صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

شهادت در شب بارانی | یادی از شهید محمدعلی حنایی که در جریان تظاهرات خیابانی به شهادت رسید​

  • کد خبر: ۳۰۳۳۸۳
  • ۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ۱۴:۲۴
شهید محمدعلی حنایی ۱۲ آذر ۱۳۵۷ در جریان تظاهرات خیابانی به شهادت رسید​.

به گزارش شهرآرانیوز؛ روز دوم ماه محرم سال‌۱۳۵۷ است. همین محمدعلی مابین دعای دست نماز ظهر جمعه، به روضه شب دوم محرم کشیده می‌شود. دست‌هایش را برابر صورتش می‌گیرد و به غربت حسین (ع) در سکوت و غربت بیابان کربلا فکر می‌کند. به آن لحظه‌ای که قافله‌اش را در برهوتی بی‌نشان متوقف می‌کند و می‌گوید اینجا محل غم و بلاست.

از رکوع بلند می‌شود و صدای حسین در سرش می‌پیچد که می‌گوید: اینجا قتلگاه مردان ما و محل ریختن خون‌های ماست. احوال غریبی دارد. میانه‌های آذرماه است. آذرماه مشهد سوز دارد. اما محمدعلی بی‌تاب و ملتهب، یک جا بند نمی‌شود. این همه اعلامیه را در تمام روز‌هایی که گذشت دست‌به‌دست کرده. پای سخنرانی‌های انقلابی نشسته. از کار‌و‌بارش زده و زندگی‌اش را با هشت عائله زن و فرزند سپرده دست خدا و آمده میانه جمعیتی که هرکدام پای منبری بزرگ شده‌اند و خوب می‌دانند قیام علیه ظلم هزینه دارد. 

او هم تمام کودکی‌اش به روضه‌های اباعبدا... (ع) گذشته. مقتل‌ها عین زبان مادری به گوشش آشناست. حالا میانه آزمونی تاریخی است. باید به‌ازای هر قطره اشکی که پای روضه‌های حسین ریخته، قدمی در راه پیروزی انقلاب بردارد. آن روز بعد از نماز جمعه حرم مطهر، او هم قطره بی‌نام‌و‌نشانی میان موج عظیم جمعیت در مسیر راهپیمایی بود. تا پیش از آن تقاطعِ ملتهب در حوالی چهارراه دانش فعلی، کسی محمدعلی حنایی را نمی‌شناخت. 

وقتی نظامی‌های تا دندان مسلح با تانک مسیر حرکت جمعیت را متوقف کرده بودند، او هم یکی از شاهدانی بود که با چشم‌های خودش دید سرهنگ طباطبایی دارد سرباز‌ها را به شلیک تحریک می‌کند. روضه‌ها یکی پس از دیگری از برابر چشمانش عبور می‌کرد. انگار عمرسعد ایستاده باشد وسط خیابان و با زبان اشاره اول نگاهی به سربازهایش بیندازد و بعد نگاهی به قلب تظاهرکنندگان. هنوز داشت به قساوت قلب سرهنگ معین طباطبایی فکر می‌کرد که تیری از اسلحه سرهنگ رها شد و به قلب سربازی نشست که نمی‌خواست روی همشهری‌هایش اسلحه بکشد. صدا‌ها توی سر محمدعلی می‌پیچید. چیزی که با چشم دیده بود را باور نمی‌کرد. چند قدمی جلو رفت.

آن‌قدر که صدایش به گوش سرهنگ برسد. بعد با فریادی خالی از ترس و تردید، اعتراضش را مثل گلوله‌ای به سمت او پرتاب کرد. همین که سرهنگ دست به اسلحه برد، محمدعلی سرازیر شد سمت کوچه‌های دانش شرقی. گلوله‌های اسلحه ژ ۳، اما مثل تیر‌های زهرآلود یزیدیان، رد محمدعلی را تا قبل از پیچ کوچه گرفتند و سرش را در لحظه متلاشی کردند. رد خون در میانه سرگردانی مردمی که اطرافش جمع شده بودند، زمین را نقش می‌زد. آن روز محمدعلی هرگز به خانه برنگشت. یک نفر باید خبر را به اشرف خانم می‌داد. زنی که پس از آن باید هشت فرزند قدونیم قد را با سینه‌ای سوخته زیر بال و پرش می‌گرفت.

آن شب سرد بارانی

«بابا مجروح شده».‌ای کاش همسر محمدعلی مثل بسیاری دیگر از بازماندگان شهدا، با همین نیم خط تا ته قصه را می‌خواند. اما نمی‌خواست باور کند. محمدعلی همین صبحی با پای خودش از خانه بیرون رفته بود. سابقه نداشت تا ۲ بعدازظهر به خانه برنگردد. چادرش را کشید به سرش و راه افتاد سمت بیمارستان‌ها. اول رفت سمت بیمارستان شاه‌رضا، (امام رضا (ع) فعلی) و بعد سری به بیمارستان شهناز (قائم (عج) فعلی) زد. یک نفر باید این زن را از بی‌قراری نجات می‌داد. 

در تمام لحظاتی که همسرش در کوچه‌های شهر به دنبال پیکر مجروح شوهرش می‌گشت، تن سرد محمدعلی در خانه آیت‌ا... شیرازی پنهان شده بود. حکومت با جنایت آشکاری که وسط روز روشن میانه خیل جمعیت مرتکب شده بود، جرئت نزدیک شدن به حلقه محاصره خانه آیت‌ا... شیرازی را نداشت. کسی حق نداشت به پیکر محمدعلی حنایی نزدیک شود. کفن و دفن پیکر محمدعلی به طلوع آفتاب روز بعد نکشید. آن شب بارانی و سرد مشهد را تمام انقلابیون‌۱۳۵۷ در این شهر به خاطر دارند.

 شبی که جنازه‌ای روی دست جمعیتی چند هزارنفری در تاریکی آرامستان بهشت رضا (ع) حرکت می‌کرد. اشک‌ها بی‌اختیار در سوز شهادت غریبانه شهید حنایی می‌چکید. مردی که تا پیش از این کسی او را نمی‌شناخت. همسر محمدعلی حالا روی خاک‌های گِل‌آلود بهشت رضا نشسته بود و مویه‌هایش به تنهایی روضه باز بود. قربانی‌اش را روی دست گرفته بود و زیر لب مدام تکرار می‌کرد: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.

سرهنگ بی‌ستاره

تا یک سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دیگر کسی از سرهنگ معین طباطبایی خبر نداشت. آب شده بود رفته بود توی زمین. اما سوز دل خانواده حنایی و دیگر قربانی‌ها، بالاخره عامل جنایت را رسوا کرد. یک نفر از نظامیان پس از انقلاب، خیلی اتفاقی در کرمانشاه توی یکی از شعبات بانک سپه، نام حسین معین طباطبایی را روی فیش بانکی یکی از مشتری‌ها می‌بیند. بلافاصله رد نامش را می‌گیرند و مردی را که تا آن روز بزدلانه جایی در غرب پنهان شده بود، به مشهد بازمی‌گردانند.

 وقتی دادگاه در حضور صد‌ها نفر، حکم اعدام سرهنگ را امضا می‌کند، یک شهر در کنار خانواده حنایی می‌ایستد تا خام وسوسه‌های خانواده متمول او نشوند. هرچند همسر شهید حنایی هرگز خون محمدعلی را با مال دنیا عوض نمی‌کرد، اما آن خانه گران‌قیمت در خیابان جهانبانی با انبوهی از پول و طلا و جواهر می‌توانست دل هر کسی را بلرزاند. ولی محمدعلی فقط شهید خانواده‌اش نبود. بعد از شهادت او، موج تازه‌ای میان انقلابیون شهر به راه افتاده بود.

مشت‌ها کوبنده‌تر و فریاد‌ها رساتر شده بود. اشرف خانم همسر شهید حنایی آخرین بار در پاسخ به اصرار‌های همسر سرهنگ آب پاکی را ریخت روی دستش: «دادگاه خودش می‌داند! ما اصلا شکایت نکردیم که رضایت بدهیم مردم می‌گویند شوهرت، مردم بی‌گناه و انقلابیون را به خاک و خون کشیده و باید مجازات شود! این به دادگاه مربوط است. من هم حاضر نیستم قطره‌ای خون شهید را با دنیا عوض کنم!» سرانجام سرهنگ معین اعدام شد. در حالی که جز دست‌های خون‌آلود، چیزی از درجه‌های روی شانه‌اش در تاریخ باقی نماند. در عوض یک کاسب بی‌نام‌و‌نشان مشهدی را به ستاره انقلابیون سال ۱۳۵۷ تبدیل کرد و نام شهید حنایی را در جرگه قهرمانان جریان‌ساز تاریخ انقلاب این شهر آبرو داد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.