به گزارش شهرآرانیوز؛ پاییز سال ۱۳۶۵ است. عباس، جوان سر به زیر بیست سالهای است که هنوز هیچ ستارهای بر سرشانه لباس خاکی اش ننشسته است. در آستانه عملیات کربلای ۴ وسط پادگان انبیای شوشتر، یک خبرنگار نوجوان عباس را از جمع نیروهایش کنار کشیده تا مصاحبه بگیرد. با این سن و سال کم، یکی از اعضای کادر فرماندهی گردان است. از همان اولین شلیکهای صدام، پایش به جبهه باز شده. از اصفهان آمده. در دل همان روزهایی که نوجوانها شناسنامه هایشان را دست کاری میکردند و شبیه به یک تورنمنت بی سابقه برای رسیدن به خط مقدم از یکدیگر پیشی میگرفتند. عباس، سرش را به ندرت بالا میآورد.
خبرنگار میپرسد: هدف شما از حضور در جبهههای نبرد چیست؟ مکثی نمیکند. انگار تمام روزهای حضور در جبهه را با تقید به پاسخ روشن این سؤال سر کرده است: ما مسلمانیم. شیعه ایم. شیعه هم از امامانش پیروی میکند. ما پیرو حسینیم. همان طوری که در صحرای کربلا با معدود یاران باقی مانده اش، زیر بار ظلم نرفت و جهاد کرد و به شهادت رسید، ما هم در جنگ میان اسلام و کفر، دلخوش به وعده خداییم.
خدا ضمانت کرده چه بسا عده کمی از مومنین در برابر عده زیادی از کفار به پیروزی برسند. دست آخر هم پیامی میدهد به اشخاص ضدانقلاب. به آنهایی که تسلیم را به مقاومت ترجیح میدهند و پای دلشان با شنیدن آیههای صلح دشمن میلرزد. تکلیف روشنی دارد با آرمانهای انقلاب.
جهانش در مقابله با ظلم محدود به نیروهای بعثی نیست. نگاه آرمانی اش با همان سن و سال کم، به تمام مستضعفان جهان است. فلسطین را از پشت سنگرهای جنوب رصد میکند. گستره نگاهش از پشت دوربین شکاری، نه فقط نیروهای بعثی را، که صهیونهای کمین کرده را در کیلومترها آن سوتر هم زیر نظر دارد. دلش میخواهد صدای دلش به گوش تمام مظلومان جهان برسد، اتحاد، رمز پیروزی مسلمین جهان است.
حوالی سال ۱۳۷۷ است. نشسته در جمع تعدادی از فرماندهان لشکر ۸ نجف اشرف توی پادگان آموزشی انبیا، شمال نجف آباد. از جنگ، چند ستاره روی شانه هایش به یادگار مانده و خاطراتی که تمامی ندارد. جوگندمی شقیقه هایش، غلبه سفیدی حق بر سیاهی کفری است که هشت سال جوانی و طراوت او و هم سنگرانش را به یغما برد، اما هرگز زیر بار ظلم نرفت. حالا نشسته و دارد در جمع رفقای دیروزش، از روزهای عملیات میگوید. نوبت به خاطره بازیهای او که میرسد، نقبی میزند به اصحاب کهف. میگوید فیلم مردان آنجلس را دیده. سال به سال پادشاهان و امپراتورهای مختلف آمدند، رفتند، ظلم کردند، تازاندند و ویران کردند، اما تمامش به چشم اصحاب کهف به قدر یک شب خوابیدن گذشت.
دارد از جاودانگی خاطرات میگوید و آنچه از آدمیزاد به جا میماند: یک خوبی و یک بدی. بعد گریزی میزند به خاطرات عملیات والفجر ۱۰ در سمت و سوی حلبچه عراق. آن روزها فرمانده گردان بود و گاهی جانشینی محور عملیات را هم تجربه کرده بود. جوری از آن روزها میگوید انگار دارد از بهترین سالهای عمرش میگوید. هم رزمانش با لبخند همراهی اش میکنند. اصحاب وفاداری که شبهای عملیات را به امید چنین روزهایی دندان سرجگر میگذاشتند.
روزهایی که از جنگ یک مشت خاطره بماند و از وطن، خاکی که یک وجبش به یغما نرود. حالا دیگر برای خودش «حاج عباس» شده. بعد از جنگ، لباس تنش را تکانده و رفته دانشگاه. مدرک دکترای مدیریت استراتژیکش را از دانشگاه امام حسین (ع) گرفته و در جمع اعضای هیئت علمی دانشگاه، نام معتبری است. او که سالها در میدان عملی جهاد، درس مقاومت گرفته است حالا در میدانهای علمی و دانشگاهی، به تدریس استراتژیهای نبرد مشغول است.
اواخر دهه ۹۰ است که مسئولیت معاونت عملیات کل سپاه پاسداران به عباس نیلفروشان محول میشود. تا قبل از آن معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران و فرماندهی دانشکده فرماندهی سپاه را در کارنامه پر بارش دارد. مدتی جانشینی قرارگاه امام حسین (ع) را تجربه کرد و حالا در سمت تازه اش، مثل گذشته با رویکردهای عقیدتی اش، مشغول خدمت است.
هرکجا مینشیند اقتدار نظام جمهوری اسلامی را بر دست میگیرد. پشت هر تریبونی از سرگشتگی دشمن در خاورمیانه میگوید. نشان به آن نشان که جبهه مسلمانان امروز، همان جبهه رزمندگان دیروز ایام جنگ است. چیزی عوض نشده. زمین بازی تغییر کرده، اما مهرهها همچنان به پشتوانه اندیشههای انقلابی و جهادی، ازهای و هوی هیچ مهاجمی میدان را ترک نمیکنند.
اعتقاد دارد دشمن را شناخته ایم. پاشنه آشیلش را میدانیم. کلی شهید داده ایم تا شیوه مبارزاتی اش را کشف کنیم. خوب میدانیم چطور قدم به قدم نزدیک میشود. جنگ نرم و نیمه سخت و سخت را با تحمیل خسارات سیاسی و اقتصادی و انسانی پیش میگیرد تا در شرایط مساعد ضربه آخر را وارد کند. اما امروز با درایت فرماندهی معظم کل قوا، قواعد پیروزی بر دشمن را شناخته ایم و با تسلط بر فرصتهای راهبردی، باطل السحر فتنههای دشمنیم. یا همه شهید میشویم یا پرچم فتح و ظفر را بر بلندترین قلههای جهان به اهتزاز درمی آوریم.
حرفهای او آشناست. آن چنان که پیش از او از زبان حاج قاسم و اسماعیل هنیه شنیده بودیم. کلام واحد تمام فرماندهانی که به غلبه نور بر تاریکی ایمان داشتند. آن چنان که سیدحسن نصرالله فریاد میزد: «ما را هرکجا یافتید بکشید! در همه جبههها و بر در هر حسینیه و مسجد!
ما شیعیان علی بن ابی طالب هستیم، فلسطین را تنها نخواهیم گذاشت». انگار یک صدا بود که از حنجره تمامی شان بیرون میریخت. آن روزی هم که خبر رسید آتش راهشان را از میان ساختمانها باز کرده، زمین را شکافته و خون عباس را با سیدحسن یکی کرده، کسی از سرنوشت مبارک شهادت دلگیر نشد. تسلیتها آمیخته با تبریک بود. آنچه سینهها را میفشرد، اندوه جای خالی مردانی بود که هرچند با صنوبرانی دیگر پُر خواهد شد، اما افسوس نداشتنشان به وقت پیروزی، غم انگیز است. حاج عباس راست میگفت. این دنیا اول و آخرش حکایت مردان آنجلس است. زمان به آدمها میگذرد. ظلم میتازد. اما همه اش قد یک پلک باز کردن تمام میشود.
آنچه میماند رد خون بر چهره سیاه خون خوارانی است که به خیال باطل خود، تا آخرین روز دنیا، مجال کشتن دارند. آن ساختمانهای درهم کوبیده بیروت، هر کدام خانه دل یکی از ما بود. اما کدام آوار است که تا ابد آوار بماند. بهار از راه میرسد. جوانهها از دل خرابهها بیرون میزند و از مشهد نیلفروشان و سیدحسن ها، شاخههای نور بالا میرود.