به گزارش شهرآرانیوز، کلثوم رجبی که نفر اول بخش بینالملل پانزدهمین جشنواره دلنوشته به امامرضا(ع) شد، اینطور نوشته است:
سلام بابایی! بابای عزیزم، جانم به فدایت که وجودم به وجود تو است! سال ۵۷ پا به عرصه گیتی گذاشتم از پدری مهربان و فداکار، پدری دلسوز و باایمان که خدایش بیامرزاد و مادری دوستداشتنی و صبور که خداوند حفظش کند.
امروز مورخ سیام آبان ۹۹ میخواهم بار دیگر متولد شوم، تولدی از پدر معنوی، امید اینکه من را به فرزندی قبول کند و من را به رشد و کمال برساند.
بینامونشانیم یا ضامن آهو
بیشوکتوشانیم یا ضامن آهو
آقاجانم!ای پدر مهربان و رئوف! چشمم را باز میکنم و به چشمان پرمهرت میدوزم و لبخند ملیحی بر چهره دارم. بنگر، دختر کوچولویت را بنگر! تازه به دنیای پرهیاهو وارد شده است. پدر میخواهد. دستش را بگیر، دستهای کوچک و ناتوانش را.
مهربانا! ای همهچیزم! ای همهکسم! ای که وجودم بسته به وجود تو است! اگر نباشی، نیستم، عدمم، محوم، هیچم. پس کنارم بمان و پدری کن. این دخترک را سخنگفتن بیاموز و راه و رسم و زندگی.
فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم
مگر که شاه خراسان گدا نمیخواهد؟
هیچ ندارم. خالیام. در کنارم بمان وگرنه مرگم حتمی است. به نگاه مهربانانهات سخت محتاجم. چشم در چشمم بدوز، چشمی که لبخند مهربانی بشود در آن دید. چشمت و نگاهت را ارزانی ده که سخت محتاجم. لبهای زیبایت را تکانی ده و «الف» زندگی را بسرای و زندگی را برایم هجی کن که من سخنگفتن ندانم. هجی کن که درست تلفظ کنم. بیا نزدیکتر که گوشهایم نارس است تا به خاطر بسپارم.
آقاجان! پاهایم ناتوان است. دستم را بگیر و مرا بلند کن تا روی دو پای نحیفم بایستم. زمین سخت و ناهموار است. دستم را بگیر و با من تاتیتاتی کن. دستم را بگیر و قدمهایت را با قدمهایم تنظیم کن و بگو راستچپ راستچپ. آه! چه لذتی دارد راهرفتن با قدمهای تو، وقتی گامهایم هماهنگ با گامهای تو باشد! بابایی، پاهایم ناتوان است و زود خسته میشود. صبر کن. خیلی ناتوانم و فقط دستهای شفابخش تو است که آن را قوی میکند.
آقاجان! یک وقت خسته نشوی! من دختر نازکنارنجی شما هستم. چنان پرده دلم نازک است که با دست نه، که با نگاه نامهربانانه او هم میگسلد. آه! دل که نیست. پردهای از جنس حریر است، نازک نازک!
ای حضرت پدر! فقط تو میتوانی با دستهای پر از لطف امید و مهربان و نوازشگر به این پرده دل دستی بکشی و معجزه بسازی که بتواند در برابر طوفانهای زندگی.
عزیزدل! جانم فدایت! دست بکش بر دلم که دستان مسیحایی تو چهها که نمیکند. دست بکش و جان دیگر بخش و تار و پودش را از جنس فولاد تا بتواند سنگینی دنیا را تحمل کند.
بابای خوبم! امیدم به چشمهایت است. چشمهایم چشمهای تو را میخواهد. با نگاهت مرا به خانه دل بردی. عجب دلی! وصفناپذیر، پرنعمت و فرحبخش، سراسر آرامش و صفا. آه! چه جای خوبی! صدای شرشر آب روان است و صدای بلبلان خوشآواز به گوش میرسد، فرحبخش، و گلهای چشمنواز و درخت پرنعمت و ثمربخش. دلم نمیخواهد بیرون روم. اینجا بهشت است. کجا روم از این بهشت؟ جایی که شیطان وجود ندارد تا گولم زند و وعده جاودانگیام دهد. من که زنده به توام، من که در سرای توام و در بطن جاودانگی هستم و وجودم از وجود حضرت جاودان و متصل به اوست. پس نران از بهشت زیبا که تمام خوبیها در آن است.