صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

اعترافات تکان‌دهنده ۵ متهم به قتل | دسیسه پیچیده برای قتل پیرمرد!

  • کد خبر: ۳۱۱۰۱۱
  • ۲۷ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۷
اعترافات تکان‌دهنده ۵ متهم به قتل که با مسمومیت یک پیرمرد، زمینه مرگ او را مهیا کردند.

به گزارش شهرآرانیوز؛ دو زن و سه مرد که متهم به مسمومیت و قتل یک پیرمرد مشهدی هستند، با دستور قاضی وحید خاکشور، بازپرس جنایی دادسرای عمومی و انقلاب مشهد به محل جرم بازگردانده شدند تا هرکدام از نقش خود در این پرونده پیچیده که یکی از متهمان، همسر مقتول است، پرده بردارند.

تابستان امسال پرونده‌ای جنایی در مشهد به وقوع پیوست و در جریان آن یک پیرمرد کهن سال کشته شد. این پیرمرد از چند ماه قبل برای فرار از تنهایی با زنی میان سال ازدواج می‌کند؛ ازدواجی که به گفته فرزندان مقتول، پس از آن مشکلات زیادی برای پدرشان ایجاد می‌شود. این زندگی مشترک همچنان ادامه می‌یابد تا اینکه در تابستان امسال پس از حادثه‌ای مشکوک، پیرمرد به علت مسمومیت به بیمارستان منتقل می‌شود و جان خود را از دست می‌دهد.

با مرگ پیرمرد، انگشت اتهام فرزندان به سمت همسر جدیدش دراز‌ می‌شود؛ اما زن مدام بر طبل انکار می‌کوبد تا اینکه پای پلیس به میان کشیده می‌شود و با سرنخ‌های کشف شده، یک پرونده جنایی از میان این پرونده بیرون می‌آید.

***

وقتی رسیدم،  خانه آتش گرفته بود

یکی از شاهدان این پرونده پسر مقتول بود که در یکی از شب‌های تابستان با همسرش زمانی به خانه پدرش می‌رود که متوجه آتش خانه می‌شوند. این مرد جوان به عنوان شاهد در بازسازی صحنه جرم حضور داشت و در پاسخ به مقام قضایی گفت: من هر روز به پدرم سر می‌زدم؛ در این میان سه روز بیمار شدم و در باغ بودم.

شب که بیرون آمدم، گفتم بروم از پدرم سر بزنم. زنگ زدم و گفتم: «سلام بابا، چطوری و کجایی؟» گفت که به خانه دیگرش رفته است و ناگهان بلند گفت «آخ» و گوشی قطع شد. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود. دوباره زنگ زدم، گوشی زنگ می‌خورد، اما جواب نمی‌داد. وضعیتم مناسب نبود. خودم را به خانه رساندم. 

دو سه مرتبه دیگر نیز چنین اتفاقی برای بابا افتاده بود که گوشی اش خراب شده بود. حالم مساعد نبود و مجبور بودم در خانه بمانم. در همین لحظات خانمم با بچه‌ها به خانه آمدند و موضوع را گفتم و بعد با همسرم به سمت خانه پدرم رفتیم. شماره این خانم (همسر پدر)، را نداشتم و شماره او را از همسرم گرفتم و زنگ زدم که گوشی اش در دسترس نبود. همین طور که داشتم می‌آمدم، این خانم زنگ زد که جواب دادم و گفتم: زحمت نکش، من خودم پنج دقیقه دیگه خانه بابا هستم.

مرد جوان ادامه داد: وقتی آمدم، هر چه در زدم، جواب نداد. در را باز کردم و دیدم که دود از پنجره طبقه بالا بیرون می‌آید. از پله‌ها بالا دویدم که متوجه آتش سوزی شدم. با لگد در را شکستم که دود زیادی خارج شد. بعد ما دویدیم داخل. بوی گاز‌ می‌آمد. آشپزخانه آتش گرفته بود و پدرم در اتاق خواب روی تخت بود که همسرم رفت بالای سرش.

دو مشعل اجاق گاز بدون اینکه روشن باشد، تا آخر باز بود و گاز زیادی توی خانه در گردش بود. سماور هم روشن بود و‌ می‌جوشید. فرش کف آشپزخانه آتش گرفته بود که من آب سماور را ریختم روی آتش و خاموشش کردم و شیر گاز را بستم. گوشی تلفن همراه پدرم توی پذیرایی شکسته و افتاده بود. 

بعد رفتم داخل اتاق خواب که دیدم بابا دست و پایش قفل شده است و‌ می‌لرزید. او را بردیم درون حیاط و زنگ زدیم اورژانس که ۱۰ دقیقه بعد آمدند، امدادگران گفتند اوردوز کرده است. من همان جا وقتی دیدم پدرم دندان مصنوعی اش را بیرون آورده، چون سابقه نداشت، مشکوک شدم؛ اما آن قدر سردرگم بودم که به درستی متوجه نمی‌شدم.

فرزند مقتول درباره سرقت از خانه که یکی از بخش‌های این پرونده جنایی بود، بیان کرد: بابای من عاشق پول نقد بود و همیشه در خانه پول نگه می‌داشت. مقداری طلا هم داشت. مطمئنیم که مقداری پول و طلا داشته، اما دیگر نیست.

***

من را وادار به همکاری کرد

یکی از متهمان این پرونده، «علی اصغر»، معروف به «اصغر» است. همسر این پیرمرد سال‌ها همسر موقت اصغر بوده است و پس از جدایی از او با پیرمرد ازدواج کرده است. بعد از این ازدواج آن‌ها برای قتل پیرمرد نقشه کشیده و دو مرد جوان را اجیر می‌کنند تا کلک پیرمرد را بکنند. اصغر دربرابر دوربین قوه قضائیه به تمام اقداماتش اعتراف کرد.

چطور شد که این تصمیم را گرفتید؟

این خانم (همسر مقتول) هفت هشت سال قبل صیغه من بود. اوایل امسال بود که  گفت می‌خواهد ازدواج کند و دیگر از من جدا شد. من بعد از آن به مسافرت رفتم، وقتی برگشتم، دوباره این خانم با من تماس گرفت و گفت: «می‌خواهم ببینمت»، گفت ازدواج کرده و همسرش را دوست ندارد و‌ می‌خواهد جدا شود. گفتم خب جدا شو که گفت: «حقوقم را چه کار کنم؟ من قبلا از شوهر قبلی‌ام حقوق داشتم که قطع شده، حالا بدون پول چه کار کنم؟»

گفتم: «برو خیاطی کن»، اما قبول نکرد و بعد آمد روی اعصابم و گفت: «بیا یک داستانی برای پیرمرد درست کنیم که بیاید توی خانه و من می‌توانم یک سری کار‌ها را بکنم و داروهایش را جابه جا کنم تا تمام شود و حقوقش به من برسد، بعد مهریه و ارث و میراثم را‌ می‌گیرم». داستان از اینجا شروع شد و بعد به من گفت: «کسی را داری؟» اول موافقت نکردم و این قدر گفت تا اینکه محمد (یکی از متهمان) را معرفی کردم. اول قرار شد تصادف درست کنند، اما محمد گفت: «من، چون گواهی نامه ندارم و موتورم قسطی است، موتور را از دست می‌دهم». 

بعد خود خانم پیشنهاد داد: «وارد خانه شوید، من نگهش می‌دارم و شربت متادون بدهید بخورد، از حال که رفت و کار به بیمارستان کشید، وقتی به خانه بیاورند، من خودم می‌دانم چه کنم». شب اول خواستند بیایند داخل خانه که گفتند: «دیوار بلند است و‌ نمی‌شود»، بعد خود این خانم پیشنهاد داد که «من با دخترم می‌رویم درون خانه، بعد خبر می‌دهم و در را باز‌ می‌کنم، بیایید داخل»؛ بعد آن شب که در را باز کرد، این دو نفر آمدند داخل خانه.

چه کسی آن دو نفر را تا اینجا آورد؟

خودم با پرایدم آوردم. آن‌ها را از مهرآباد سوار کردم و سر کوچه پیاده شان کردم. از در آمدند داخل، چون نیم ساعت زمان می‌برد و من برای اینکه تابلو نشوم، برگشتم مهرآباد. همین که رسیدم مهرآباد، خانم به من زنگ زد که پسر مشکوک شده و دارد می‌آید خانه.

متادون را از کجا آوردید؟

قبلش خریده بودیم. زهره به من پول داد و خریدم. نصفش دست خودش بود و نصفش را توی شیشه آب معدنی ریختیم و گذاشت توی خانه و گفت: «شاید بشود توی خانه بهش بدهم». محمد و سعید که آمدند داخل، متادون را به او خوراندند. بعد همین خانم زنگ زد و گفت: «پسر دارد می‌آید و به بچه‌ها بگو سریع بیایند بیرون و قبلش یک موکت درون آشپزخانه را آتش بزنند و شیر گاز را هم باز بگذارند تا خانه منفجر شود و آثار جرم نماند». درباره گوشی هم گفت که چتش کنید. من برگشتم و سر کوچه سوارشان کردم و از اینجا بردم.

قضیه شیره‌ها چه بوده؟

خانم گفت: «درون خانه شیره است که پیرمرد از پری خریده است، اگر پیدا نکردید بهش بگویید شیره‌هایی که از پری خریده‌ای، کجاست؟» من این حرف را انتقال دادم و نگفت مقدارش چقدر است. بچه‌ها گفتند یک نخود شیره پای تخت پیدا کرده‌اند و انداخته‌اند توی حلقش.

قصدتان از انجام این کار چه بود؟

این خانم می‌خواست با قتل پیرمرد به اهداف خود برسد.

با هم نقشه ریختید که او را بکشید؟

او طراحی کرد و من فقط آدم معرفی کردم تا کار را تمام کنند. خانم به من می‌گفت: «به من پیله کرده‌اند که سهمت از ثروت پیرمرد را باید ببخشی و من رفتم تحقیق کرده‌ام و گفته‌اند که تو اگر نامه هم بدهی، باز هم ارث بهت می‌رسد. من نیز گفته‌ام نمی‌خواهم و برای پول نیامده‌ام و از این حرف ها.»

شما انگیزه ات برای همکاری چه بود؟

خریت، گول خوردم و دهانم را بست.

چقدر پول به دو جوان دادید و چطور؟

زهره کارتش را داد به من و دو تا ۵ میلیون تومان دو هفته قبل از این اتفاق، به حساب محمد زدیم. بعد مقداری دیگر به مبلغ ۱۷ میلیون تومان مانده بود که با خودش رفتیم طلاب و دو روز بعد طلا فروخت و طلافروش پول را مستقیم به کارت محمد زد. مقداری دیگر هم ماند که خودش زد به کارت محمد.

پول و طلا‌ها را چه کسی برداشت؟

اصلا پول و طلا نبود. فقط یک دستگاه دیجیتال تلویزیون آوردند بیرون و با یک دریل که توی کیسه برنجی بود.

***

اصغر من را فریب داد

زن میان سال که یکی از متهمان اصلی پرونده است و به گفته اصغر تمام ماجرا را او طراحی کرده است، به سؤالات قاضی خاکشور درباره صحنه جرم پاسخ داد.

چه شد که این تصمیم را گرفتید و چطور این کار را کردید؟

من چندسال، با این آقا (اصغر) محرم بودم و از برج ۸ پارسال محرمیت ما تمام شد و دیگر محرم نشدیم؛ ولی او مدام می‌آمد پشت در خانه مان و مرتب زنگ می‌زد و پیام می‌داد که برگرد بیا، اشتباه کردم و زندگی خوبی برایت فراهم می‌کنم. تا اردیبهشت امسال که گفتم دیگر زنگ نزن و پیام نده و بگذار بروم سر زندگی‌ام؛ اما دوباره حرف هایش را شروع کرد و بعد که دید من روی دخترم خیلی حساسم، چون از کودکی پدر نداشته و خودم بزرگش کرده‌ام، تهدید کرد و گفت: می‌دانی که‌ می‌توانم و‌ می‌کنم، دخترت را جلوی خودت آتش می‌زنم.

هیچ کاری هم نمی‌توانی بکنی.  گفتم: «دست از سرم بردار»، اشتباهی که کردم این بود که نیامدم به پلیس بگویم که من را تهدید می‌کند. می‌گفت باید طلاق بگیری که گفتم: من نمی‌کنم، دوباره آبرویم جلوی دامادهایم می‌رود. بعد هم گفت: من یک کاری می‌کنم که پای تو به میان نیاید و با آبرو از آن خانه بیرون بیایی، حتی یک هشتم از مال پیرمرد را هم بگیری.

به او گفتم: ببین، من به پسرش حقم را بخشیده‌ام، مهریه هم دوست داشتند بدهند، نخواستند ندهند. بعد هم من نمی‌خواهم، روزی هم که پای ارث و میراث بشود، به بچه هایش می‌گویم من را یک مکه بفرستید. من مهریه پولی نمی‌خواهم.  اما اصغر گفت: «تو غلط می‌کنی، تو فلانی و... می‌آیم در خانه دخترت، آبرویت را‌ می‌برم»؛ دیگه گول خوردم.

خب بعد چه کردید؟

آن شب، قبلش برگشت و گفت: در خیابان برایش حادثه به وجود می‌آورم.  بعد گفت که دو نفر را دارد که پول کمی می‌گیرند و چنین کاری را‌ می‌کنند.  بعد به من زنگ زد و گفت: طرف به من گفته گواهی نامه ندارد و برایم دردسر می‌شود. خودم یک فکر دیگری می‌کنم.  بعد یک روز دیگر به من پیام داد که نقشه عوض شده است: می‌رویم خانه اش، فقط ببین می‌توانی کلید بدهی،  گفتم: من کلید این خانه را ندارم.  گفت: یک کاری بکن، یادت باشد درباره دخترت چه گفته‌ام.

یک دسته کلید پیدا کردم و دادم به اصغر که بعد گفت: به در نخورده است.  بعد حاج آقا (مقتول) به من گفت می‌خواهد به سروروی طبقه پایین دستی بکشد و اجاره بدهد. وقتی حاج آقا این جوری گفت، علی اصغر گفت: پس حالا که این طوری است، خودت باید بروی در را باز کنی تا آن دو نفر که به یکی از آن‌ها ممل می‌گفتند، بیایند داخل و تو فقط باید در را باز کنی.  

همان شب به حاج آقا گفتم: دخترم در آرایشگاه با صاحب کارش دعوا کرده، می‌روم ببینم چه شده و دختر بزرگم اسباب کشی دارد، یک سر می‌زنم و برمی گردم.  رفتم و دختر کوچکم را برداشتم و آمدم بعد با حاج آقا رفتم طبقه پایین و یک دوری زدیم و آنجا را دیدیم و گفت: «می خواهم رنگ بزنم و تا آخر هفته اجاره اش بدهم»، بعد آمدیم طبقه بالا و مستقیم رفتم داخل اتاق و سریال نگاه کردیم. اصغر مدام زنگ می‌زد که رد می‌دادم. به زهرا گفتم: ببین این مزاحم چه‌ می‌گوید.

زهرا گوشی را برد و برگشت و گفت: «من حرف نزدم. فقط گفته است که در را دو دقیقه بعد باز کن، ولی من نمی‌روم، از اصغر خوشم نمی‌آید و چندشم می‌شود»، اصغر به من گفت: «اگر امشب در را باز نکنی، خودت و دخترت را در ماشین آتش می‌زنم. بنزین هم خریده‌ام»، زهرا رفت در را باز کرد و برگشت.

بعد من و زهرا رفتیم و حاج آقا تا نصفه کوچه نیز آمد، گفتم: برو خانه، مواظب خودت باش و شب بند را انداخت و رفت داخل. اصغر به من زنگ زد و پرسید: «از خانه آمدی بیرون؟» که جوابش را دادم و دیگر هیچ کس را ندیدم. بعد هم راهم را کشیدم و رفتم خانه دخترم که دیدم پسرش زنگ زد و پرسید: شما کجایید؟  گفتم: آمده‌ام خانه دخترم. از دیروز خانه دخترم هستم.

 گفت: به بابا زنگ می‌زنم و جواب نمی‌دهد، گفتم: دوباره زنگ بزن. خودم هم زنگ زدم و دیدم جواب نداد. بعد پسرش دوباره به من زنگ زد و گفت: شما نبودید بابا می‌خواسته غذا درست کند، خانه را آتش زده.  به اصغر زنگ زدم و پرسیدم: مگر شما خانه را آتش زده‌اید؟ که جواب منفی داد و بعد گفت که قصدمان آتش سوزی خانه بوده است. نیم ساعت بعد دوباره پسرش زنگ زد و گفت: «خوب شد؟ بابا حالش خوب نیست، بابا را داریم می‌بریم بیمارستان». من با وانت داماد و دختر کوچکم رفتیم بیمارستان.

متادون را از کجا تهیه کردید؟‌

نمی‌دانم، اصغر خریده بود.

از کجا می‌دانستید با متادون می‌میرد؟‌

نمی‌دانستم، اصلا قرار مردنش نبود و قرار بود مسموم بشود و حادثه ایجاد شود.

که چه بشود؟‌

نمی‌دانم، من برنامه قتل نداشتم.

پس چطور می‌خواستی به مهریه و ارثیه برسی؟

من سهمم را بخشیده بودم.

شما برنامه قتلش را داشتی؟

آره، می‌خواست قتل بشود.

‌می‌خواستید بمیرد که چه بشود؟

من از خانه آن‌ها بیایم بیرون و اصغر دوباره با من ازدواج کند. من از حق و حقوقم گذشته بودم.

به آن دو نفر چقدر پول دادی؟

یک ۱۷.۵ میلیون تومان، بعدش پرداخت کردیم و اصغر من را مجبور کرد که طلاهایم را بفروشم. قبلش کارتم دست او بود و نفهمیدم چقدر زده است.

حاج آقا آخرین بار کی مواد خریده بود؟

روز قبل از جنایت، از پری گرفته بود.

چه کسی به متهمان گفت که شیره از پری خریده است؟

اصغر به من می‌گفت وقتی پیش حاج آقا هستی و زنگ می‌زنم، گوشی را وصل می‌کنی؛ اما جواب نمی‌دهی. من هم این کار را‌ می‌کردم. آن روز حاجی از من کاسه مسی خواست تا شیره باز کند و گفت که‌ می‌خواهد از پری شیره بخرد که اصغر شنیده بود.

پیشنهاد شعله گاز و شکستن گوشی و... را چه کسی داد؟

من نگفتم، فقط اصغر زنگ زد و گفت یکی دارد زنگ می‌زند که گفتم ولش کنید، جواب ندهید. بعد خودش گفت که بچه‌ها گوشی حاج آقا را زده‌اند روی زمین و با پاشنه پا شکسته‌اند.

طلا‌ها کجاست؟

من فقط سه چهار بار آمدم توی این خانه و چیزی برنداشته‌ام.

نفعش برای اصغر چی بوده؟

برای اینکه برگردد به سمت زنی مثل من که خرجش را‌ می‌دادم.

***

من به مادرم گفتم این کار را نکند

دیگرمتهم این پرونده، دختر جوان و مجردی بود که مادرش با مقتول ازدواج کرده بود. او در جلسات بازپرسی اعلام کرده بود که از مادرش خواسته تا این کار را نکند. دختر جوان به پرسش‌های مقام قضایی در بازسازی صحنه جرم پاسخ داد.

آن روز چه اتفاقی افتاد؟

چند وقتی بود که مادرم می‌خواست از اصغر جدا شود که در همین مدت، حاج آقا (مقتول) را به مادرم پیشنهاد دادند. آن‌ها ازدواج کردند و چندوقتی بود که سروکله اصغر پیدا شده بود و دوباره آمد. من زیاد وارد رابطه شان نمی‌شدم؛ چون از اصغر بیزار بودم و به مادرم می‌گفتم فقط تمامش کند. بعد که کمی فضولی کردم و پیام‌های گوشی اش را دیدم و صحبت هایش را شنیدم، از مادرم پرسیدم: «چه کار می‌خواهید بکنید؟»، به من گفت که اصغر گفته که بیا با هم این کار را بکنیم.

‌می‌خواستند دقیقا چه کار کنند؟‌

می‌خواستند همین نقشه‌ها را بریزند و تصادف ساختگی درست کنند که حاج آقا بیفتد و تمام کند. من صبح می‌رفتم سر کار و شب می‌آمدم خانه، نمی‌دانستم مادرم چه‌ می‌کند.

از چند وقت قبل متوجه این نقشه شدی؟

کمتر از یک ماه بود. بعد اصغر متادون گرفت و داد به مادرم و گفت که خودت بده او بخورد. این‌ها را مادرم برای من تعریف کرده است. مادرم گفته است این کار را‌ نمی‌کند. بعد اصغر گفته که نقشه جدید می‌ریزم که من دیگر خبری نداشتم که چه می‌کنند. همان روز (روز حادثه) رفتم سالن و مادرم آمد دنبالم و گفت: این‌ها شب قبل نتوانسته‌اند وارد خانه بشوند و باید من و تو برویم. تو باید بروی در را برایشان باز کنی.  گفتم: نکن این کار را، بیا برویم، اصلا من با تو نمی‌آیم و خودم می‌روم.  مادرم گفت: نه، باید بیایی.

آن شب تو برنامه داشتی که بیایی اینجا؟

نه، بعد آمدیم اینجا زنگ زدیم حاج آقا در را باز کرد و پایین را نشان داد و گفت: «از صبح در این خانه مشغول کار بوده‌ام و خسته شده‌ام». به او گفتیم که بیا برویم بالا بنشینیم. کمی توی اتاق نشستیم، حاج آقا گفت: «بگذارید میوه بیاورم»، گفتم بگذارید من بیاورم که اجازه نداد. نشستیم و میوه آورد؛ ولی چای نخوردیم. من زیاد چیزی نخوردم. همان جا مادرم گفت که برو در را باز کن، گفتم من پشیمان شده‌ام، ولش کن و در را باز نکن، بگذار پشت در بمانند.

مادرم گفت: «نه برو فقط در را باز کن»، من رفتم و در را باز کردم و دیدم که دو نفر آمدند داخل. تاریک بود، صورتشان را پوشیده بودند. همین که وارد شدند، من صورتم را کردم طرف دیگر و آمدم پشت در بالا ایستادم و آن‌ها رفتند بالای سرویس پله. من در را باز کردم و آمدم خانه. حالم بد شده بود، به مادرم می‌گفتم که برویم، من استرس دارم. رفتیم پایین، رفتم توی حیاط ایستادم و حاج آقا آمد جلوی در و رفتیم.

حاج آقا تا وسط کوچه آمد و ما رفتیم خانه خواهرم. یادم نمی‌آید که دقیقا کجا بودیم که اصغر زنگ زد که پسر‌های پیرمرد زنگ می‌زنند، چه کار کنیم که مادرم گفت محل ندهید. ما خانه خواهرم بودیم که امیر زنگ زده بود. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت: «خیالت جمع شد؟ بابام رو کشتی و خانه آتش گرفته است»، پنج دقیقه بعد زنگ زدند و ما رفتیم بیمارستان.

قبل از ماجرا، مادرتان تحت فشار بود؟

من چیزی ندیدم، ولی این آقا (اشاره به اصغر) مریض هستند و قبلا که خانه مان جای دیگری بود، مدام می‌رفت و‌ می‌آمد و ما را زیرنظر داشت.

***

من فقط پیرمرد را نگه داشتم

سعید، یکی از متهمان اصلی این پرونده است. او با رفیقش شبانه وارد خانه پیرمرد می‌شوند و او را وادار به خوردن متادون و شیره تریاک می‌کنند و پس از آتش زدن خانه از محل می‌گریزند. او نیز صحنه جرم را بازسازی کرد و به پرسش‌های قاضی خاکشور پاسخ داد.

توضیح بده اینجا چه اتفاق‌هایی افتاد؟

شب اول آمدیم گفتند نمی‌شود بیایید داخل خانه و بروید. شب دوم اصغر گفت که با خانم هماهنگ کرده است که برویم داخل خانه. آمدیم و درون کوچه ایستادیم و اصغر هماهنگ کرد که دخترش در را باز کند. دختر در را باز کرد و آمد بالا و جلوی در ایستاد. اصغر گفت: «بروید بالا بایستید تا خانم و دختر بروند»، چند لحظه‌ای بودیم که آن‌ها رفتند و پیرمرد تا وسط پله آمد و گوشی زنگ خورد و برگشت بالا و داشت با گوشی صحبت می‌کرد.

با هم آمدید داخل؟

اول محمد آمد و بعد از دو دقیقه من آمدم. از پنجره نگاه می‌کردم که خانم و دختر بروند. وقتی وارد شدیم، پیرمرد داشت با گوشی صحبت می‌کرد. گوشی را محمد گرفت و من پیرمرد را از بغل گرفتم. تا آمد حرف بزند، محمد دهنش را گرفت که دندانش بیرون آمد و محمد آن را گذاشت کنار تخت. بعد محمد قوطی متادون را خالی کرد درون دهانش.

قبلش گفته بودند شیره هم دارد، پایین تخت پلاستیک کوچکی بود و جمع کردیم، اندازه یک نخود شد و آن را هم محمد به خوردش داد. من فقط نگه داشته بودمش. بعد محمد گشت دنبال لوازم، یک دریل و یک دیجیتال برداشت. اینجا کلا حال پیرمرد خوب نبود، بعد که محمد داشت می‌گشت، اصغر به من زنگ زد و گفتم که یک نفر مدام به گوشی پیرمرد زنگ می‌زد که اصغر گفت: «برو داخل آشپزخانه گوشه فرش را آتش بزن و گوشی را بده به محمد» که گوشی را به محمد دادم و رفتم آشپزخانه.

بعد محمد گفت که «پسرش دارد می‌آید»، پیرمرد را خواباندیم و داخل آشپزخانه گوشه فرش را آتش زدم و محمد آمد و گفت برویم که گوشی پیرمرد را پرت کرد طرف اپن. بعد کیسه برنجی را برداشت و رفتیم. شیر گاز را هم اصغر گفته بود باز کنید که دو شعله را باز کردم؛ اما به سماور دست نزدیم. محمد عقب بود و من پشت سرش بودم. در بالا را باز گذاشتیم؛ ولی در پایین را بستیم.

چقدر پول گرفتید؟

همه را به محمد داد، کلا گفته بود ۲۷ میلیون زده است که نصف کردیم.

***

من متادون را به پیرمرد دادم

محمد، معروف به «ممل»، فردی بوده که کار اصلی یعنی خوراندن متادون به پیرمرد را انجام داده است. او نیز پس از بازسازی صحنه قتل به پرسش‌های مقام قضایی پاسخ داد.

توضیح بده چه کار کردید؟

دو هفته قبل اصغر آمد و داخل ماشین نشستیم و گفت می‌خواهد پیرمرد را مسموم کند و تمام برنامه ریزی‌ها را خودمان می‌کنیم؛ حتی روی بلندگو گذاشت و با خانم صحبت کرد و خانم گفت: «خودم همه کار‌ها را‌ می‌کنم و خودم بهتان می‌گویم کی بیایید و چه کار کنید»، بعد از دو هفته اصغر آمد جای ما و گفت که فقط باید مسمومش کنید و خود خانواده اش گفته‌اند که در بیمارستان کارش را یکسره می‌کنند.

آمدیم اینجا و نتوانستیم از بالای در برویم. گفت فرداشب بیایید، فرداشب یک دختری در را باز کرد که حتی چهره اش را ندیدیم. آمدیم بالا و روی پله‌ها ایستادیم. صدای آن‌ها را که شنیدیم، یک پله پایین‌تر آمدیم و پیرمرد برگشت داخل خانه. مادر و دختر که در را بستند، اول من آمدم داخل و بعد از دو دقیقه سعید آمد. 

پیرمرد داخل اتاق بود و با تلفن صحبت می‌کرد. صحبتش که تمام شد و آمد قطع کند، من تلفن را گرفتم و سعید او را بغل گرفت. من از جلو آمدم و گفتم بیا این شربت را بخور. با دستم دهانش را گرفتم و گفتم: «باید این شربت را بخوری»، اینجا دندانش بیرون آمد. گفتم دندانت را در بیاور که درآورد و انداختم لبه تخت. بعد شربت را به او دادم خورد. اصغر گفته بود که شیره هم خریده، آن‌ها را پیدا کنید. یک نخود پخش شده بود و آن را هم دادم خورد. 

گوشی سعید زنگ خورد و رفت توی آن اتاق و برگشت و گفت اصغر با تو کار دارد. اصغر به من گفت: «پسرش دارد می‌آید، زودتر از خانه خارج شوید. گوشی را هم چت کن». پیرمرد را دراز کشاندم و گوشی را انداختم روی اپن؛ ولی نشکستم. سعید گوشه فرش را آتش زد و از خانه رفتیم بیرون. یک دستگاه دیجیتال، یک دریل، یک سینی و لیوان استیل و کمی سیم برداشتم و توی کیسه برنجی ریختم. سعید شیر گاز را باز گذاشت و رفتیم پیش اصغر که منتظرمان بود.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.