صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مرا نام باید که تن مرگ راست | برای فرمانده هوافضای سپاه که به‌دست رژیم صهیونیستی شهید شد

  • کد خبر: ۳۴۳۴۲۴
  • ۱۶ تير ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۷
روز‌ها می‌گذرد و خبری از پیکر جواد نمی‌شود. فاطمه دیگر طاقت ندارد. جواد رفته است و حتی مزاری ندارد. فاطمه نمی‌داند کجا و چطور باید در فراغش سوگواری کند. جواد همیشه آرزوی شهادت داشت و فاطمه هم این را می‌دانست، اما گمان می‌کرد یک روز هر دو باهم به آرزوی شهادت برسند.

مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ صدای انفجار می‌آید و این صدا چندان دور نیست. فاطمه هراسان از خواب می‌پرد و خودش را به اتاق خواب بچه‌ها می‌رساند. خانه تاریک است. ریحانه و محمدحسین هر دو ترسیده‌اند و روی تخت‌هایشان بی‌حرکت مانده‌اند. آنها را توی آغوش می‌گیرد و به اطراف نگاه می‌کند. حوالی اذان صبح است و جواد هنوز به خانه برنگشته است.

شماره جواد را پشت‌سرهم می‌گیرد. کسی آن‌طرف خط جوابگو نیست. از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. همسایه‌ها توی بالکن، روی پشت‌بام و میان کوچه‌اند. بعضی‌ها بیش از یک انفجار شنیده‌اند و کسی نمی‌داند منشأ این غرش‌های مهیب کجاست. توی اضطراب و بی‌خبری گم شده‌اند.

محمدحسین هنوز گریه می‌کند و فاطمه دوباره تلفن‌همراهش را برمی‌دارد. صفحات خبری را به‌سرعت بالاوپایین می‌کند و وقتی متوجه انفجار‌های گسترده‌تر می‌شود، کنترل تلویزیون را پیدا می‌کند و پای شبکه خبر می‌نشیند. چند دقیقه بعد، خبر حمله تروریستی اسرائیل به ایران منتشر می‌شود و فاطمه دیگر آرام‌وقرار ندارد. بچه‌ها حال خوشی ندارند. از آنها می‌خواهد لباس‌هایشان را بپوشند. نمی‌تواند توی خانه بماند.

دلشوره عجیبی به جانش افتاده است. باز شماره جواد را می‌گیرد و باز تقلایش بی‌نتیجه می‌ماند. بچه‌ها را روی صندلی عقب خودرو می‌نشاند و به‌سمت اولین جایی که به ذهنش خطور می‌کند، می‌راند. وقتی به حرم شاه عبدالعظیم (ع) می‌رسند، آرام‌تر می‌شود. با بچه‌ها گوشه حرم می‌نشیند و چند ساعتی را همان‌جا سرمی‌کند.

تلفن‌همراهش را برمی‌دارد تا دوباره شماره جواد را بگیرد، اما متوجه تماس‌های ازدست‌رفته خانواده می‌شود. با آنها تماس می‌گیرد و وقتی از او سراغ جواد را می‌گیرند، می‌گوید: «جواب نمی‌ده... فقط می‌دونم پیش سردار حاجی‌زاده‌ست». صدای پشت تلفن برای چند ثانیه مکث می‌کند و بعد دست‌وپاشکسته می‌گوید: «می‌گن سردار شهید شده...».

مرد عملیات سخت

دیر آمدن جواد به خانه، چیز عجیبی نیست. اغلب شب‌ها وقتی بچه‌ها خوابند، از راه می‌رسد. آن شب هم وقتی به خانه می‌رسد، خسته است. از فاطمه می‌خواهد اگر از شام چیزی باقی مانده است برایش گرم کند و بعد از آن تلفنش شروع به زنگ خوردن می‌کند. فاطمه توی اتاق است. چمدان‌های سفر پیش‌رو را می‌بندد.

قرار است فردا به‌همراه ریحانه و محمدحسین برای چند روز راهی کربلا شود. جواد مشغله زیادی دارد و فاطمه این را می‌داند. او می‌داند که جواد کار‌های زیادی انجام می‌دهد، اما هیچ‌وقت نمی‌داند دقیقا چه‌کاری. یک وقت‌هایی هم که از جواد سؤال می‌کند «چه‌کاره‌ای؟» جواد با شوخی و خنده پاسخ می‌دهد: «اصلا تو فکر کن آبدارچی! چه فرقی می‌کند؟».

سال ۱۳۹۷ هم جواد برای چند هفته در خانه نبود. وقتی خبر مجروح شدنش را به فاطمه دادند، دقیقا نمی‌دانست که چرا و چطور این اتفاق افتاده است. او حتی نمی‌دانست که جواد به خارج از مرز‌های ایران رفت‌وآمد دارد و بعد از جانبازی ۲۵ درصد جواد در پایگاه تیفور سوریه، این موضوع را فهمید.

جواد گاهی تا دو ماه به خانه نمی‌آمد؛ آن‌قدر که محمدحسین، فرزند شش‌ساله‌شان، بعضی‌وقت‌ها او را نمی‌شناخت. وقتی جواد به سوریه می‌رفت، محمدحسین یک‌سال‌ونیمه بود و وقت‌هایی که پدرش به مرخصی می‌آمد، او از فاطمه می‌پرسید: «مامان... این آقا کیه؟». فاطمه همیشه فکر می‌کرد جواد یک پاسدار ساده است.

آن شب هم وقتی تلفنش زنگ می‌خورد و از خانه خارج می‌شود، فاطمه چیزی نمی‌پرسد. جواد کوتاه و سریع به او توضیح می‌دهد که سردار حاجی‌زاده او را احضار کرده است و بعد هم از فاطمه می‌خواهد که برایش دعا کند.

کربلا به خانه آمد

روز‌ها می‌گذرد و خبری از پیکر جواد نمی‌شود. فاطمه دیگر طاقت ندارد. جواد رفته است و حتی مزاری ندارد. فاطمه نمی‌داند کجا و چطور باید در فراغش سوگواری کند. جواد همیشه آرزوی شهادت داشت و فاطمه هم این را می‌دانست، اما گمان می‌کرد یک روز هر دو باهم به آرزوی شهادت برسند. حالا جواد رفته است و فاطمه رد مهربانی‌اش را توی خانه می‌گیرد.

دست‌خطش را می‌بوسد، لباسی را که از او هدیه گرفته بود، به تن می‌کند و روز و شب به عکس‌هایش خیره می‌ماند. ۱۰ روز از حمله تروریست‌های رژیم صهیونیستی به جواد و همکارانش گذشته است و خبری از جواد نیست. روز‌ها کش آمده است. انتظار فاطمه تمامی ندارد. شب دهم، ریحانه خواب بابا را می‌بیند. توی خواب به او می‌گوید: «به مامان بگو سه روز برام زیارت عاشورا بخونه». فاطمه می‌خواند و روز سوم، پیکر پاره‌پاره جواد پیدا می‌شود؛ بدون سر، بدون دست و... درست مثل شهید جوان عاشورا. 

«سردار جواد پوررجبی» آرزو داشت مانند علی‌اکبر حسین (ع) شهید شود و دست‌آخر شد؛ درست روزی که قرار بود فاطمه توی کربلا، پای روضه عاشورا بنشیند، جواد هزار روضه را به خانه‌اش آورد. سردار پوررجبی، از فرماندهان هوافضای سپاه پاسداران، در چهل‌سالگی و در سحرگاه بیست‌وسوم خرداد به دست جنایتکاران اشغالگر به شهادت رسید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.