به گزارش شهرآرانیوز هرجنگی دو طرف دارد، با روایتهایی که غالبا از چشم و گوش خیلیها پنهان میماند. نمیدانیم این جملهها را دقیقا از کدام رزمنده و بهوقت کدام گفتگو شنیدهایم که میگفت جنگ حکایت آدمهایی بود که جنون دریا داشتند و در خاکهایی که به آب میرسید، دامنشان از کف میرفت. این عبارت را بیشتر از همه هنگام گفتگو با اعضای خانواده شهید سامعی حس میکنیم؛ وقتی محبوبه، دختر بزرگش، در همان مکالمه کوتاه تلفنی میگوید: بعضیچیزها نصیب و قسمت و روزی خود آدم است؛ نه میتواند قرضشان بدهد و نه مثل خانه و ماشین قابل انتقالاند؛ مقدر شدهاند برای خودش. شهادت برای پدرم مقدر شده بود.
روایت از شهید مهدی سامعی است که سال ۱۳۲۶ در روستای مهموئی، از توابع شهرستان بیرجند، به دنیا آمد و از امیران ارتش شد. حالا هرکدام از فرزندانش ماجراهایی از زندگی او تعریف میکنند. دوباره یادمان میآید رابطه ما با شهدا ناگسستنی است. آدمهایی که انگار برای گسترش عشق در زمین مبعوث شده اند و رسالتشان با شهادت هم به پایان نمیرسد.
حالا فکر کنید چند نفر نشسته اند روبه رویتان و میگویند: مادرمان بیمار است و زیاد به خاطر نمیآورد؛ اما اگر یادش بود، حتما او هم میگفت که حاج مهدی چه اسطورهای بود. حاصل زندگی مشترک حاج مهدی پنج فرزند است که با اینکه خودشان تشکیل زندگی داده اند و پدر و مادرند، هنوز هم دلتنگ بابا هستند و وقت تعریف از او بغض صدایشان را میلرزاند؛ فرقی نمیکند کدام یک پای صحبت بیایند.
محبوبه خانم که فرزند ارشد است و از همه بزرگ تر، یا حلیمه که وقت شهادت پدر فقط چهار سال داشته است و همین اندازه یادش میآید که روی دوش دایی نشسته بوده و از اینکه از آن بالا جمعیت را میدیده ذوق کرده بوده است، اما نمیدانسته که مراسم تشییع باباست و دیگر هیچ وقت او را نخواهد دید. حتی حلیمه هم حالا، وقتی صحبت از شهید میشود، میگوید بابا که رفت، پشتم یخ کرد.
محمدهادی پسر بزرگ شهید است که میگوید: ما روزهای سخت و شیرینی را با هم بوده ایم. رابطه من و بابا در جنگ و در خانه فرق میکرد. هم هم رزم بودیم، هم رفیق و هم پدر و پسر. آقا محمدهادی رئیس اداره فنی شرکت ارتباطات زیرساخت رضوی است. حساب و کتاب سالهای عمرش را ندارد و با گفتن این عبارت کوتاه و خلاصه خودش را راحت میکند: متولد ۱۳۵۲ هستم. خاطرات روزهای بودن با پدر را با وضوحی باورنکردنی تعریف میکند. طوری حرف میزند که انگار همین دیروز پنهان از پدر شناسنامه اش را برای رفتن به خط مقدم دست کاری کرده است.
میگوید: دوازده سیزده ساله بودم و بابا حق داشت نگرانم باشد و به پایگاه بسیج مسجد و عکاس محله سپرده بود که همکاری نکنند. اما من هیچ وقت نتوانستم زمزمهها و ندبههای مراسم تشیع شهدا را که هر هفته دوشنبه و پنجشنبه تکرار میشد، فراموش کنم.
باید بودید و میدیدید معنی استقبال گرم از شهدا یعنی چه. صحبتش را این طور ادامه میدهد: همه زندگی بابا و شهدایی مثل او در عشق و ایمان و مقاومت خلاصه شده بود؛ بهتر است بگویم خلاصه شده است؛ چون بابا همیشه برای من نشانه حیات بوده است، هر روز پررنگتر از روز قبل. به گفته خودش خلاصهای از زندگی پدرش این میشود: بابا بعد از گذراندن دوران ابتدایی به خاطر نبود مقطع تحصیلی بالاتر، ترک تحصیل میکند و بعد از آن به خاطر نبود کار، عازم گرگان میشود و مشغول شاگردی و کارگری؛ در هجده سالگی هم به مشهد میآید و به عنوان گروهبان به استخدام ارتش در میآید.
میگوید: ادامه تحصیل او هم ماجرا دارد و بر میگردد به اینکه او میخواسته است به خانه یکی از اقوام در روستا برود و طرف مقابل از او خواسته است هر وقت از گروهبانی به افسری ارتقا پیدا کردی، در خانه ما به روی تو باز است و آن وقت قدمت روی چشم. همین جمله انگیزهای برای ادامه تحصیل او میشود. البته بابا عاشق مطالعه و کتاب بود و به شدت مذهبی، مقید و ساده زیست. شاید گفتن برخی از حرفها اغراق به نظر برسد، اما اشکالی ندارد؛ گفتنشان بی ضرر است.
من پسر یک ارتشی بودم که همه امکانات برایش مهیا بود، اما باور کنید تا نوزده سالگی نمیدانستم کباب تابهای یعنی چه.... صحبتش گل انداخته است و این طور ادامه میدهد: از همان سال تولد من در ۱۳۵۲ با همراهی دایی که بازنشسته بانک ملی بود، انجمن دینی و هیئت متوسلین به امام زمان (عج) را راه اندازی کرد. صبحهای جمعه را با ندبه شروع میکردند.
بابا هم مثل خیلی از شهدای دیگر آدم دنیا نبود و هیچ دلبستگی به آن نداشت. توی ارتش بود، اما مخالف شاه؛ این را زمانی متوجه شدم که دوست بابا در ارتش دختر هم سن و سال من داشت و بیشتر اوقات همراه او برای بازی با دختر کوچکش به خانه آنها میرفتیم. بارها و بارها متوجه سر و صدا و دعوای آنها شده بودم.
یک روز دعوایشان خیلی بالا گرفت و بعدها فهمیدم بابا به او گفته بوده است میخواهم بروم باشگاه افسران و شاه را زیر سؤال ببرم و این کار را هم کرده بوده و بعد هم به جرم فحاشی به شخص اول مملکت بازداشت شده بوده است. او برایم تعریف کرد که فرمانده بازداشتگاه در را برایش باز کرده و گفته بوده است که همین اندازه از دست من برمی آید و بقیه اش با خودت و بعد هم ماجرا به جریانهای انقلابی گره خورده است و پیروزی انقلاب اسلامی....
آقا محمدهادی برای ادامه حرف هایش مکث کوتاهی میکند و آهی بلند میکشد و ادامه میدهد: فرصت دیدن پدر برای ما خیلی کوتاه بود. آخرین باری که مرخصی آمده بود، انگار میدانست آخرین بار دیدن ماست؛ با همه که خداحافظی کرد، من و داوود را صدا کرد. پشت در ایستادیم. یادم هست که گفت: مراقب مادر و خواهرتان باشید. من دلبستگی شدیدی به بابا داشتم. تا آمدم توی بغل بگیرمش و اجازه ندهم برود، رفته بود.
بابا تیر ماه سال ۱۳۶۷ چند روز مانده به امضای قطعنامه ۵۹۸ در منطقه فکه به شهادت رسید و پیکرش چندروز در خاک دشمن ماند. آن طور که بعدها تعریف کرده بودند، بابا با بیست گلوله و چند تیر خلاص به شهادت رسیده و ظاهرا تیر اول به پایش خورده بود است؛ چون چکمه اش را درآورده بود و او را با یک چکمه به خاک سپردیم. او میگوید: روزهای اول بعد از شهادت خیلی منقلب بودم.
دایی، رازی را ۲۵ سال بعد به من گفت و یک پلاستیک فشرده که ساعت بابا داخلش بود و کاغذی که اسلحه را تحویل گرفته بود، با یک حدیث تحویلم داد.
او همیشه حسرت این را داشته که چرا وصیت نامهای از پدر به دستش نرسیده، غافل از اینکه پشت یکی از کتاب هایش دست خط زیبای پدر با این شعر نقش بسته است: «نابرده رنج، گنج میسر نمی شود» این بهترین وصیت است.
محبوبه خانم فرزند ارشد است و با افتخار از پدرش یاد میکند: سرتیپ شهید حاج مهدی سامعی، معاون نظامی و رئیس تبلیغات روابط عمومی لشکر ۷۷ ثامن الائمه (ع). حالا که وقتش شده است، دلش میخواهد کمی صمیمانهتر با پدر حرف بزند. میگوید: قبول باشد بابا همه کارهایت و اعمالت ولو کار کردن برای خانه و خدمت به همسرت بوده باشد.
قبول باشد اخلاص و تقوایت و قبول باشد خدمت به مردم و نیازمندان؛ همه اینها قبول باشد و بهترین جایگاه را داشته باشی. بعد ادامه میدهد: فکرش را که میکنیم و صدایش که به خاطرمان میآید (که مدام به تقوا دعوتمان میکرد) دست و دلمان میلرزد؛ نکند ما که فرزند شهید هستیم، خطایی بکنیم. نمیدانم کدام ذکر او را به آرزویش رساند؛ فقط میدانم هر بار میرفت و برمی گشت، میگفت این بار هم شهید نشدم.
آقا داوود حرفش را با جمله معروف پدر شروع میکند که به خاطر همه مانده است. میگوید: شوخ طبع بود و هر کس به دیدنش میآمد میگفت: «چشم شما به جمال ما روشن» و من خوشحالم چشم پدر به جمال خیلی از بزرگان روشن شده بود. پشت بندش از فعالیتهای بابا یاد میکند که از هیچ چیز غافل نبود و هیچ وقت خسته نمیشد. حرفش هنوز به پایان نرسیده است که میپرسیم: مگر پدرتان چند سالش بود؟ آقا داوود همین قدر خلاصه میگوید: بابا مهدی همیشه در بهار جوانی بود و هیچ وقت پیر نشد.