دلم میخواست در قطار زمان بنشینم و بروم به کودکی. در رؤیا همهچیز ممکن بود؛ یکباره دیدم چند مسافر دیگر هم به سوی قطار زمان میآیند. خوب که نگاه کردم، دیدم آنها را میشناسم.
همه سوار شدیم. پس از مدتی به ایستگاه کودکی رسیدیم. همگی بچه بودیم، پر از شور و هیاهو و آرزو.
کوپهی اول: انسیه محمدپور
آن روزها وقتی تازه به جمع نویسندگان نوپای صفحهی کولهپشتی اضافه میشدم، فقط هشت سال داشتم. قلبم میزد برای اینکه زودتر نویسنده بشوم. آن روزهای کودکی مانند برق و باد گذشت.
من با قطار زمان به آن دوران رفتم. همهی خاطرات شیرینم زنده شدند. اکنون که این متن را مینویسم چهارده سال از آن زمان میگذرد. من حالا دبیر ادبیات فارسی هستم. باورتان میشود بچهها؟ آره! قدر همهی لحظههایتان را خوب بدانید.
کوپهی دوم: ابوالفضل ملاجردی
یازده سالم تازه تمام شده بود. بهدلیل اختلال شدید بینایی، مجبور شدم برای تحصیل به مشهد بیایم و تنها زندگی کردن را تجربه کنم. عاشق نوشتن بودم. آرزو میکردم نویسنده بشوم. خدا صدای دلم را شنید.
یک روز در مدرسه، همزمان با جشن روز جهانی نابینایان (عصای سپید)، با یک شاعر و نویسنده آشنا شدم. او دربارهی نشریه کودکان صحبت میکرد. پس از مراسم، از وی خواستم به من یاد بدهد چهطور نویسندهی خوبی بشوم.
این تصمیم درست، زندگیام را تغییر داد. نوشتن داستان کوتاه را بهصورت تخصصی در انجمن ادبی کولهپشتی یاد گرفتم و هرچند یک روشندل هستم، توانستم در مسابقات کشوری شرکت کنم و یکی از برگزیدگان باشم.
در نوجوانی، دور از خانواده، در مشهد، برای تأمین هزینهی تحصیلم، مجبور بودم کارهای پارهوقت انجام بدهم. رشتهی شنا را هم بهصورت حرفهای دنبال کردم. مدالهای زیادی هم از آن مسابقات دارم.
بزرگتر که شدم، «کولهپشتی» مسیر دانشگاهم را مشخص کرد. در رشتهی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی قبول شدم. حالا سیزده سال از آن روزها میگذرد.
پس از گرفتن مدرک لیسانس، به سمت رشتهی مدیریت رفتم. این روزها به عنوان دانشجوی مدرسهی کسبوکار در «مجموعهی بزرگ بیشتر از یک نفر» هم فعالیت میکنم.
من به آدمهایی که به دنبال راهاندازی کسبوکار یا گسترش کارهای خود هستند کمک میکنم. من یک مشاور کسبوکارم. باورتان میشود بچهها؟!
کوپهی سوم: احمد سهیل احمدی
از هشتسالگی نوشتن را شروع کردم. دوازده سال پیش وقتی یازدهدوازدهساله بودم، عضو انجمن ادبی کولهپشتی شدم. خانهمان به روزنامه نزدیک بود. در انجمن ادبی ایرادهای داستانهایم گرفته میشد و اصول نویسندگی را تمرین میکردم.
در این سالها کارهایم روزبهروز بهتر میشدند. جوایز مختلف در جشنوارههای استانی و کشوری به من انگیزه میدادند تا بیشتر و بهتر بنویسم. در جشنوارهی داستان کوتاه رضوی سال ۹۸ برگزیده شدم.
سپس، اولین کتاب رمانم را چاپ کردم. حالا درسم را در رشتهی ریاضی تمام کردهام. زبانهای خارجی مانند انگلیسی، آلمانی و عربی را به صورت آکادمیک آموزش دیدهام و اکنون بهعنوان کارشناس امور بازرگانی بینالملل در شرکتی در مشهد مشغول به کارم.
کوپهی چهارم: نگین محترم
یادم میآید جمعهها با ذوق از خواب بلند میشدم، آماده میشدم و با ذوق میآمدم شهرآرا.
مینشستیم دور یک میز گنده و کاغذهامان را درمیآوردیم و شروع میکردیم به خواندن کلمات؛ به خواندن متنهایی که خیالپردازیهای کودکیمان و آرزوهای کوچک و بزرگمان پنهان شده بود بین حرف به حرفش.
چقدر حس قشنگی داشت شنیدهشدن. چقدر حس خوبی بود که یکی از آدمهای مهربان دنیا همیشه بود که به نهال این خیالات کوچک آب بدهد، مراقبشان باشد تا آهستهآهسته رشد کنند و از قدکشیدن نترسند.
سال ۸۷ بود. پانزده سال گذشته از اون روزها، اما هنوز قلبم صدای خندههای آن بچهی کوچک هفتهشتساله را بهیاد دارد؛ بچهای که آرامآرام داشت یاد میگرفت چهطوری احساسات و داستانهای کوتاه ساختهی ذهنش را جاری کند میان کلمات.
پانزده سال گذشته است. بچههایی که دور آن میز بودند، احتمالاً هرکدامشان ادامهی قصهی زندگی خود را به شکلهای مختلفی ساختهاند. حالا بزرگ شدهام؛ مسیرم از خواندن برای المپیاد و مدال و قبولشدن در رشتهی برق دانشگاه شریف گذشت، تا امروز که در آلمان مشغول یک پروژهی تحقیقاتیام.
نگین الان ۲۲ ساله است و واقعاً بزرگ شده، اما هنوز پس از این همه مدت، آن بچهی روؤیاپرداز هفتساله را فراموش نکرده است. آن بچه، هنوز گوشهی قلبم است و حواسم به او هست که خوشحال بماند.
پانزده سال گذشته، اما آن بچه بخش بزرگی از شخصیت من است؛ یک یادگاری قدیمی از لبخند که به قدری قدرتمند و درخشان است که یادم بیاورد آفتاب چه شکلی است.
بهقدری زیباست که یادم بیاورد که همین لحظهها و خاطرات هستند که من را معنی میکنند. که یادم دادند رشد کنم و دنیاهای خیالیام را در آغوش بگیرم. انگار همین دیروز بود.