صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یادی از دکتر محمد قریب | طبیبِ قریب

  • کد خبر: ۳۱۱۸۷۳
  • ۰۱ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۲
یادی از دکتر محمد قریب، بنیان‌گذار دانش نوین پزشکی کودکان در ایران، به‌بهانه پنجاهمین سالروز درگذشتش.

به گزارش شهرآرانیوز؛ 

کودکیِ تب‌آلود

در عالم شش‌سالگی، کلماتی را از دهان پدر و مادرش می‌شنود که آشنا نیست، اما به‌قدر سن‌وسالش خوب می‌فهمد اوضاع مملکت به‌هم‌ریخته است. می‌گویند نظامی‌های بریتانیا ذخیره غلات سیستان‌وبلوچستان را به‌قیمت خرواری بیست‌تومان گران کرده و آن‌طرف‌تر در خراسان، روس‌ها راه انتقال گندم را بسته‌اند. جاده‌هایی که روزگاری شبکه انتقال غذا و غلات بوده‌اند، حالا مثل فیلم‌های آخرالزمانی، صحنه حضور آدم‌هایی شده‌اند که به‌جز یک‌لا پوست روی استخوان، پوشش بیشتری به تنشان نمانده است.

هنوز اوضاع این‌همه وهم‌انگیز نشده بود که پدر محمد، علی‌اصغرخان قریب، دست زن و بچه‌اش را گرفت و از آن خانه اعیانی در خیابان امیرکبیر تهران برگشتند ولایت خودشان در روستای گرکان. اوضاع روستا‌ها ذره‌ای قابل‌تحمل‌تر بود، اما وبا و بیماری و درد و مرض، خودش را به ورودی همه روستا‌ها رسانده بود و پنهانی افتاده بود به جان مردم. آسمان بالای سر همه مردم یکی بود و هیچ خیال باریدن نداشت. 

خشک‌سالی و آلودگی، چتر بزرگی بود که قد وسعت خاک ایران باز شده بود و پیر و جوان و کودک نمی‌شناخت. کودکی محمد بیش از آنکه به بازی در کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکی روستای گرکان بگذرد، به آمدوشد تا در خانه حکیم دِه می‌گذشت. کودکی تب‌آلود که هربار با دستان طبیب روستا، از مهلکه مرگ بیرون کشیده می‌شد و با مراقبت‌های مادرش، فاطمه‌خانم، از چنگال مرض‌های لاعلاج جان به در می‌برد؛ اما از آن طبیب صبور ماهر روستا یک تصویر واضح در سر محمد به یادگار ماند؛ آن هم وقتی بود که رو به شاگردش گفت: «دل به کار بده. نگذار هوش‌وحواست مثل کبوتر روی این بوم و آن بوم در پرواز باشد که بعد همه‌اش مجبور به عذرخواهی باشی!» آن روزها، طبیب روستا در قامت فرشته نجاتی بود که محمد دلش می‌خواست روزی شبیه او باشد.

طبابت و طلبگی

روزگار مرض و قحطی و خشک‌سالی گذشت. خانواده علی‌اصغرخان بار دیگر به تهران برگشتند. آب‌ها از آسیاب افتاده بود. محمد تحصیلات ابتدایی‌اش را تمام کرده بود و حالا سال آخر متوسطه بود که داشت در دارالفنون می‌گذشت. اثرات بیماری، هم‌پای لشکر بریتانیا و روس از جان و خاک وطنش رفته بود و حالا مجال خیال‌بافی داشت. دراین‌بین، کشمکش‌های محمد و علی‌اصغرخان تمامی نداشت. شب‌ها که پدرش از بازار برمی‌گشت و می‌نشست پای بساط چای و میوه فاطمه‌خانم، محمد هربار به لفظی تازه می‌نشست کنار پدر و امید داشت سنگ دلش را آب کند. ثمری نداشت.

پسر پایش را توی یک کفش کرده بود که به‌جز طبابت رغبت دیگری به هیچ رشته‌ای ندارد و علی‌اصغرخان لب می‌گزید که طبابت، فرنگ‌رفتن می‌خواهد و فرنگ‌رفتن پای آدم را سست می‌کند و یحتمل عوض درس پزشکی، سر از کار‌های خلاف شرع درمی‌آوری! هرشب همان بحث‌های تکراری به پا بود؛ از پسر اصرار و از پدر انکار. علی‌اصغرخان سودای طلبگی پسرش را داشت. پسر، اما از همان روزگار کودکی شیفته طبابت بود. 

دست آخر یک روز محمد در انتهای یک بن‌بست مجادله‌آمیز رو به پدر کرد و گفت: «می‌پذیرید برویم پیش آقا شیخ عبدالکریم؟» آیت‌ا... حائری‌یزدی را می‌گفت؛ همانی که هر دو به صداقت و درایتش ایمان داشتند و بنا شد حرف، حرف شیخ باشد. اگر گفت برود پای درس طلبگی، اماواگر نیاورد و اگر رضایت به درس طبابت داد، علی‌اصغرخان سر تسلیم پایین بیاورد. راه افتادند رفتند قم؛ در نهایت یأس و درماندگی که از شانه‌های افتاده محمد پیدا بود و به نظرش خیلی بعید به نظر می‌رسید عالمی در جایگاه آیت‌ا... حائری، درس طبابت را به درس طلبگی ارجح بداند. 

رفتند منزل شیخ عبدالکریم و هنوز غبار راه از تنشان نرفته بود که بعد از عرض مطلب، یک‌مرتبه شیخ‌عبدالکریم حائری از جا بلند شد، بوسه‌ای به پیشانی محمد گذاشت و رو به علی‌اصغرخان گفت: «نه‌تنها جایز بلکه واجب است که ایشان طب بخواند! خدا به‌اندازه کافی طلبه رسانده و اکنون یکسری متقاضی داریم که جواب کرده و نپذیرفته‌ایم!» محمد طوری روی پا بند نبود که انگار همین حالا خبر آتش‌بس جنگ جهانی دوم در شهر پیچیده است. پیروز و امیدوار و باانگیزه به تهران برگشت تا چمدانش را برای سفر به فرانسه ببندد.

چهره‌ای آشنا و ماندگار

نه فقط دانشجویان سال چهارم، بلکه بسیاری دیگر از کارورزان و دستیاران دیگر بخش‌ها، شانه‌به‌شانه کادر خدماتی بیمارستان زیر سقف آسمان در محوطه باز شمال بیمارستان تجمع کرده و زل زده بودند به دهان مردی که حرف اول را در درمان بیماری‌های اطفال می‌زد. از فرانسه برگشته بود و می‌گفتند بین آن چهل‌پنجاه نفر دانشجوی دانشگاه فرانسه، او نخستین ایرانی‌ای بوده که موفق شده است از سد کنکور انترنی بیمارستان پاریس عبور کند؛ آزمونی که ابتدا از هر چهار دانشجو یک نفر را برای کنکور اکسترنا می‌پذیرد و از پنجاه دانشجو، دست یک نفر را به انترنی بیمارستان‌های پاریس می‌رساند.

این مردی که در پیشانی جمعیت ایستاده است و دارد بی‌منت بیماران کودک را روی برانکارد ویزیت می‌کند و دل‌سوزانه از گفتن هیچ نکته‌ای دریغ نمی‌کند، دکتر محمد قریب است؛ همان پزشک حاذقی که درنهایت سخت‌گیری، خوش‌برخورد و صبور و رقیق است. این اولین و آخرین اجتماعی بود که جمعیت دانشجو و غیردانشجو را نشسته و ایستاده در فضای آموزشی بیمارستان گرد حضور خالصانه یک پزشک جمع می‌کرد تا فرصتی برای انتقال یافته‌های علم پزشکی به پزشکان جوان آینده ایران باشد. 

پزشکی که بانی افتتاح بخش اطفال بیمارستان هزار تختخوابی و مؤسس اولین بیمارستان تخصصی کودکان بود، نه‌فقط بابت طبابت در مطب و بیمارستان، بلکه با تألیف کتاب بیماری‌های کودکان، تربیت دانشجویان رشته پزشکی و اقدامات مؤثر در آغازبه‌کار انتقال خون در ایران، به شایستگی عنوان‌دار نشان درجه‌اول فرهنگ از وزارت آموزش‌وپرورش شد. مردی که شاید عامه مردم ایران به‌همت کیانوش عیاری، نوجوانی‌اش را با چهره کاوه آهنگر و میان‌سالی‌اش را با چهره آشنای مهدی هاشمی به‌یاد بیاورند. 

روزگار قریبِ پدر طب کودکان ایران که در پاییز ۱۳۸۶ در قالب یک سریال سی‌وشش‌قسمتی به تصویر کشیده شد، شاید واضح‌ترین تصویر دکتر قریب در خاطر ایرانیانی باشد که امروزه، رشد و پیشرفت در تخصص پزشکی کودکان را مدیون نخستین گام‌های بلند این چهره ماندگار بوده‌اند و هستند.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.