صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از شهید مدافع حرم حسین محرابی، معروف به «شهید خندان» مشهدی‌ها

  • کد خبر: ۳۰۲۹۵۱
  • ۱۰ آذر ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۵
شهید مدافع حرم حسین محرابی، معروف به «شهید خندان» مشهدی‌ها در دهم آذر سال ۱۳۹۵ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ باب‌الجواد(ع) را که رد می‌کند، دست به سینه می‌ایستد رو به گنبد. لب‌هایش تکان نمی‌خورد، اما کلمات از نگاهش چکه می‌کنند روی گونه‌هایش. اذن دخول را با بغض می‌خواند و دارد پیش خودش فکر می‌کند این التماس چندم است؟ اذن دخول را به نیت اذن خروج می‌خواند. خودش اینجاست دلش آن سوی مرزها. یک چیزی بال رفتنش را بسته. 

به هر دری می‌زند، دیوار است. می‌رود می‌نشیند رو به ایوان طلا و خیره می‌شود به گنبدی که به زحمت از زیر پرده اشک، پیداست. شانه‌هایش افتاده. عین عزیز از‌دست‌داده‌ها، عین آدم‌هایی که دکتر جوابشان کرده، انگار که دنیا به آخر رسیده باشد، از شدت گریه می‌لرزد. چیزی توی دست‌هایش ندارد. التماس می‌کند. پای رفتن ندارد. 

سرنوشتِ او، توی دست‌های صاحب این بارگاه است. تمام سرمایه‌اش دلی شکسته و قلبی به خون نشسته از غربت دمشق است. حرف تازه‌ای نمی‌زند. کمی بعد بلند می‌شود. از همان باب الجواد (ع) که آمده بود، برمی‌گردد. دم آخری، بعد از سلام آخر رو به گنبد نگاهی می‌اندازد و زیر لب می‌گوید: دست از طلب ندارم تا کام من برآید...

زینب محرابی فرزند شهید در مراسم تکریم شهدای مدافع حرم

دنیای بدون بابا

انگار صحنه، یک نمایش کارگردانی شده است. میزانسن، پیکر مردی بی‌جان است که میان گل‌های قالی خانه، با لبخندی محو و تنی آرام به خوابی ابدی فرو رفته. دختربچه‌ای هفت هشت ساله، آرام آرام پیکر مرد را عین گل بو می‌کشد. گاهی موهایش را نوازش می‌کند و گاهی دستانش را می‌گیرد. لابه‌لای نوازش‌ها به خنده می‌افتد و پشت بند آن، صدای قهقهه مرد بی‌جان بلند می‌شود. 

زینب، خواهر بزرگ‌تر فاطمه با تماشای نمایش تکراری پدر و دختر، از جا بلند می‌شود و با ابرو‌های درهم کشیده، می‌دود سمت اتاق. در را پشت سر خود می‌بندد و اشک‌هایش را میان دستانش پنهان می‌کند. دقیقه‌ای بعد، مرد بی‌جان خود را به پشت در اتاق می‌رساند. 

نمایش تمام شده. پدر هنوز اینجاست. جایی نرفته، اما زینب از تصور دنیای بعد از پدر به‌هم ریخته. هرچه روضه توی زندگی‌اش شنیده، با سرعت مرور می‌کند. اما زورش به عاطفه پدر دختری نمی‌رسد. بابا خیلی زیباست. خیلی جوان است. او صمیمی‌ترین رفیق زینب توی تمام این سال‌ها بوده. با این نمایش‌های پیش پاافتاده نمی‌تواند خود را مهیای نبودنش کند. در آهسته باز می‌شود. حسین با همان لبخند گرم همیشگی می‌آید می‌نشیند برابر زینب. دستی به چانه‌اش می‌گیرد. اشک‌ها را با صبوری پاک می‌کند. 

بعد برای هزارمین بار، سفره دلش را برای مونسش باز می‌کند. زینب از دل بی‌قرار بابا خبر دارد. او با یک نخ نامرئی باریک به این زندگی متصل است. آنها فقط جسم بی‌قرار پدر را توی خانه دارند. حسین مدت‌هاست عین مرغ پرکنده به هر دری می‌زند که برود. نمی‌شود. نمی‌تواند. حکمتش پیدا نیست. در عوض توی این بلاتکلیفی و انتظار تا می‌تواند به شیوه‌های مختلف بچه‌ها را برای روز موعود آماده می‌کند. زینب، چشم امید باباست. 

او روی وقار و صبر و آگاهی زینب حساب کرده. محمدمهیار و فاطمه را بعد مادرش به او سپرده. زینب خوب می‌داند بابا برای اینجا نیست. تکلیفش با تمام زندگی روشن است. انتخاب کرده، اما هنوز انتخاب نشده. این تقلا کردن برای رفتن، تمامی ندارد. بار‌ها تا پای پرواز رفته و دوباره بازگردانده شده. شهر‌های مختلف را زیر پا گذاشته و این آخری‌ها ماشین زیر پایش را فروخته تا برسد لبنان، مگر بچه‌های حزب‌ا... کاری کنند و دوباره به مشهد برگشته. حالا دیگر خسته‌تر از آن است که بخواهد خودش را برای زینب تشریح کند. زینب بابا را درک می‌کند، اما دنیای بدون بابا را هرگز...

نمایی از سنگ مزار شهید محرابی

 لحظه ظهر شهادت

حسین افتاد. او تنها یک گلوله تا رسیدن به آرزوی چندین و چندساله‌اش فاصله داشت. گلوله‌ای که مدت‌ها توی انبار مهمات داعشی‌ها مانده بود و دست آخر ظهر شهادت امام رضا (ع)، از لوله تفنگ رفت توی قلب حـسین.

گلوله از ساختمان روبه‌رویی شلیک شد و درست نشست همان‌جا که باید. همان لحظه که خون عین چشمه از قلب حسین فواره می‌زد، زینب وسط روضه امام حسین (ع) بود و بی‌آنکه بداند، سوزشی در قلبش احساس می‌کرد که تا آن لحظه نظیر نداشت. روضه‌خوان داشت فرازی از ظهر عاشورا می‌خواند. تیر سه‌شعبه که به قلب علی‌اصغر نشست، زینب هم بی‌قرار شد. تیر سه‌شعبه حالا سربی داغ توی قلب بابا بود. 

صدای یا اباالفضلی که حسین در آخرین نفس از گلویش بلند شد، کوچه‌های دمشق را رد کرد، از باب الجواد (ع) گذشت، ورودی روضه ظهر شهادت امام رضا (ع) را آمد داخل و صاف نشست روی دل زینب. کار تمام شد. بابا بالاخره به آرزویش رسیده بود. آن همه بی‌قراری‌ها، آن گریه‌های بی‌تاب پای مزار شهدا، آن دست‌به‌دامن‌شدن‌های وقت و بی‌وقت به مادر شهدا، دست آخر جواب داد. وقتی خبر رسید، زینب میان گریه و لبخند، به آسمان نگاه انداخت.

دیدار سردار شهید قاسم سلیمانی با خانواده شهید محرابی

 زینب در سوگ بابا 

پیکر همان پیکر است، اما نه روی گل‌های قالی خانه. این بار میان تابوتی که با پرچم ایران پوشیده شده. فاطمه، اما مثل همان نمایش تکراری دارد پدر را بوسه‌باران می‌کند. بابا هنوز می‌خندد. صورتش سرد سرد سرد شده، اما لبخند گرمی دارد. زینب حالا جایی برای پنهان شدن ندارد. می‌خواهد برگردد توی اتاق و صورتش را میان دست‌هایش مخفی کند. اما مغناطیس پیکر بابا، او را به خود می‌کشاند. 

صورتش میان پارچه‌ای سبز، زیباتر از همیشه است. محمدمهیار سه ساله دارد دور تابوت می‌چرخد و بازی می‌کند. زینب جلوتر می‌رود. آن آرامش توی صورت بابا، تازگی دارد. توی تمام این سال‌ها، بغض آشکاری را ناشیانه پشت خنده‌هایش پنهان می‌کرد. بغضی که حالا نیست و ابر‌های گلوی بابا همگی توی سینه زینب جمع شده. چادرش را به صورتش می‌کشد.

 می‌خواهد بلندبلند گریه کند. نمی‌تواند. وصیت باباست. باید بلند شود و با پا‌های خودش برود سمت بلوک ۳۰، ردیف ۸۷، قطعه ۳۹، جایی که بابا جلوتر منتظرش ایستاده. در محاصره کاج‌هایی که بار‌ها شاهد استیصال و اشک‌های پدر بوده‌اند. برگ‌های آذرماه آرام آرام روی خاک سرد بهشت رضا (ع) می‌افتند و بعد از این، پاییز در خانواده کوچک محرابی، جور دیگری غم دارد و جور دیگری زیباست.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.