صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از مرحوم فریدون مشیری | شاعر کوچه‌های مهتابی

  • کد خبر: ۲۹۶۳۷۶
  • ۰۳ آبان ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۹
یادی از مرحوم فریدون مشیری، شاعر نام آشنای ایرانی که سوم آبان سال ۱۳۷۹  درگذشت.

به گزارش شهرآرانیوز؛ 

روزنامه ایران ما​

فریدون هفده ساله بود که روزنامه «ایران ما» تأسیس شد. جهانگیر تفضلی اداره اش می‌کرد. مخاطبان خاص خودش را داشت. دو سه مقاله سیاسی کار می‌کرد و باقی صفحات صرف مطالب ادبی می‌شد. ایران ما، مثل نان و نمک، همیشه توی خانه مشیری‌ها پیدا می‌شد. فریدون می‌خرید و به خانه می‌آورد. او مشتری ثابت هشت صفحه آخر روزنامه بود. 

جایی که می‌شد در آن به ادبیات کشور‌های گوناگون سفر کرد. مطالب اغلب ترجمه آثار نویسندگان غیرایرانی بود. از ویکتور هوگو و لامارتین گرفته تا آندره موروا. کم کم پای اشعار شاعران ایرانی به هشت صفحه آخر باز شد. این آخری ها، از محمدحسین شهریار و فریدون توللی هم می‌شد شعر‌های تازه‌ای خواند. کم کم پای مهدی حمیدی شیرازی و ابوالحسن ورزی و نادر نادرپور باز شد. 

فریدون، اما هربار جوری با اشتیاق صفحات روزنامه را ورق می‌زد انگار بناست تازه‌ترین اثر خود را در میان مطالب پیدا کند. رؤیای روزگار نوجوانی اش بود. سال‌ها بود می‌نوشت و در محافل نیمه خصوصی می‌خواند. وقتش رسیده بود بختش را امتحان کند. گشت و از بین شعر‌هایی که نوشته بود، انگشت گذاشت روی شعر «فردای ما». 

کاغذ را با وسواس از وسط تا کرد و بعد در پاکتی مرتب فرستاد دفتر روزنامه. حدفاصل روزی که شعر را فرستاد تا یک هفته بعد که نوبت چاپ ستون خوانندگان بود، قد ماه‌ها به چشم فریدون کش آمد. اما روزی که مثل هربار در مسیر مدرسه به خانه، روزنامه را خرید و به خانه آمد، دیگر روی پا بند نبود. راستی راستی شعر او بود که با حروف نسبتا درشت به چاپ رسیده بود. 

درست هفته پس از آن، در همان ستون با فونت ریز خطاب به مشیری آمده بود: «آقای فریدون مشیری! شعری را که فرستاده بودید در شماره پیش، چاپ شد و در جمع هیئت تحریریه ایران ما با حسن قبول بسیار روبه رو شد. خوش وقت می‌شویم اگر باز هم از شما شعر چاپ کنیم.» همه چیز مثل خواب بود. انگار بالاخره پای فریدون هم به سیاره شاعران پایتخت باز شده بود.

تصویری از دوران کودکی فریدون مشیری

اداره پست و تلگراف

از قدیم همین طور بوده. عموما، آدم‌ها در خانواده‌های کاسب، به رسم اجدادی بازاری می‌شوند و در خانواده‌هایی با زندگی کارمندی، پشت میزنشین. فریدون هم تسلیم این قانون نانوشته بود. پدربزرگش، محمودخان مشیر، مدیر امور مخابراتی غرب ایران بود. 

پدرش ابراهیم خان مشیری هم کارمند اداره پست بود. فریدون مانده بود و جبرِ یک دست کت و شلوار رسمی با یک کیف چرمی سیاه که هر روز با خود به اداره پست می‌کشید. روی میز کار، میان انبوه پرونده‌ها و زونکن ها، همیشه یک تکه کاغذ سفید کنار دستش داشت تا اگر خطی، بیتی، مصرعی چیزی به دلش ریخت، شعری از قلم نیفتد. نگاهش به ارباب رجوع بود و خیالش سمت و سوی شعر، پرسه می‌زد. دست خودش نبود. اصلا پیشوند نامش توی سجل نامه «میرزا» بود. 

یک بار از پدرش توی عالم کودکی پرسیده بود میرزا یعنی چه؟ گفته بود یعنی کسی که همیشه در حال نوشتن است. فریدون زیاد می‌نوشت. اما به نظم. ساده و بی تکلف ولی آمیخته با احساس و خیال. عصر‌ها که از اداره برمی گشت، انگار نقاب سنگین و سربی کار را از صورتش برداشته باشد، با خنکای نسیم عصرگاه به خود حقیقی اش برمی گشت. از توی کیف چرمی سیاهش، دست نوشته هایش را برمی داشت و راهش را می‌کشید سمت روزنامه و دفتر نشریه. از کار گریزی نبود. 

بقول شاملو: غم نان اگر گذارد.... سه ماه بود صبح تا عصر می‌رفت اداره پست و تلگراف، بی هیچ حقوقی. پایان ماه سوم، حقوقش را تمام و کمال یکجا پرداخت کردند. دل توی دلش نبود. با این پول می‌شد باری از شانه‌های رنجور مادرش بردارد. بیمار بود. عارضه قلبی داشت. یک جعبه شیرینی‌تر گرفت راه افتاد سمت خانه تا به مادرش خوش خبری بدهد، اما دیر بود. حقوق را کاش یکی دوماه زودتر داده بودند یا اجل کمی تعلل می‌کرد. جعبه شیرینی‌ها پخش زمین شد. 

مادر همان روز رفته بود. قلبش دیگر نای تپیدن نداشت. فریدون خیال می‌کرد خوش خبری، قوت قلب مادرش می‌شود. نشد. حالا کسی باید زیر بغل هایش را می‌گرفت. الباقی حقوقش خرج خیرات شد. خیرات زنی که اولین بار، بذر شاعرانگی را در دل و روحش کاشته بود. این اندوه، ابتدای شعر بود. جوری قلبش شکسته بود که انگار هرآنچه تا پیش از این سروده بود، فقط تمرین شاعرانگی بوده است.

فریدو ن مشیری به همراه دو تن از شاعران هم عصرش، شهریار و سایه

شبی در سیاتل

سال‌ها از آن نخستین تجربه چاپ آثارش می‌گذرد. توی تمام این سال‌ها با تجربه فراز و فرود‌های بسیار، نام او در جمع شاعران نامدار معاصر، ماندگار شده. حالا دیگر همه او را هم تراز با اخوان و ابتهاج و شفیعی کدکنی به خاطر می‌آورند. ستارگان موسیقی ایرانی از قبیل محمدرضا شجریان، از اشعار او برای ساخت آثار تازه وام می‌گیرند. رادیو ایران، محل پیوند اشعار فریدون با موسیقی است. 

سفر‌های گاه و بیگاهش به خارج از مرز‌های ایران، دوستداران شعر و ادب فارسی را گرد او جمع می‌کند. محال است در جمع جوان تر‌ها حاضر شود و تسلیم اشتیاق هرباره آن‌ها به شنیدن شعر «کوچه» نشود. کوچه پیش از او به هر جمعی می‌رسد. عاشقانه کهنه سالی که انقضا ندارد. تمام نسل‌ها را با خود همراه کرده و انگار روایتی جهان شمول دارد. حالا در جمع مهاجران ایرانی ساکن آمریکاست. جایی در سیاتل.

همانجا که اگر سال‌ها پیش به اصرار یکی از دوستانش پا سست کرده بود، حالا شاعری غریب در قاره آمریکا بود. دوستی که آن سال‌ها با اشتیاق از زیبایی‌های غرب می‌گفت و بنا داشت هرطور شده او را با خود همراه کند، حالا چند شب میزبان فریدون در سیاتل بود. «ریشه در خاک»، پاسخی منظوم به پافشاری‌های رفیق مشیری بود برای رفتن. شعری در احوالات کوچ و مهاجرت و دل کندن. حالا او داشت در میان صد‌ها ایرانی دلتنگ، ریشه در خاک را زمزمه می‌کرد. 

شعری به سادگی تمام شعر‌های دیگرش که در لایه‌های زیرین خود، احساسات درونی مخاطب را به دست می‌گرفت و با خود همراه می‌کرد: من اینجا ریشه در خاکم/... / من اینجا تا نفس باقی است می‌مانم/ من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید/ سرود فتح می‌خوانم/ و می‌دانم/ تو روزی باز خواهی گشت.... سکوت، هم خوانی حزن آلود جماعت دلتنگی بود که به شعر فریدون مشیری دل داده بودند. 

شعر‌های مشیری همین است. دست آدم را می‌گیرد با خودش می‌برد به کوچه پس کوچه‌های خیال. پیچیدگی ندارد. اما قلب آدم را توی مشتش می‌گیرد. انگار زبان مشیری، زبان عاطفه آدم هاست.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.