سعیده آل ابراهیم/ شهرآرانیوز- این داستان واقعی دو قهرمان یا نقش اول و یک نقش مکمل دارد؛ پیرزن مهربان، راننده مینیبوس و روزنامه.
پیرزن مهربان:
پستی و بلندیهای زندگی را میتوان در چین و چروکهای صورتش جستوجو کرد. صورت گردی دارد که سالها از تاریخ ثبتشده در سجلد او جلوتر است. سن شناسنامهاش نشان میدهد که او در آستانه پنجاهسالگی است اما چهرهاش سنی بیشتر از این را نشان میدهد. به قول خودش، در روستای مارشک به دنیا آمده، بزرگ شده و ازدواج کرده است. به سبک آن قدیمها برای او هم در کودکی خبری از درس و مدرسه نبود، اما بعد از اینکه ازدواج کرد و شوهرش به سربازی رفت، به نهضت سوادآموزی رفت تا رؤیای دوران کودکیاش را زندگی کند. فاطمهخانم تا کلاس پنجم در نهضت ادامه داد، اما بعد از آن روزگار به سمتی رفته است که او مجبور شده سواد را از یاد ببرد. اما حتی بیسوادی هم نتوانست حریف علاقه او به خواندن و خبر داشتن شود.
راننده مینیبوس وارد قصه میشود
چندسالی میشود که هرروز راننده یک مینیبوس چند روزنامه از یک دکه مطبوعاتی در محله خواجهربیع مشهد میخرد و 80کیلومتر را در گرما و سرما و با منظره خاکی یا سرسبز طی میکند تا به روستایی برسد که نمای پلکانی خانههای آن، آدم را یاد ماسوله میاندازد. هنوز بعد از گذشت این همه سال، خبری از گاز در روستایشان نیست، خانههایشان بوی نفت میدهد، اما روزنامه راه خودش را به روستای آنها پیدا کرده است.
دوربین به سمت نقش مکمل میچرخد
چند روزنامه شهرآرا هرروز روی داشبورد شلوغ راننده مینیبوس 80کیلومتر را طی میکند. شخصیتهای چاپشده در صفحات روزنامه شهرآرا، پشت شیشه بزرگ جلو مینیبوس زیر آفتاب و زیر باران چیزی از رنج طی شدن مسیر را درک نمیکنند! [توضیح تکمیلی نویسنده برای یادآوری به خودش: آدمهای چاپشده توی روزنامه چیزی از رنج تهیه یک روزنامه هم نمیدانند.] آنها صدای ترانههای انتخابی راننده را نمیشنوند، آنها میروند در بقالی فاطمهخانم کنار وزنهها و ترازوی قدیمی جاخوش کنند تا مشتری پیدا شود و آنها را برای صاحب مغازه بخواند.
قهرمان قصه کیست؟
فاطمه طالبیمارشک، شوهرش جانباز است و از زمانی که از کار افتاده شد، تمام کارها و سر و کله زدن با مشتریها به گردن او افتاده است. او یکی از مغازهدارانی است که هرروز در این روستا خواننده (یا بهتر بگویم) شنونده روزنامه شهرآراست.
به این فکر میکنم که دنیای آدمهای عینکی بدون عینک چه شکلی است؟ احتمالا تصاویری گنگ و مبهم. به گمانم فاطمهخانم هم وقتی به صفحات روزنامه نگاه میکند، کلمهها را مانند ریلهای قطاری کج و معوج که گاهی بالا میرود و گاهی پایین میبیند؛ شاید هم تصاویر را نگاه میکند و سعی میکند در ذهنش برای هرکدام از آنها قصه مختص خودش را بسازد.
اما اصل ماجرا این است که هرروز مشتریهای فاطمه خانم 10دقیقه وقت میگذارند و در بقالی کوچک او میهمان میشوند تا برایش شهرآرا بخوانند.
خودم که سواد ندارم، یعنی نهضت درس خواندم، اما گرفتاریهای زندگی باعث شد که تمرین نکنم و حالا حتی اسم خودم را هم نمیتوانم بنویسم؛ برای همین در کارتخوانی که در مغازه گذاشتیم نمیتوانم مبلغ بزنم و روی دیوار برایم کاغذی چسباندهاند که از روی آن نگاه کنم.
یک مونولوگ طولانی از قهرمان قصه فاطمهخانم
تنها روزنامهای که به روستای ما میآید شهرآراست. دوسه سالی میشود که مخاطب آن هستیم. به همین علت معمولا بچهها یا کسانی که سواد دارند به مغازهام میآیند. از آنها میخواهم برایم از خبرها و مشکلات مردم بخوانند. گاهی بعد از اینکه برایم خبرها را خواندند، روزنامه را هم با خود میبرند تا صفحات دیگرش را هم بخوانند. روستای ما با وجود اینکه بزرگ و زیباست، از نظر امکانات عقبافتاده است، به همین دلیل دوست دارم در روزنامه شهرآرا بیشتر از روستاها و مشکلاتشان بخوانم و خبرهای خوشی مانند اینکه جادههای روستایی آسفالت شد، گاز به فلان روستا رسید و روستای دیگری آباد شد.
قاب پایانی
دوربین به سمت در خروجی مغازه میچرخد، فاطمهخانم کرکرههای مغازه را پایین میکشد و نور نحیفی از یخچال مغازه روی روزنامه دیروز میافتد.
توضیح تکمیلی نویسنده برای یادآوری به خودش:
روزنامه فردا، 80کیلومتر آنطرفتر از مارشک، کنج میدان شهدا، آماده ارسال به چاپخانه شده است، بچههای تحریریه میدانند که فاطمهخانم منتظر شنیدن روزنامه فرداست؟