عاشورا و بیست و یکم ماه رمضان می‌رفتند سر قبرستان ها. صدای من را هم شنیده بودند. این بود که من را سوار اسب می‌کردند. خدابیامرز زن دایی ام هم یک لباس سیاه بلند برای من دوخته بود. من همان لباس را تنم می‌کردم و روی اسب، جلوی هیئت می‌خواندم. البته نوحه خوان دیگر هم داشتند، ولی من را هم می‌گذاشتند که چند بیتی بخوانم. هنوز یک بیتش را به خاطر دارم که زبان حال حضرت زینب (س) بود: بی تو در چشمم جهان تنگ است، می‌نالم / فلک را بی سبب با من سر جنگ است، می‌نالم...

پس صدای شما خیلی زود در همان سنین کودکی فراگیر شد.

بله. بعد‌ها هم صلوات خاصه و دعای صبح صف مدرسه را من می‌خواندم.

دلیل مشهد آمدن خانواده چه بود؟

من کلاس پنجم و ششم را در شاندیز خواندم. مدرسه مان جلوی قبرستان شاندیز بود. آن موقع پدرم هنوز در همان ابرده علیا کشاورزی می‌کرد، ولی پدربزرگ و مادربزرگم تابستان‌ها می‌آمدند مشهد. من هم آمدم مشهد و به خواست پدرم رفتم مدرسه «دودر» توی بازار بزرگ. خلاصه بعد از ششم، من را فرستادند طلبگی. من تا باب رابع مُغنی خواندم. یادم هست از الفیه هم که هزار بیت عربی است، تا ۲۵۰ تایش را حفظ کرده بودم.

در آن ایام پیش مادربزرگ و پدربزرگتان زندگی می‌کردید؟

نه. عمه پدرمان در مشهد خانه‌ای داشت و من هم آمده بودم پیش ایشان. شوهر ایشان هم «سیدمحمد امام» از علمای مشهد و از مدرسان مدرسه «دودر» بود. خانه شان در کوچه سیاه آب بود. یادم هست آقایی مشهور به آقای صابونی سر همان کوچه برای ولادت امام زمان (عج) جشن می‌گرفت. اطراف کوچه سیاه آب را با پارچه‌های رنگارنگ و قالی‌هایی که از خانه‌های افراد می‌گرفت، می‌بست.

مردم هم فرش هایشان را می‌دادند. بعضی مداح‌ها را هم در آن مراسم دعوت می‌کردند. آنجا فهمیده بودند که من هم صدایی دارم. به من هم گفته بودند که بخوانم. یادم هست در شب ولادت امام زمان (عج) شعری از مرحوم حسان که در تهران بود، خواندم. شعر جدیدی بود: کوکب است این که ز دامان سحر می‌ریزد / یا که در مَقدم تو سکه زر می‌ریزد / این شهاب است که ریزد ز افق بر هر سو / یا که شاهین قضا پیش تو پر می‌ریزد...

خیلی طولانی بود. این را خواندم. یکی از شب‌های دیگر همین مراسم در یکی از این خانه ها، مرحوم آیت ا... میلانی (ره) و مرحوم آیت ا... قمی (ره) را دعوت کرده بودند. آن شب هم شعری از مرحوم کمپانی درباره مدح حضرت صاحب الزمان (عج) خواندم:‌ای هُدهُد صبا، گو طاووس کبریا را / باز آ که کرده تاریک زاغ و زغن، فضا را /‌ای مصطفی شمایل، و‌ای مرتضی فضایل / یا احسن الدلایل، یاسین و طا و‌ها را /‌ای منشی حقایق، و‌ای کاشف دقایق / فرمانده خلایق، رب العُلی عُلی را / ابرویت آیه نور، نور تو وادی طور / سِر حجاب مستور، از مویت آشکارا... تا می‌رسید به این بیت: «ای معدِلت پناهی، هنگام دادخواهی / اورنگِ پادشاهی، شایان بود شما را...»

در این بیت دیدم که هر دو عالم بزرگوار شروع به گریه کردند. آن موقع هم خیلی فضای اختناق بود. خیلی سفت و سخت می‌گرفتند. من که خواندم، یادم هست یکی از رفقا آمد که «ماهرخسار! از یک جایی فرار کن. چون شعرت یک مقدار گوشه داشت...» من را از گوشه و کناری خارج کردند، ولی مداحی من از همین جا سفت و محکم شد. شاید چهارده، پانزده ساله بودم هنوز.

مرحوم ماهرخسار در روزگار جوانی

به غیر از این اتفاق در همان سال‌های مبارزه، درگیری‌هایی هم با رژیم شاه داشتید؟

آن زمان هر کسی به نوعی سعی می‌کرد به نهضت کمک کند. من هم بنا بر شغلی که داشتم و به سفارش استادان و به ویژه حضرت آقا، شعر‌هایی می‌خواندم که بوی انقلاب می‌داد. مثلا یک شب در کاشان، شعر «اشک یتیم» پروین اعتصامی را خواندم که مضمونش در نکوهش ظلم و ستم پادشاهان و حاکمان است. صبح دیدیم از طرف شهربانی آمدند. من را بردند و تا شب نگه داشتند، ولی بالاخره با وساطت بزرگان کاشان آزاد شدم.

در مشهد چطور؟ هیچ وقت دستگیر نشدید؟

در مشهد هم از همین اشعار انقلابی می‌خواندم و از این طریق حرفم را می‌زدم. یک روز در پایین خیابان در بین جمعیت انقلابی‌ها باز شعری از پروین اعتصامی خواندم. ایشان شعری داشت به نام «شکایت پیرزن» که در واقع اعتراض یک پیرزن به ظلم وجور پادشاه زمان خودش است. بعد از این شعر هم از طرف شهربانی من را دستگیر کردند و بردند، ولی باز روز بعد با وساطت آزاد شدم.

آن سال‌ها مداح‌های مشهد جمع‌هایی هم بین خودشان داشتند؟

بله. من در همان کوچه سیاه آب با یکی از کفاش‌ها به نام مهدی صادقی رفیق شده بودم. بنده خدا صدای قوی و غرایی داشت و شعر‌های زیادی هم از بر کرده بود. بعدازظهر‌ها که بیکار بودیم، می‌نشستیم با هم به خواندن. بعد تصمیم گرفتیم که جلسه‌ای برای مداح‌ها آماده کنیم. با جمعی از مداح‌ها جمع شدیم و شب‌های سه شنبه را انتخاب کردیم. کم کم دیدیم که استاد لازم داریم. بلند شدیم رفتیم میدان شهدا، میدان مجسمه آن موقع، خیابانی که می‌رفت طرف ارگ، روبه روی مدرسه فیوضات. آنجا کتاب فروشی بود به نام «کتاب فروشی حجت».

صاحب کتاب فروشی کسی بود به نام مرشد قاسم که هم نوحه می‌خواند و هم شعر می‌گفت. تخلص شعری اش هم «ثابت» بود. ایشان ما را برد میدان دروازه قوچان، پیش حاج آقای آذر. ایشان هم نوحه خوان بود. خلاصه پیش مرحوم ثابت و مرحوم آذر خواندیم و دو نفر از ما را پسندیدند: یکی من و یکی مرحوم حسین زاده. بعد بنا شد که آقای ثابت جلسه ما را بیاید. مدتی آمد و ما جزو خوش خوان‌های آن جلسه شدیم.

آن جلسه هنوز هم ادامه دارد. در همان جلسه مرحوم ثابت با خیلی جوان تر‌ها رفیق بود. با مرحوم اکبرزاده، با مرحوم حاج محمود کُرمی. بعد کم کم مرحوم سروی‌ها راه پایش به جلسه باز شد. ایشان رفاقت و معاشرتی هم با آیت ا... خامنه‌ای داشت. این بود که همان سال‌ها گاه گاهی هم آیت ا... خامنه‌ای به جلسه مان می‌آمدند. کم کم جلسه شب‌های سه شنبه مداح‌ها مشهور شد و اوج گرفت. هر اهل مداحی و شعری که از یزد و کاشان و اصفهان و تهران می‌آمد، اگر شب سه شنبه مشهد بود، حتما در جلسه شرکت می‌کرد.

پس این جلسه در ساخت نسل شما و نسل‌های بعدی مداحی مشهد نقشی جدی داشت.

بله. در عمل آن چیزی که ما از آن نسل مداحی مشهد می‌شناسیم، مربوط به همان جلسه است. فکر کنید بعد‌ها من حتی وقتی در تهران یا شهر‌های دیگر، دهه قبول می‌کردم، برای همین جلسه، یک شب می‌آمدم مشهد که شب سه شنبه‌ها را مشهد باشم. برای این جلسه این قدر دلمان می‌تپید که بلیت هواپیما می‌گرفتیم برای اینکه در جلسه غایب نباشیم.

مرحوم ماهرخسار در کنار شیخ حسین انصاریان

پس در این جلسه شما با شاگردی حاجی ثابت و حاجی آذر یا حاج محمود اکبرزاده، مداحی را جدی‌تر پیش بردید.

بله. مداحی را اینجا به صورت کامل آموختم. کم کم هم اسمی دَر کردم. یادم هست از همان موقع دعوت شدم که بروم کاشان. ۵۶ سال قبل بود که حاج اصغر تحقیقی من را به راوند کاشان دعوت کرد. یادم هست اولین بار که دعوت شده بودم، رفته بودم تهران. اولین باری بود که تهران را می‌دیدم. در تهران جوری دلم گرفته بود که از رفتن به کاشان منصرف شده بودم.

رفیقی داشتیم که خبردار شده بود من نمی‌خواهم دهه کاشان را بروم. یادم هست که گفت: «چرا نمی‌خوای بری؟ اگه الان امام حسین (ع)، ابوالفضل العباس (ع) را بفرستد که ببیند سرباز‌ها سر پست هاشان هستند یا نه، حضرت می‌بیند تو توی راوند نیستی. چه می‌کنی؟» این را که گفت، از نرفتن پشیمان شدم. تا همین الان می‌شود ۵۶ سال که هیئت سجادیه راوند را دو دهه در سال می‌روم؛ دهه اول محرم و دهه آخر صفر.

ولی بیش از همه دهه‌ها و هیئت ها، شما را به مداحی در حرم مطهر می‌شناسند. مداحی در حرم مطهر از چه زمانی شروع شد؟

من قبل از انقلاب با مرحوم آیت ا... طبسی آشنا شده بودم. بعد از انقلاب هم من و مرحوم حسین زاده با انقلابیون رفت و آمد داشتیم و همین مسئله زمینه همکاری ما با آستان قدس را فراهم کرد. قرار شد آقای حسین زاده دعا‌ها را بخواند و، چون صدایم قوی‌تر بود، روضه‌ها را بخوانم. همین شد که کم کم در حرم ماندگار شدیم. کرامت و لطف اهل بیت (ع) بود که آدم گریزپایی مثل من را به مداحی در درگاه خودشان پذیرفتند. الان بیش از پنجاه سال است که در حرم مرثیه خوانی می‌کنم. لطف حضرت هم به من بی حد و اندازه بوده است. هر چه خواسته ام، به من عنایت کرده اند.

مثلا یادم هست مادرم سردرد‌های بسیار شدیدی داشت. یک شب ماه محرم بود، به منزل که رفتم، مادرم را دیدم که از شدت سردرد تا نیمه شب ناله می‌کرد. رفتم حرم امام رضا (ع). به آقا گفتم: «آقا ما از سر شب برای شما داد زدیم و برای پدر بزرگوارتان مداحی کردیم. یک نظری به مادرم بکنید و از این درد مزمن نجاتش بدهید.» وقتی برگشتم، دیدم مادرم حالش خوب است. همان شب خوب شد و تا وقتی زنده بودند، دیگر سردردی به  خود ندیدند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.