به گزارش شهرآرانیوز، روی خوش و گپوگفت حجتالاسلاموالمسلمین احمد مروی با بچههای قدونیمقد آسایشگاه معلولان شهید فیاضبخش در بازدید از این مجموعه، هنوز از خاطرمان نرفته است و تأکید حاجآقا بر نکتهای خاص با این مضمون که «اجر و پاداش آنهایی که دست بر سر کودک یتیمی میکشند، بیحسابوکتاب است».
این عبارت هنوز توی گوشمان زنگ میزند. قصه این بازدید، اما روایت دیگری دارد. شما هم فرصت کردید، همراهیمان کنید تا ببینید خوشی و عشق واقعی زیر سقف چه خانههایی است که آدم از تماشا کردنش سیر نمیشود؛ پشت همان پنجرههایی که هر شب قوس ماه، خودش را به شیشه آنها میچسباند.
برای ما، برای تک تک ما که از زمانی که چشم باز کرده ایم، گوشمان به دو واژه شیرین و ناب «پدر و مادر» عادت کرده و دقیقهها و روزها و سال هایمان پیوند خورده است به نام آنها و این عشق در سلول سلول تنمان ته نشین شده و در حفره حفره روحمان جا خوش کرده است، عشق به این دو واژه به ظاهر ساده هیچ وقت کم نمیشود. همه روزها و شبهای بدون آنها یعنی سوگواری محض. اصلا زندگی بدون آنها مفهومی ندارد.
بزرگ و کوچک ندارد و فرقی نمیکند در چه سن وسالی باشیم، شما فکر کنید کودکی هستیم محتاج محبتهای افراطی پدر و مادر؛ همانهایی که اجازه نمیدهند آب توی دلمان تکان بخورد؛ همانهایی که ریشه محبتی را در دلمان میکارند که تا ابد با هیچ ضربهای تکان نمیخورد. اما روزگار گاه چنان بی رحم میشود که نگاه نمیکند تو کودک هستی و دنیا برایت جای وحشت انگیزی است و نیاز به تکیه گاهی محکم و امن داری، به محبت عمیق پدر و مادر.
نتیجه فشردن زنگ پلاک ۱۲۳ در کوچه پس کوچههای رسالت، باز شدن در خانهای است که از داخل آن دو پسربچه قدونیم قد، لبخندزنان به استقبالمان میآیند. بچهها بازیگوش و شیطانند و منتظر بابا و مامان نمیمانند. محمدکیان و آرش که مدام اسم هایشان را با هم قاتی میکنیم، تا داخل پذیرایی همراهی مان میکنند.
به خندهها و خوشیهای کودکانه شان که واقعی است، حسودی مان میشود. مادر مشغول آماده کردن یونس کوچولو برای میزبانی از میهمانان امروز است. اما بچهها این چیزها حالی شان نیست. ما را که دیده اند، انگار دوست تازه پیدا کرده اند. روی پایمان مینشینند.
پرسش آرش، شرمنده مان میکند: خاله! شکلات نداری؟ همان جا قربان صافی و صداقت همه بچههای دنیا میرویم. قول میدهیم دفعه بعد دست پر بیاییم، با خوراکیهای خوشمزه. بچهها چقدر زود همه چیز را فراموش میکنند و میروند سراغ بازی کردنشان. به خاطرمان میآورند که پشت همه رنجها و سختیها میشود خندید و شاد بود. اصلا یادمان رفته است برای چه موضوعی در خانه سیدعلی حسینی هستیم که سرحالی و نشاط نرجس خانم که تازه به جمعمان پیوسته است، بیشتر به وجدمان میآورد.
خلاصه ماجرای آنها ختم میشود به این چند عبارت: بعد از اینکه خدا به آنها دو فرزند دختر هدیه میدهد که حالا هفده و دوازده ساله هستند، تصمیم میگیرند بازهم بچه دار شوند، اما گویا خواست خدا چیز دیگری است.
نرجس خانم همان طور که موهای یونس را شانه میزند و قربان صدقه اش میرود، دوباره میگوید: خیلی دوست داشتیم بازهم بچه دار شویم. این خواسته دنیایی آن قدر برایم مهم بود که سه سال قبل در اولین سفرمان به کربلا هم از امام حسین (ع) همین را خواستم. همین طور ساده که با شما حرف میزنم، به آقا هم گفتم هر طوری که صلاح میدانید، این درخواست ما را اجابت کنید. دلم روشن بود که اولین سفر دست خالی برمان نمیگرداند. یقین دارم این هم خواست حضرت بود که در همان سفر با کسی آشنا شدیم که شرایط ما را داشت؛ یعنی با وجود اینکه دو فرزند داشتند، بچهای را از شیرخوارگاه گرفته بودند. این موضوع جرقهای شد تا به محض رسیدن به مشهد پیگیر این کار باشیم.
همسرتان راضی بودند؟ این پرسش ما باعث میشود آقاسیدعلی که در حال آرام کردن محمدکیان و آرش است، لبخندی بزند و قاطع و مطمئن بگوید: خیلی... خیلی.
آدمهای مؤمن همیشه برایمان حسادت برانگیز بوده اند؛ آنها که تکلیفشان با خودشان و دنیا و خدا مشخص است. آنهایی که انگار وصل شده اند به یک منبع آرامش عظیم و بالاوپایینهای دنیا حالشان را به هم نمیریزد. پشت بندش سریع و فورا میپرسم حالا چرا سه تا؟
نرجس خانم میخندد و میگوید که «ماجرایش مفصل است». بعد هم محمدکیان را محکم در آغوش میگیرد و این طور تعریف میکند: همه چیز برمی گردد به حضور محمدکیان که زندگی مان را زیرورو کرد.
شنیده بودیم مادر محمدکیان به خاطر اعتیاد شدید صلاحیت نگهداری از او را ندارد. ما او را به صورت موقت و میهمان به خانه مان آوردیم. این ماجرایی که تعریف میکنم، به سال ۱۴۰۱ برمی گردد. آن موقع کیان تقریبا دو سال و چند ماه داشت. خیلی تودل برو و دوست داشتنی بود. غیر از من و پدر و خواهرهایش، زینب و امینه، خانواده من و آقا سید هم به او عجیب وابسته شده بودند.
پنج ماه از حضور او در خانه ما میگذشت که مادرش درخواست برگشت او را داد و بهزیستی هم این موضوع را تأیید کرده بود و ما باید او را تحویل میدادیم. نمیتوانم برایتان تعریف کنم پنج ماه زندگی با این بچه چقدر دلبستگی ایجاد کرده بود. صبح و شبمان فقط گریه شده بود. من افسرده شدم، تا اندازهای که همسرم به فکر جایگزینی بچه دیگری افتاد، آن هم به صورت میهمان. این بار آرش را به صورت موقت به خانه آوردیم، اما کیان که نبود، انگار تکهای از وجودم را با خودشان برده بودند.
محال بود اسمش به زبان بیاید و گریه نکنم. آرش به جمع خانوادگی ما پیوسته بود، اما عجیب دلتنگ محمدکیان بودم. یک روز اسباب بازیها و لباس هایش را جمع کردم و با پدرش به محل آدرسی رفتیم که از او در روستای میامی داده بودند و پیدایش کردیم. مادرش در منزل نبود و خانمی، او و دو خواهرش را نگهداری میکرد. محمدکیان آشفته بود؛ انگار نه انگار که ما را میشناسد. اصلا انتظارش را نداشتیم. مجبور بودیم برگردیم، اما خواب وخوراک نداشتم. چرا آن بچه شاداب و بازیگوش این طوری شده بود؟
صحبت هایش را این طور پی میگیرد: در این فاصله با مسئولان و متولیان مجموعه شوق زندگی در ارتباط بودم. میدانستند چقدر این مسئله روح و روان مرا به هم ریخته است و به همین دلیل خواستند فرزندی را به صورت دائم قبول کنیم تا این مشکلات را نداشته باشیم، اما درحقیقت ما وضعیت مالی آن چنانی نداریم. هم خانه و هم محل کسب همسرم، استیجاری است و دو فرزند هم خودم دارم. گفتم با این شرایط غیرممکن است با درخواست ما موافقت کنند، اما انگار قسمت بود پسربچهای که در شیرخوارگاه تهران نگهداری میشد، هم به جمع خانواده مان اضافه شود. آنها گفتند اگر بچه بیمار خواسته باشیم، به صورت دائم میتوانیم نگهداری اش کنیم.
یونس مشکل تکلم داشت و از بیست روزگی رها شده بود و کسی را نداشت. این بود که با همسرم به تهران رفتیم. با چندنفری که مشورت کردم، گفتند با گفتاردرمانی این مشکل برطرف میشود. توکل به خدا کردیم و یونس را به فرزندخواندگی دائم گرفتیم و در همین کش و قوس برای بهزیستی ثابت شده بود که خانواده آرش، صلاحیت نگهداری فرزندشان را ندارند و کارهای او هم در حال انجام است که شناسنامه اش به نام من و همسرم صادر شود. میماند محمدکیان؛ این طور که من شنیده ام، مادرش با اعتیاد شدید به تازگی صاحب فرزند دیگری شده است و امیدواریم نام کیان هم که بهتازگی دوباره به جمع خانواده ما پیوسته است، در شناسنامه ما بنشیند.
سیده زینب و سیده امینه، دخترهای بزرگتر خانواده، در تکاپو هستند تا شرایط را برای حضور میهمانان آماده کنند. بچهها از سروکول علی آقا، پدر خانواده، بالا میروند. به حالشان حسرت میخورم؛ هم به حال بچهها که نه مفهوم زندگی را میدانند نه وزن و عمق رنجی را که ناخواسته باید در این جهان به دوش بکشند و هم به حال علی آقا که با وجود خانه و مغازه اجارهای و پنج فرزند قدونیم قد، هیچ وقت ناشکر نبوده است و همه اینها را نعمت و برکت الهی میداند. نرجس خانم میخندد و میگوید: زینب هم در دوران نامزدی به سر میبرد و باید به فکر تهیه جهیزیه اش باشیم.
حرفهای آنها مجبورمان میکند همان جا توی دلمان توبه کنیم از همه ناشکریهایی که صبح تا شب فکرمان را آشوب میکند؛ هرچند که میدانیم توبه موقت و سطحی فایدهای ندارد.
شیرین کاری بچهها تمامی ندارد. یونس کوچولو چای را به دستمان میدهد و قند را توی دهانمان میگذارد و با عباراتی که برایمان نامفهوم و گنگ است، میگوید چای سرد نشود! من و مادرش خنده مان میگیرد. نرجس خانم میگوید خوشبختانه مشکل گفتاری یونس رو به بهبود است و بعد قربان صدقه اش میشود؛ درست عین مادرهای خونی و واقعی.
چیزی نمیگذرد که تولیت و جمع همراهش از راه میرسند. تمام شوق و ذوقی که به زندگی معنا میدهد، در این روایت با هم جمع میشود. بچهها پست و مقام و... نمیشناسند و عشق کشیدن دستی از روی محبت به سرشان را دارند و حالا حاج آقا یک به یک آنها را میبوسد؛ صمیمی و راحت.
محمد کیان نمیگذارد حاج آقا بنشیند. میگوید دوچرخه آبی بزرگ میخواهم و تمام انگشت هایش را باز میکند تا به خیال خودش، بزرگی دوچرخه را نشان حاج آقا بدهد. خواسته یونس خیلی کوچک و شیرین است؛ «شکلات دارید؟» حاج آقا و جمع همراه دست پر آمده اند و هرچه بچهها اراده میکنند، آماده دارند. چشمهای یونس از شوق شکلاتهایی که داخل مشت کوچکش جا گرفته است، میدرخشد. عجیب مهربان است؛ سراغ داداش کیان را میگیرد تا شکلاتها را با او تقسیم کند. نرجس خانم میگوید: باورتان نمی شود خدا خودش همه چیز را جفت وجور میکند؛ بچهها این قدر همدیگر را دوست دارند که هرچه داشته باشند، با هم تقسیم میکنند.
تعجب نکنید. این بچهها مهمترین اتفاقهای زندگی سیدعلی حسینی و نرجس محمودی اند که با دستهای خالی، پر از شادیهای ناب دنیا هستند؛ آنها که در یک خانه معمولی و کوچک، آن هم اجارهای زندگی میکنند، اما دل به معصومیت بچههایی داده اند که ایمان دارند برکت برای زندگی شان به ارمغان آورده اند.
تولیت آستان قدس رضوی هم مثل ما از این همه ایثار و فداکاری مبهوت است. همان ابتدا خطاب به علی آقا و نرجس خانم میگوید: «دنیا در برابر عظمت روح شما، کوچک و ناچیز است» و چندبار پشت سر هم تکرار میکند: «خوش به سعادت و حال خوش شما!».
حاج آقای مروی ادامه میدهد: خداوند هر کسی را لایق این ایمان قوی و همت بزرگ نمیداند. شما ببینید چه کاری انجام داده اید که سزاوار این مقام شده اید. با وجود اینکه خودتان فرزند داشتید، این کار سخت و دشوار را قبول کردید. اینها خیر کثیر و بی انتها هستند. خدا را شاکر باشید که این لطف را در حق شما کرد تا دست نوازش به سر و روی کودکانی بکشید که از داشتن محبت پدر و مادر محروم هستند.
حالا نوبت برآورده شدن آرزوی بچه هاست. دوچرخهها یک به یک میرسد. همان طوری که دوست دارند؛ بزرگ و شیک و قشنگ. محمدکیان و آرش و یونس، یک شب خاطره انگیز را کنار تولیت آستان قدس رضوی و خادمان حرم مطهر امام هشتم (ع) تجربه میکنند. تولیت به رسم یادبود، هدیهای به پدر و مادر و زینب خانم میدهد. وقت اذان است و فرصت تنگ... توی خیابان صدای اذان بلند است و چقدر آرام بخش! هم زمان زمزمه میکنیم خدایا! جز تو معبودی نیست و تو چقدر باعظمتی! حالا داریم تندتند کلمهها را برای نوشتن این روایت تایپ میکنیم. میدانیم آواها و کلمههای ما آن قدر ناقص است که نمیتواند هیچ حسی از این روایت را انتقال بدهد، اما شما باور کنید هنوز هم آدمهای مؤمن و حسرت برانگیز توی دنیای ما زیادند، خیلی زیاد.