به گزارش شهرآرانیوز، شهید حسین آستانه پرست، از مبارزان انقلابی مشهد است. او در آخرین روز از مرداد سال ۶۰ به ضرب گلوله منافقان شهید شد.
حاج حسین، همین طور که گوشی تلفن را بین شانه و گوشش نگه داشته و دارد ذکری زیر لب زمزمه میکند، دستش را سه بار میکشد بین صفحات بسته قرآن و صفحهای باز میکند. بعد از ثانیهای مکث، عینک را از روی چشم هایش برمی دارد: «خوب نیست حاج آقا. خیری ندارد. راه بهتری را جست وجو کنید.»
تلفن که تمام میشود، همسرش با سینی چای مینشیند کنارش و بچهها عین جوجههای تشنه دور سینی چای حلقه میزنند. حاج خانم استکان چای کم رنگتر را از مابقی استکانها جدا میکند، نعلبکی گل سرخی را میگذارد زیرش و میدهد به دستان حاج حسین: «کاش حداقل عسکریه رو بسپرین دست کارگرها. شما مشغله زیاد دارید. کلاسهای مسجد هست. سخنرانیهای سپاه هست. مهدیه هست. امورات خیریه هست. کارگری از توان هرروزه شما خارجه.»
حاج حسین جرعهای از چای عنابی رنگ همسرش را سرمی کشد و دمی بعد عین اکسیری شفابخش، تمام خستگی هایش به نشاطی دل گرم کننده بدل میشود: «کارگر زیاد داریم حاج خانم، اما سوای نوکری برای اهل بیت (ع)، بعد از مدرسه وقتی خودم را میرسانم پای بنا، دانش آموزها میبینند، یاد میگیرند، الگو برمی دارند، میفهمند خدمت در راه خدا، شاگرد و استاد و مهندس و کارگر نمیشناسد. اتوکشیده رد خانه را بگیرم برگردم، هرچی توی مسجد و پای کلاسهای اخلاق رشته بودم، پنبه میشود.» و بعد دوباره عینکش را روی چشم هایش میگذارد و دنباله کتابش را مطالعه میکند. هنوز نیم صفحهای نخوانده که تلفن خانه دوباره زنگ میخورد. این بار صدا با تأخیر به گوش میرسد. کسی از آمریکا زنگ زده و اول صبحی کارش به استخاره کشیده. جواب استخاره خیر است.
پیش از آنکه تماس را قطع کند، با صدای بلند میخندد و چندبار پشت سر هم میگوید: «ان شاءا.» یک نفر، استخاره اش در قلب آمریکا برای وصلت با زنی که دوست داشته است، خوب آمده. از حاج حسین قول میگیرد، خطبه عقدش را هم تلفنی برایش بخواند. حاج حسین سال هاست، نه فقط برای همشهری هایش در مشهد، که برای بسیاری از هم زبان هایش، امن و امین و آبرومند است.
بعد ترور شهید کامیاب، دل و دماغی برایش نمانده بود. هنوز کلاس هایش پابرجا بود. منابرش برگزار میشد، اما به طرز غریبی کم حرفتر شده بود. روزی که خبر ترور رضا کامیاب توی چهارراه راه آهن پیچید، حاج حسین نشسته بود کنار سینی چای از دهن افتاده همسرش و حرفهایی میزد که ابروهای حاج خانم درهم میپیچید. «من هم خیلی زود میروم. سیاه نپوشید. دشمن شاد میشویم. نقل و نبات پخش کنید. صدای گریه تان را فقط خودتان بشنوید.
گفتم گریه، یک شیشه اشک دارم گذاشته ام توی جانمازم. قطره به قطره اش از سوز دل روضههای سیدالشهداست. تمام دارایی من است. همراهم کنید. بگذارید توی کفنم.» و از این جای حرف به بعد، حاج خانم که حریف تلخی کلام همسرش نمیشد، سینی چای را برای بار دوم برداشته بود و اشک هایش را برده بود توی پستوی آشپزخانه و برای هزارمین بار آرزو کرده بود، خدا ریشه ظلم را بسوزاند و دست این منافقان از خدا بی خبر را از دامن انقلاب اسلامی قطع کند.
بعد از آن روز، به سرش میزند کاری کند حال و احوال حاج حسین عوض شود. حالا با دخترش وعده کرده اند چند نفری از دوستان حاج حسین که با هم قرابت خانوادگی دارند و رگ خواب رفیقشان را بهتر بلدند ناهار بیایند خانه. شاید حال و احوالش را عوض کنند. چند باری هم به شوخی از حاج حسین خواسته بود «یاتامین» بار بگذارد. همان غذای تخصصی اش که ملغمهای از حبوبات بود و تأکید داشت ماش را بیشتر از مابقی بریزیم به قصد قوت. اما حاج حسین، حتی نای یاتامین پختن هم نداشت.
کمی بعد از ناهار، سردرد را بهانه کرده بود، برود توی اتاقش استراحت کند. غذایش را هم نصفه نیمه گذاشته بود. لبخندهایش، بوی کلافگی میداد. حوالی ساعت ۳ ظهر، زنگ حیاط خانه بلند شد. منصوره، دختر ارشدش چادررنگی اش را به سرش کشید و پلهها را دوتایکی تا دم در دوید. منتظر کسی نبودند.
نوجوان شانزده، هفده ساله ای، با نامهای در دست، پشت در ایستاده بود. «نامه، محرمانه است. برای حاج آقای آستانه پرست است» نامه را به منصوره نمیداد. حتی علی، برادرش هم پشت در رسید، اما تأکید داشت نامه برای خود حاج آقاست. از صدای بگومگوها، خواب از چشمهای حاج حسین پریده بود. حالا همین که اولین پله را پایین آمد، منصوره و علی به داخل حیاط برگشتند.
لابد یکی از همان سپاهیهای لباس شخصی اند دیگر. چیز عجیبی نیست. از وقتی هم که پدر به دور دوم انتخابات مجلس رسیده، از این نامه نگاریها زیاد داشته ایم. همین جور با خودشان فکر و خیال و حدس و گمان میکردند که صدای شلیک گلوله، تمام اهل خانه را به حیاط کشاند. همسر منصوره از پنجره همان طبقه اول خود را به حیاط پرتاب کرد، اما لختههای خون، خیلی زودتر از داماد حاج حسین به کف حیاط رسیده بود. حاج خانم مات و مبهوت، نشسته بود وسط آشپزخانه، میان تکههای شکسته استکان و اشک هایش دانه دانه با بخار چای داغی که از زمین برمی خاست، یکی میشد.
خودش بود. همان جوان شانزده، هفده ساله که دیده بود. توی این یک سال فقط کمی لاغرتر شده بود. دستها و پاهایش توی غل و زنجیر میلرزید و با پیشانی عرق کرده مدام تکرار میکرد: «من غلط کردم، من عوض شدم، من نماز شب میخونم» و منصوره، چادرش را به صورتش میکشید تا چهره اش را زودتر فراموش کند. نمیشد. نمیتوانست فراموش کند.
نه رگهای ضعیف روی دستان قاتلی که ماشه را چکانده بود، نه گلوی غرق خون پدرش را که به ضرب گلوله شکافته بود، نه آن نگاه آخر پشت پنجره مراقبتهای ویژه که از دور زیرلب میگفت «صبح فردا» و او نمیدانست پدر از چه چیزی حرف میزند. دو سه روز بود بعد از آن شلیک بی رحمانه، افتاده بود روی تخت بیمارستان امدادی.
دکترها میگفتند گلوله، نخاعش را قطع کرده و تارهای صوتی پاره شده؛ و او که همان وقتها گمان میکرد از غصه نشنیدن دوباره صدای بابا و تماشای قامت ایستاده اش خواهد مُرد، حالا توی دادگاه نشسته بود و یک ماه مانده به سالروز شهادتش، داشت با قاتلی کلنجار میرفت که ادعا میکرد نماز شب میخواند و توبه نامه میخواهد، اما او هم یکی از صدها منافقی بود که توبه نامه را برای آزادی و ملحق شدن به هم دستانش در غرب میخواست. خود ناجوانمردش را نه، اما پدرش را همه میشناختند.
یک بازار به نامش بود. بعد از ترور حاج حسین، کل کسبه و بازاری ها، نام پدرش را از بازار پایین کشیده بودند و اسم شهید آستانه پرست را برده بودند بالای دیوار. در نهایت هم حکم اعدام ناصر حاج آقاجانی در دادگاه اعلام شد و کمی بعد به دار مجازات آویخته شد، اما ترکشهای جنایت منافقان دست از زندگی آرام خانواده آستانه پرست برنداشت. همسرش، چندسال بعد، از غصه شهادت پسرش توی عملیات مرصاد دق کرد و به چهلم نرسیده از دنیا رفت. منصوره ماند با چند برادر قد و نیم قد و مزار پدر و برادر و مادری که رد خون دستان منافقان روی سنگ مرمرشان، به سیاهی میزد.
چند قاب از مراسم تشییع پیکر شهید آستانه پرست در مشهد
*مصرعی از علی محمد مودب