به گزارش شهرآرانیوز؛
روزی که خبر رسید میرزا اسدا... و فاطمه خانم پسردار شدهاند، خورشید جور دیگری بر فراز تپههای حوالی خیرآباد میدرخشید. دنیا به چشم میرزا اسدا... زیباتر شده بود. آن روز هر کوک تازهای که به پیراهن مشتریها میزد، قرصتر از هر روز بود. میرزا اسدا... خودش درزیگر بود. خیاطی میکرد. زندگی ساده و بیآلایشی داشت. نانش حلال بود و خانهاش آباد، اما خیال نداشت قدم نورسیدهاش، جا پای خودش بگذارد.
اسمش را گذاشت محمدتقی و از همان اول با خودش عهد کرد به هر قیمتی که شده، نام خوشی از او و خاندانش به جا بگذارد. میگفت تا سو به چشمانم هست، از هیچ تلاشی دریغ ندارم تا محمدتقی شکوفا شود. میرزای روستای خیرآباد، نه فقط دست به کوک بود که لابهلای درزدوزیها، کودکان ده را زیر بالوپرش میگرفت و سواد خواندن و نوشتن یادشان میداد. محمدتقی که به سن تحصیل رسید، جای دوری نرفت. ماند کنار دست پدر. ر
وزها مینشست پای درس و مشق، عصرها وردست پدر نگاه به خیاطیاش میکرد و به غروب نکشیده گشتی با اسب توی دشتهای حوالی خانه میزد. میخواند، مینوشت، میدوخت، میتازید، آنقدر که شد یک جوان برنای هجدهساله. همانی که میرزا همیشه آرزویش را داشت. مشتاق علم و مشغول عمل. وقتش رسیده بود راه جاده را نشانش دهد. هوای روستا بیش از این، حرف تازهای برای محمدتقی نداشت. از اینجای قصه به بعد، ماندن در روستا دور باطل بود.
محمدتقی مستعد آموختن بود و دستهای میرزا اسدا... خالی. یک روز یک پارچه متقال سفید که حاوی پسانداز چندسالهاش بود، آورد گذاشت توی مشت محمدتقی، زل زد توی چشمهای پرسشگر جوانش و بعد اشارهای به راه کرد که وقت رفتن است. باید به مشهد میرفت. با همان یک لای قبای تنش و هرآنچه که تا آن روز از پدر آموخته بود. باور داشت توی شهر، علمای فرزانه بسیاری هستند تا از خرمن دانستههایشان، خوشهچینی کند. محمدتقی بیهیچ، اما و اگری نیشابور را به مقصد مشهد ترک کرد در حالی که دعای خیر پدر با کاسه آبی که فاطمه خانم پشت سرش میریخت، همسفرش بود.
روزها به ملال میگذشت و شبها به دلتنگی. این، آن مدینه فاضلهای نبود که محمدتقی گمانش را میکرد. هرچه کتابها را ورق میزد، تکرار بود و مرور دانستههای پیشینش. نگاه به گذر زمان میانداخت، برگهایی که زرد میشد و شاخههایی که به برف مینشست و جوانیاش میان دروس بیمایه تلف میشد. یحتمل راه را اشتباه آمده بود.
دست آخر یک روز، راه خیرآباد را پیش گرفت برگشت خانه پدری. اسدا... خان متحیر و مغموم، خیره به شمایل افسرده پسر، مستأصل شده بود. ترک تحصیل آن چیزی نبود که در پیشانی محمدجواد میدید. دست برد، کاغذی برداشت و بعد از سر ادب و تمنا، نامهای نوشت به حاج شیخ محمد کدکنی. شیخ محمد، دایی محمدتقی بود در مشهد. او حتما میتوانست دست محمدتقی را بگیرد و بنشاند سر کلاسی که در خور ظرفیت و استعداد اوست.
خیرآباد جای ماندن نبود. او اینجا چیزی بیشتر از یک درزیگرِ گوشهگیر نمیشد. باید به مشهد برمیگشت. این بار به میزبانی شیخ محمد. میرزا اسدا... به اندازه برای محمدتقی پدری کرد و دست آخر، او در همان مسیری قرار گرفت که آرزو میکرد. بازگشت دوبارهاش به مشهد، ابتدای قصه ادیب شدنش بود.
محمدتقی با نیمچه لرزشی توی دستانش، نشست برابر میرزا عبدالجواد ادیب نیشابوری. همولایتی بودند، اما از حیث جایگاه علمی، فرسنگها فاصله میانشان بود. میرزا عبدالجواد دستی به محاسنش کشید و قبل از هرچیز پرسید: «اهل کجایی؟» محمدتقی کمی خود را جمعوجور کرد و گفت: «پسر خیرآبادم. حوالی عشقآباد نیشابور» لبخند نازکی به لبهای شیخ نشست.
بعد بیهیچ صحبت اضافهای گفت: «صبح علیالطلوع به حجرهام برگرد ببینم چهها در چنته داری.» صبح روز بعد، محمدتقی بود و انبوه پرسشهای شیخ که یکی پس از دیگری عین یک ماراتن نفسگیر از کنار هرکدامشان میگذشت. او استعداد تازهای بود که به شهر آمده بود.
سیل پرسشها که تمام شد، شیخ ادیب با رضایتی پیدا، دستی به شانههای محمدتقی گذاشت و گفت: «از امروز به بعد، یا برابر من مینشینی یا پهلوی من.» و این آغاز همنشینی صمیمانه استاد و شاگردی بود که خیلی زود با رعایت حرمت و احترام، رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر شدند. از حوزه درس به باغ نادری میرفتند و از باغ نادری به باغ ملی.
زمان به گفتوگو میگذشت و ثانیهای از عمر محمدتقی به بطالت نمیگذشت. او از لحظه لحظه مصاحبت با استاد کسب فیض میکرد و گاه مابین سکوتهای مختصر، در دلش برای پدر طلب خیر میکرد که او را در این مسیر سوق داد. زمان زیادی نگذشت که دیگر محمدتقی هم در کسوت استاد بالانشین یکی از حجرههای حوزه قرار گرفت و مشغول تدریس شد در حالی که ۲۵ سال بیشتر نداشت.
این عادت شیخ بود. هر بار طلبهای به قصد پرسش برابرش مینشست، او را حواله جلسه بعدی میکرد. میگفت بروید، بار دیگر مطالعه کنید، حاشیهها را با دقت مرور کنید، با همحجرهایهایتان مباحثه کنید، اگر حل نشد، فردا بیایید. صبور و منظم و باحوصله بود. غیبت نمیکرد و غیبت شاگردانش به ندرت اتفاق میافتاد. کاری به سرما و گرمای هوا نداشت.
هیچ چیز در دنیا برای او مهمتر از برگزاری جلسات درس نبود. انگار سلسه جلسات برایش بهمثابه مهرههای پیوسته تسبیحی بود که گسستن نداشت. هربار مطالب را طوری بیان میکرد که انگار این بار اولی است که مطرح میکند. مشتاق بود و شوق همیشگیاش مثل نسیم به قلب مشتاق شاگردانش میوزید.
دامنه آموزههایش وسعت زیادی داشت: ادبیات عرب، ادبیات فارسی، منطق، فلسفه، ریاضیات، اصول، فقه، رجال، حدیث و تفسیر. از علوم طب سنتی هم میدانست. کمتر کسی خاطرش هست استاد به طبیب مراجعه کرده باشد و اگر به آن سانحه شکستگی پا در سال ۱۳۴۷ وقت رفتن به مدرسه دچار نمیشد، همچنان از سلامت تن برخوردار بود، اما پس از آن حادثه، دیگر خانهنشین شد و پس از هشت سال یکجانشینی، در ۲۱ آذر سال۱۳۵۵ از دنیا رفت و در ایوان آخرین غرفه جنوب غربی صحن عتیق حرم مطهر رضوی آرام گرفت.
از محمدتقی ادیب نیشابوری چندجلد اثر تاریخی، چندین منظومه و یک دیوان چهارهزار بیتی به جا ماند بهعلاوه شاگردانی که هرکدام چهره ماندگار زمان خود بودند. از محمدجعفر جعفری لنگرودی و محمدتقی شریعتی و محمدرضا شفیعی کدکنی گرفته تا سیدعلی سیستانی و حسین وحید خراسانی و ابوالقاسم خزعلی.
مجلس روضه حاج شیخ مرتضی شهیدی، پای ثابت حضور ادیب بود. هرکس پا به این مجلس میگذاشت، خوشهای از علم استاد میچید و میرفت. آن روز جمعه به رسم هر هفته در حالیکه میهمانان، جناب ادیب و باقی استادان را دوره کرده بودند، مرتبا مشغول پرسش بودند که صحبت به اوضاع و احوال سیاسی زمانه امام هشتم کشید. ادیب نیشابوری با چنان تسلطی از جزئیات تاریخی آن ایام سخن گفت، گویی از تجربه زیستهاش میگوید.
به کتابهای طبری و مسعودی و ابناثیر تسلط داشت و گذشته از مسائل نظری و تاریخی، بنا به ارادت همیشگی خود به امام رئوف، قلم دلنشین خود را صرف مدایحی در وصف ثامنالائمه (ع) کرده بود و در آثار خود خطوط بسیاری در مدح امام رضا (ع) از خود به یادگار گذاشته بود که سند خلوص او در باب محبت به این خاندان بوده است.
مرحوم محمدتقی ادیب نیشابوری عالمی سادهزیست، زاهد و پارسا بود.
شیخ علی حکیمی، از شاگردان این اندیشمند فقید در نامهای، درباره استادش، چنین نوشته است:
«زندگی ایشان، از نظر ظاهری، همراه با محرومیتها بود و قدر ایشان بهدرستی شناخته نبود. گویا از نظر وضع مادی، در مضیقه بودند... دارای روحیات کمنظیری بودند: قناعت، مناعت طبع و استغنا از خلق، در اوایل امر رها کردن موقعیتها و پستهای پولخیز، عمر را دربست، با اخلاص تمام، در خدمت دین گذاشتن؛ و چقدر فراوان بودند افرادی که از پرتو وجود ایشان به یک مایه و شالوده علمی اصیل رسیدند. این خود زمینهای بود برای رشدهای سریع بعدی آنان.
باری، استاد، حقالتدریس ناچیزی از طلاب درس خود میگرفت و همین وسیله عمده امرار معاشش بود. اخذ این حقالتدریس فایده دیگری نیز داشت. اینکه محصل از غیرمحصل جدا میگشت و هرکس علاقهای جدّی به درس خواندن و تحصیل علم داشت، به حوزه درس ایشان راه مییافت.»
توضیح تیتر: مصرعی از محمدتقی ادیب نیشابوری
منبع: وبگاه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی