گزارشی از زندگی کارتنخوابهای حاشیه شهر که این روزها با شیوع کرونا شرایطی سختتر از گذشته را تجربه میکنند.
لیلا جانقربان/ شهرآرانیوز- کارتنخوابی و آلونکنشینی از آن موضوعات تکراری، تلخ و خواندنی است که هرازچندگاهی جان میگیرد و رسانهها را به محلههای حاشیه شهر میکشاند تا گزارشی از حالوهوای این افراد تهیه کنند؛ حالوهوایی که در حد همان حالوهوا همیشه باقی میماند، اما هستند عدهای که همیشه پای حرفهای آدمهایی که دیدهوشنیده نمیشوند هستند. حجتالاسلام الیاس مظلوم که اهالی آنجا «حاجیمظلوم» صدایش میکنند، یکی از آنهایی است که مدتهاست در آن منطقه حضور دارد و کمکحال کارتنخوابهاست و حواسش هست که معتادها لااقل گرسنه نمانند.
«بمبئی» آخرین معبر و خاکستریترین خیابان محله «کشاورز» است. خانههای قوطیکبریتی و کوچههای باریکش همه را یاد «بمبئی» میاندازد. این بار چرا افتاده سر زبان ما؟ چون قرار است بهدعوت آقای الیاس مظلوم به «بمبئی» برویم؛
جاییکه ظاهرا مدتهاست از دید خیلیها خارج شده است. همینکه میرسیم، فوجی از بچههای قدونیمقد با سروریخت و لباسهای چرک خاکی گشاد، پابرهنه میدوند و با هم بازی میکنند، بلندبلند میخندند و جیغ میکشند، جیغ بنفش. مادرانشان با لباسهای بلوچی و پاکستانی و هندی توی کوچه ایستادهاند و پدرانشان مغموم و محجوب و مظلوم گوشهای کنار ستونها سیگاری گیراندهاند و گاهی اگر حوصلهشان میکشید نگاهی هم به ما میانداختند. تا دلتان بخواهد خانهها و آلونکهای نیمهساخت و نیمهخراب در مسیر بود. با حاجیمظلوم و چند نفر از اهالی قصد میکنیم وارد یکی از خانهها شویم. در خانه نیمهباز است. در میزنیم. پسرکی ۴ساله لته کهنه آویزان جلو در خانهشان را بالا میدهد. بعد از سر شیطنت خودش را کجوراست میکند، میخندد، میچرخد و پرده را بالا میدهد و یکییکی آدمهایی را نشانمان میدهد که چندنفری در اتاقهای نمگرفته و متعفن خوابیدهاند. پسرک با همان لحن کودکانه و لهجه خاصش توصیه میکند که «نیان اینجا کثیفه! مریض میشین ها!» انگارنهانگار که خودش پابرهنه است و بلوزی چرکآلود بر تن دارد که تن کوچکش را هم درست نپوشانده است؛ بلوزی که شاید روزی آبی و بهرنگ آسمان بوده، اما الآن رنگی نامشخص گرفته است. مقصد بعدی ما بولوار کشاورز، حر ۱۹، محله قلعهساختمان یا همان شهرک شهیدرجایی است. عدهای به روزنامه پیام فرستادهاند که از دست کارتنخوابها بهتنگ آمدهاند و امنیت خانههایشان چند برابر قبل کم شده است. اهالی محله، حاجیمظلوم را خیلی خوب میشناسند.
حضور معتادان جوان ممنوع!
در بین خانهها و کوچههای پیچدرپیچ محله «کشاورز» به محوطهای که با بلوکههای سیمانی محصور شده است میرسیم. اسم کوچه «آلرسول» است. از لابهلای بلوکهها میتوان داخل را دید. چند نفری داخل هستند. دقیقتر میشوم. تا میخواهم به این فکر کنم که ۳ نفر داخل این فضای محصور چطور جا شدهاند، یکی از آنها راه را نشانمان میدهد. پاسخ سؤال را پیدا میکنم؛ باید از دیوارها بالا برویم! یعنی از بلوکههایی که در جایجای آنها این عبارت بهچشم میخورد: «این ملک متعلق به...» بهسختی داخل فضای محصور میشویم. چند آلونک با تیروتختههای فرسوده و پتوهای کهنه برپاست. کمد چوبی قدیمی سرپناه این روزهای یکی از این آلونکنشینهای معتاد است. سرپناهشان در ایام تعطیلی گرمخانهها همین آلونکهای متعفن دستساز است. یکی از آن ۳ نفر بهاحترام ما دکمههای پیراهنش را میبندد. اعتیاد دارد. از خم زانوها و چهره سیهچردهاش پیداست. میگوید: «قبلا خوابگاه میرفتیم، ولی از وقتی این مریضی کرونا آمده، تعداد را کم کردند و به ما که جوانتر بودیم گفتند نیایید!»
مجید هنوز مجرد است
به چشمم نگاه نمیکند. سرش را از شرم پایین انداخته است و حرف میزند؛ شرم اعتیاد، شرم مثل ما نبودن. میگوید: «تا پدرومادرم زنده بودند، چند باری من را بردند توی کمپ خواباندند که ترک کنم؛ نمیدانم چطور بود که هر وقت برمیگشتم دوباره سراغ مواد میرفتم. پدرومادرم که مردند، دیگر کسی کاری بهمن نداشت. خواهرها و برادرهایم ازدواج کردهاند، ولی من هنوز مجردم. به خودم میگویم چرا مجید...؟» بغض راه گلویش را میگیرد. مجید ۳۶ ساله است و تا پیش از اینکه در گرداب اعتیاد فرو رود، جوشکار بوده، اما اکنون بیکار است و بهعبارتی کارتنخواب!
نباید اینجا زندگی کنیم
حسن دوست مجید است و با هم روزگار میگذرانند. او میگوید: «انگیزهای برای ترککردن نداریم. هیچ پشتوپناهی نداریم. زنم طلاق گرفته و دوباره عروس شده است. تعداد دفعههایی که ترک کردم دیگر از دستم در رفته. وقتی همه ما را ترک کردند، ما چطور ترک کنیم؟ به چه امیدی؟» حسن به هپاتیت مبتلاست. او بیماری اعصابوروان هم دارد و با کارتی که نشانم میدهد مشخص میشود که بیمارستان «ابنسینا» هم بستری بوده است. میگوید: «نباید اینجا زندگی کنیم! میدانم که مسبب تمام این اتفاقها خودمان هستیم.»
بچههایم بهزیستی هستند
اصغر سومین معتاد کارتنخواب این زمین محصور است که بهمیان حرف ما میآید و میگوید: «۶ تا بچه دارم که بهزیستی هستند. شبها اینجا (با دست اتاقکی را که با کمد و لحاف درست کرده است نشان میدهد) با یک جوان اصفهانی و یک پیرمرد میخوابیم.»
داخل کمد چوبی که سقف خانه اصغرآقاست، یک عروسک بافتنی قرار دارد. انگار این عروسک تنها یادگاری دختر خردسالش و شاید همه داروندارش است. میگوید:
«۴ تا دختر دارم. دلم برای دیدنشان پر میزند، اما سراغشان نمیروم. اینطوری بهتر است.» حسن و مجید هم محل خوابشان را با دست نشان میدهند؛ آلونکی ساختهشده از چوب و سنگ و لحافهای کهنه و متعفن که خیس از نم علفها و باران روز قبل است.
دنیا کارگاه رنج من است
مجید در پاسخ به این سؤال که خوردوخوراکتان از کجا تأمین میشود، میگوید: «ضایعات جمع میکنیم و میفروشیم. چند روز پیش هم یک خانم و آقای بالاشهری مبلغی پول به من دادند که گفتم چیز نیستم! گدا نیستم! گفتند هدیه است. من هم گرفتم و گفتم که برای پدرومادرتان صلوات میفرستم.»
«دنیا کارگاه رنج من است!» این جمله روی دست مجید خالکوبی شده است. حسنآقا، همان معتادی که در بیمارستان ابنسینا بستری بوده است، میگوید: «آب هم از همسایهها میگیرم، ولی الآن ۴۰ روز است که حمام نرفتیم. در پارک هم ما را راه نمیدهند که برویم و حداقل سروصورتمان را بشوییم. گرمخانه هم که بودیم مشکل داشتیم. یک دوش حمام و یک سرویس بهداشتی برای ۳۰ نفر آدم بود.»
مجید، حسنآقا و اصغرآقا ۴۵ روز است که در این آلونکها روزگار سپری میکنند. یعنی دقیقا از همان اوایل شیوع کرونا در کشور که گرمخانهها و کمپها تعطیل شد؛ همان روزهایی که به مردم گفتند در خانه بنشینید، اما فکری برای خانهنشینی بیخانمانها نشد.
بههمان سختی که داخل آمدیم، دوباره بیرون میرویم و راهی آلونکهای دیگری که در جایجای این محله بهوفور مشاهده میشود میشویم؛ آلونکهایی که عمدتا پشت دیوارهای اراضی محصور آستانقدس جان گرفتهاند. هنوز در کوچهپسکوچههای «کشاورز» هستیم که پیرمردی با شال سفید بر سر جلوی ما ظاهر میشود. فکر میکند مسئول هستیم! میگوید:
«۲ تا پسر معتاد دارم که همین الآن روی مادرشان چاقو کشیدهاند! بیایید و آنها را به کمپ اجباری ببرید!»
حاجیمظلوم میگوید: «کمپها تعطیل هستند!» بعد غذایی گرم دست مرد میدهد و از او میخواهد به مسجد حضرت زینب (س) بیاید تا بسته غذایی دریافت کند. پیرمرد بیچاره هم راضی یا ناراضی میرود!
تعلل در تعمق غیرمنطقی!
معنی جملهاش را خوب نمیفهمم. راستش را بخواهید، توقع شنیدن جملات فلسفی را از زبان یک معتاد کارتنخواب ندارم. آنقدر سخت است که نمیتوانم تکرارش کنم! ۶۵ ساله است. میگوید: «۵۳ سال است که درگیر اعتیاد هستم. از ۱۲ سالگی معتاد شدم و علت آن هم ناملایمات زندگی بود! من خطایم ناشی از تعلل در تعمق غیرمنطقی است و باید عواقب آن را هم بپذیرم!» او ۳ پسر و یک دختر دارد و مثل بقیه دوستان معتادش از خانواده طرد شده است. بیشتر از این درباره زندگیاش حرف نمیزند. میگوید: «بقیهاش بماند...»
ضایعات جمع میکنیم
احمدرضا از دیگر کارتنخوابهایی است که پشت دیوارهای اراضی رهاشده روز را به شب و شب را به صبح میرساند. او میگوید: «ما هم پشت آن دیوارها زندگی میکنیم. ۵ نفر آنجا زندگی میکنیم. ۳ مردیم با ۲ خانم. ما که برای خرج مواد و خوردوخوراکمان ضایعات جمع میکنیم، ولی آن ۲ خانم نمیدانم چکار میکنند!»
جنگ آلونکنشینها با مردم
تعدادی از مردم محله بهمیان ما میآیند. کمکم جدالشان با کارتنخوابها شروع میشود. خیلیها از این شرایط گله دارند. زنی که معتادان پشت خانهاش جمع میشوند و آتش روشن میکنند، میگوید: «از وقتی این بلوکههای بتونی را گذاشتهاند، ما دیگر امنیت نداریم؛ معتادها زیاد شدهاند و داخل این زمینها برای خودشان چادر زدهاند و پشت دیوارها آتش درست میکنند. دود آتش همه خانههای ما را سیاه کرده است. قرار بود در این زمینها فضای سبز درست کنند، ولی فعلا که محل زندگی معتادان کارتنخواب شده است!»
زن تقریبا ۳۵ سالهای که معتاد و آلونکخواب است، بهمیان حرف زن همسایه میپرد و شروع میکند به ناسزاگفتن، شاکی است از اینکه چرا به معتادها اتهام دزدی میزنند! میگوید: «اینها به ما تهمت میزنند!» زن معتاد چوبی برمیدارد و بهدنبال زن همسایه میدود و فحاشی میکند. ظاهرا حال او از نظر روانی چندان مساعد نیست. دعوا اوج میگیرد و با مداخله نیروهای بسیجی که ما را همراهی میکنند، وضعیت کمی آرام میشود.
یک خوشی کوچک میان این همه خاکستری
در میان این همه خاکستری، در میان این همه تلخی، اگرچه حاجیمظلوم کمی از درد و رنج معتادان و اهالی محل با همدلی میکاهد، اما این بهتنهایی کفایت رنج این منطقه نیست. حتی حضور سرپناهی هرچند کوچک بهنام سرزمین پاکی (شلتر) که سرپناه شبانه تعداد اندکی از کارتنخوابهای این محله است و خصوصی اداره میشود هم نمیتواند رنج این مردم را کم کند.