آلفرد هیچکاک بزرگ، در پاسخ به کسانی که برای تفسیر آثار او و کشف لایههای معنایی آنها تلاش میکردند، همیشه یک جمله را تکرار میکرد: «این فقط یک فیلم است.» این جمله ممکن است تأکید بر «فاصلهگذاری» برشتی باشد و فرق جهان سینما با جهان واقعیت، اما بیشتر ناظر است بر ماهیت و هدف فیلم، دستکم ازنظر خود او. هیچکاک سینما را «ابزار» نیل به فلان هدف اجتماعی و بهمان مقصود اخلاقی نمیداند؛ برای او سینما، خود، غایت است. هیچکاک معتقد است که فیلم، پیش از هرچیز، باید برای مخاطب سرگرمکننده و هیجانانگیز باشد، کاری کند که او در صندلیاش فروبرود. فیلمساز باید همه تکنیکهای فیلمسازی را بهخدمت این هدف درآورد. برای همین است که هیچکاک اینقدر به قصه اهمیت میدهد. قصه، البته قصه خوب، بهتنهایی بخش عمدهای از آنچیزی را که هیچکاک میخواهد، محقق میسازد. فیلم قصهگو درمقابل بسیاری از انواع دیگر فیلم قرار میگیرد که اساسا نمیخواهند قصهای تعریف کنند یا قصه برایشان بستری برای اظهار عقیده درباره مسائل گوناگون است.
متاع هیچکدام از این انواعِ فیلم بیمشتری نیست؛ «گروهی آن گروهی این پسندند». اما نه فیلمی که قصهگوست، لزوما فیلم خوبی است و نه فیلمی که نمیخواهد قصه بگوید، لزوما فیلم بدی است؛ خوبی یا بدی یک فیلم وابسته به عوامل بسیاری است که هرکدام نقشی تعیینکننده در این زمینه دارند. بهنظر میرسد بخشی از دعواهایی که بر سر خوب یا بد بودن فیلم «سرخپوست» درگرفته است، دعواهایی بیهوده است؛ دعواهایی از سنخ دعواهای طرفداران هیچکاک با طرفداران تارکوفسکی در دهه60 که البته همچنان ادامه دارد. بعضیها فقط فیلمهای هیچکاکی را فیلم میدانند و بعضی دیگر تنها فیلمهای تارکوفسکیوار را. اینها دیدگاهی ذاتگرایانه دارند که در اینجا یعنی اینکه فیلم این است و جز این نیست، حال آنکه، بهنظر من، باید از منظری پدیدارشناختی به این ماجرا نگریست. باید در مواجهه با یک اثر هنری تاحدممکن پیشفرضها و علایق و سلایق شخصی را کنار گذاشت. اگر اینطور با فیلم «سرخپوست» روبهرو شویم، میتوانیم آن را قضاوتی منطقی کنیم؛ البته این بدان معنا نیست که دراینصورت همگان نظری یکسان خواهند داشت. یکی از دلایلش این است که هیچگاه نمیتوان «فاعل شناسا» را بهتمامی کنار گذاشت.
خب، در یک طبقهبندی کلی و آسانگیرانه، «سرخپوست» فیلمی هیچکاکی است که قصه تعریف میکند، بیآنکه بخواهد مثلا بگوید آزادگی و ایثار خوب است و طمعکاری و خودخواهی بد. هیچکاک هم در غالب فیلمهایش سوگیری ندارد؛ مثلا در «پنجره عقبی» به ما نمیگوید که «چشمچرانی» و «دید زدن» خوب است یا بد. در اینطور فیلمها مسئله، نشان دادن «چگونگی» است و ازهمینرو عناصری چون «روایت» و «شخصیتپردازی» اهمیتی بیشازپیش دارند. اگر کارگردان چنین فیلمی موفق نشود داستانی باورپذیر را بهتصویر بکشد، شکست خورده است. گروهی از منتقدان مثل مسعود فراستی که کار جاویدی را پسندیدهاند، معتقدند او توانسته است این کار را بهخوبی انجام دهد و گروهی دیگر چون حسین معززینیا که معتقدند جاویدی نسبتبه «ملبورن» پیشرفت چندانی نداشته است، میگویند او نتوانسته است این کار را بکند، اما برای من خوب یا بودن فیلم جاویدی چندان اهمیتی ندارد. آنچه برای من مهم است، دیدن فیلمی خلاف جریانِ سینمای ماست؛ سینمایی که دوگانه فرهادی-معیریان بر آن حاکم است. خیلی خوشحالم که بعد سالها توانستم در سالن سینما یک فیلم قصهگوی سرگرمکننده ببینم.