برایم پیچوتاب گلبوته باغچه همسایه هیچ شکوهی نداشت. چه فرقی داشت ناودان همسایه موقع باران مینوازد و میرقصد؟ آبها همه شبیه هم یخ میزدند و گلها شبیه هم میروییدند. آسمان همهجا یکجور میبارید و آدمها شبیه هم حوصلهات را سر میبردند. درختها، آدمها، کوچهها، خیابانها، ماشینها، دیوارها و پنجرهها همه شبیه هم بودند. برای صحنههای تکراری، چشمانم حوصله نمیکرد دوری در اطراف کوچه بزند، چون سنگها، موزاییکها و آجرها شکل هم مرده بودند. این من بودم قبل از درک معجزه تصویر.
آدم مدام بهدنبال رفتن به دوردستهاست. میخواهد برود خوشی را پیدا کند. میخواهد خودش را برساند به فلان دره خوشآبوهوا تا بیرزد آنجا را ببیند. برنامههایش را هماهنگ میکند تا خودش را از روزمرگی و چاه اتفاقات تکراری زندگی بالا بکشد و برود جایی که راههایش را بلد نباشد. چرخها را میاندازد در سینه سوخته جاده و چشم میکشد تا پس از بیابانهای مزخرف بیآبوعلف به بهشت موعودش برسد؛ چون زندگی روی دور تکرار تلخ و بیحوصله مینماید. چون فرق دارد آدم دوربین حفاظتی یک فروشگاه باشد یا دوربین بیفتد دست یک کارگردان کاربلد! حتی فکر پاییدن زاویه معلوم یک فروشگاه از نقطه مشخصی در سقف، کسالت میآورد. آدمها، اما گاهی همین هستند. هرچیزی را که در زاویه دیدشان قرار بگیرد، میبینند و نمیتواند آن را وصل به هیچ داستانی کنند. بیهدف تصاویر را ضبط میکنند و شگفتی یک داستان تازه از پس آن را کشف نمیکنند. من سالها یک دوربین فروشگاهی بودم. یادم نمیآید از کنار چه درختهایی گذشتهام و به کدام کبوترها سلام کردهام. حتی جزئیات چهره همسایههای قدیمی و باغچه کوچک خانهمان را یادم نیست. اما کشف مهمی کردم. هیچ فرمول و اختراعی در کار نبود، وقتی فهمیدم این اشیای بیجان زبانبسته را هم میتوان متفاوت دید. امسال سیزده عاقبتم خانه نشینی بود. شبیه همه. اما بهترین اوقاتی بود که میتوانستم در سیزده به در کنم. من پنجره اتاق را گشودم و کوچه را تماشا کردم. بالای پشتبام رفتم و عاشق کبوترهای همسایه شدم. غروب روز چهاردهم را از بلندای معمولی خانهمان کشف کردم و به ماه کوچکی لبخند زدم. من از سایه سیاه افتاده روی ماشین سفید همسایه و از بازی نور روی دیوار کیف کردم و برای بلندی سایههای هنگام غروب دست تکان دادم. ارادیبودن نگاه به آنچه پیرامونم زندگی میکند، به من آموخت فلسفه تازگی در کمین همهچیز است. تفاوت میان آجرهای قدیمی و آجرهای نو. زندگی پویای سایهها و بازی ابرها در دل آسمان. میشود به شکوه دانههای برف شبیه سمفونی بتهوون نگریست یا برای سبزه روییده از لای سنگها دعا کرد. میشود باور کرد زیبایی باید در نگاه ما خانه کند. حس شدن ماجراها از زاویه تیلههای بَراقی که سُر میخورند روی همهچیز و هیچچیز برایشان تکراری و قابل گذشت نیست، زیباست. این نگاه را مدیون عکاسی هستم که کمک کرد روی آدمها، دنیا، اتفاقات و تازگیشان مکث کنم و زندگی را از دریچه دوربین بنگرم. آدم پشت دوربین فرق زیادی با همان آدم بدون دوربین ندارد. چون دوربین و لذت ثبت لحظه به عکاس آموخته است لحظات و اتفاقات شگفتانگیز جایی در آن دوردستها منتظر ما نیستند. آنها ماجراهایی هرچند پیشپاافتاده پیرامون ما هستند و ما کاشفان این شگفتیهای معمولی هستیم. دوربین باعث شد کشف کنم آدمیزاد چیزی در دل چشمانش دارد به اسم «زاویه نگاه» که زندگی را زیبا و بساط یکنواختی را جمع میکند تا آدم بتواند معجزه اتفاقات روزمره را ببیند.