صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

هِلِل یوسْ هِل یوسه*

  • کد خبر: ۳۵۲۵
  • ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۷:۳۸
گشت وگذاری در شهرک «شهید بهشتی» که تکه ای از خوزستان است و ظرفیت های گردشگری و آوازهای سرخوش و فولکلوریک در دل آن پنهان شده است

فتحی، عظیم زاده| جمله «ادامه جنگ آمده اینجا» حالا می تواند بار توریستی و گردشگری زیادی داشته باشد. در این برهه از کمبود جذب مخاطب و جذب مشتری و اساسا جذاب بودن، کشش دارد و می تواند کلی آدم را بکشاند به اینکه «ادامه جنگ» به کجا رفته و حالا چه داخلش دارد؟ از کجا به کجا رفته؟ غذاهایش چطوری است؟ لباس هایشان پلنگی است؟ ساکنانش چه می کنند؟ هنوز می جنگند؟ کلاه خود روی سرشان است و دستشان کلاشنیکف و خنجر و نارنجک است؟ شهرک «بهشتی» بیشتر از اینکه شهرک عرب ها باشد، شهرک جنگ زده هاست؛ بازماندگانی که از زیر آفتاب داغ جنوب همه ذوق خودشان و همه امیدها و آفتاب خوردگی شان را بار کرده اند و با خودشان به شرق آورده اند. آن ها دوباره خرمشهر و آبادان و اهواز را، با همه متعلقاتش، اینجا در این گوشه از شهر بازسازی کردند و سخاوتمندانه طعم غذاها، ادویه ها، لباس ها و مسلک و مرامشان را با بخشی از ایران تقسیم کردند. دیدنشان و گشتن بین خانه وکاشانه شان تماشای تجسّمات صبر است و غروری که از گذشته می آید؛ از دفاع، از صبر و از استقامتی که تاریخ کمتر به خودش دیده است. به فکر برگشت نیفتاده اند؟ بعید می دانم به این فکر نیفتاده باشند ولی آخر به کجا برگردند؟ به جایی که هنوز «جا» نشده؟ و البته جای زخم جنگ تا ابد خوب نمی شود؛ ولی فلافل و سمبوسه شهرک و دمام و نی اَنبونی که آواز عروسی و عزاست، شیپور ادامه جنگ نیست، ادامه صلح است با لباس جنگی. رفتار آن ها آرایش جنگی نیست، برعکس، تجسم زیبای مقاومت است و زیبایی جنوبی چیزی جز سرپا بودن و زندگی کردن نیست. روایت زیر قرار است نیمچه سفرنامه ای باشد از گشت وگذار ما به این شهرک. ظرفیتش آن چنان که برخی ها اصرار دارند، بیشتر از تبدیل شدن به موزه است؛ موزه برای یادآوری مردگان است و عکس یادگاری گرفتن؛ آدم های اینجا زنده اند و زندگی می کنند و در تمام این نزدیک به سه دهه، تلاش کرده اند محل زندگی شان طعم دیگری غیر از طعم غربت و جنگ بدهد.

 

اینجا بهشت طعم های اصیل غذاهای جنوبی است
احتمالا پُررنگ ترین مقوله ای که بتواند خط و ربطی بین شهرک عرب ها و ابعاد گردشگری آن به وجود بیاورد، بحث گردشگری غذایی و خوردوخوراکی هایی است که در این منطقه پیدا می شود و زیاد هم هست. البته توی این خوراکی ها از گوشت سرخ شده و بریان و روغن زیاد و غذاهای چرب و چیلی خبری نیست. سروکار همه تان با نخود است و سیب زمینی و ماهی و خرما و... که البته باد نخودش را گرفته اند و خوش مزه اش کرده اند! سمبوسه، فلافل، انواع و اقسام خرما و ماهی هایی که مستقیما از جنوب به اینجا آورده می شود، بخش مهمی از این تنوع غذایی جنوبی در شهرک عرب های مشهد است. احتمالا اگر سروکارتان به انتهای شهرک و بازارش بیفتد، کامیون هایی را می بینید که بار خرما دارند؛ خرمایی که مستقیم از نخلستان های بزرگ و زنده می آید و حتما مزه اش متفاوت از خرمای مضافتی بم است. مرد سبزه رو و خسته ای با لباس یک کارگر نخلستان آنجا ایستاده و اگر از او بخواهید، با لهجه قشنگی از خرما و خرماهای جنوب تا دلتان بخواهد برایتان حرف می زند.
داخل شهرک (منظورم داخل حصاری آجری است که دورتادور شهرک کشیده شده است) اولین چیزی که چشمت را می گیرد، تابلو سردر مغازه ای است که با فونت درشت روی آن نوشته شده «سمبوسه و فلافل اصل آبادان». حالا اینکه فلافل آبادان مثلا با فلافل اهواز و خرمشهر و شادگان چه فرقی دارد را نفهمیدم، ولی چنین منظره ای در سراسر شهرک هرچندقدم بازهم به چشم می خورد؛ این چینش، بیشترازهرچیز آن، محله معروف «لشکرآباد» اهواز را تداعی می کند که خیلی از سلبریتی ها و مدیران موقع فلافل خوردن با آن عکس یادگاری می اندازند. همین راسته را می گیرم و می روم بالا. بلوک های شهرک مثل مکعب های مرتب کنارهم ایستاده اند. هرکدام از این بلوک ها 5 طبقه دارند و در هرطبقه ده تا خانه وجود دارد با مدل های مختلف؛ چندتایشان دوخواب اند، تک وتوک سه خواب، تک هال و بعضی ها هم یک خوابه؛ خانه ها ظاهرا متناسب با جمعیت یک خانواده جنگ زده تقسیم بندی شده اند؛ هرچند نمی توان خیلی دقیق این را گفت. جلوتر به یک مغازه می رسم که تقریبا از بقیه بزرگ تر است. پیشخوانش را کاملا آورده در محوطه بیرونی و حتی بعضی از مشتری ها رفته اند توی چشم بولوار نشسته اند. بوی ترشی می آید و روغن سرخ کرده. روی پیشخوانش پُر است از ظرف های گردِ شیشه ای هم اندازه و هم شکل که یکی را با خیارشورهای خلالی شده، یکی را با گوجه های حلقه حلقه شده، یکی را با کاهو، یکی را با پیاز و یکی را با نوع خاصی از ترشی و کلم و فلفل پُر کرده اند. شیشه سس های قرمزرنگ و آتشین و سس خوش رنگ ولعاب اَنبه هم جمعشان را حسابی جمع کرده است. هم هوا گرم است و هم این غذاها. یکی دوقدم که جلوتر می گذارم، صدای جلزووِلز روغن به گوشم می رسد. بازهم جلوتر می روم. داخل ظرفِ استیل پُر از روغن و جلو فلافل پز، پُر از توپک های تقریبا یک شکلِ فلافل است. دارند داخل روغن بالا و پایین می شوند و گرمایی که از آن متصاعد می شود، مثل یک هاله گرم و دل نشین می نشیند روی صورت آدم. سرم را از روی کنجکاوی می چرخانم داخل مغازه. روی دیوار انتهای مغازه و کنار یخچال کوچک و جمع وجورش که پُر است از کولاهای تگری، پرچم برزیل را نقاشی کرده اند و کنارش و با یک خط بزرگ و درشت نوشته اند: «آبادان برزیلته!» و «حریف می طلبیم». شک ندارم اگر این فلافل را با همین متعلّقات و مخلّفات بگیری دستت و بروی بنشینی توی فلان پارک و فلان بوستان در یک نقطه دیگر شهر، آن قدر به جانت نمی چسبد که اینجا و در جوار این پرچم برزیل و باقی حریفان.


یک تنه می توانند جان صادرات کشور باشند
افراد زیادی به هوای خریدن خرما و ماهی درجه یک عزم شهرک می کنند. چون یک راست از جنوب می آید. از اوج نخل های داغ دیده و آفتاب خورده و از دل دریای باشکوه و باعظمتشان. داخل بازار، انواع و اقسامشان را چیده اند روی مجمع ها و کارتن های بزرگ و گذاشته اند مقابل مغازه هایشان. احتمالا ما تمام آن ها را با نام خرما می شناسیم و اگر خیلی بخواهیم حرفه ای عمل کنیم «رطب» را می شناسیم؛ اما نه تنها شکل و شمایل و طعم و مزه های متفاوتی دارند، بلکه اسم های مختلفی هم دارند که بیشترش را تا حالا نشنیده ام: پیارم، مضافتی، استعمران، خضراوی، شکری، کبکاب، ربی، آل مهتری، بُرهی و انواع و اقسام دیگر که خودشان یک تنه می توانند جان صادرات کشور باشند. بازار ماهی فروش ها نقطه قوت بزرگ دیگر شهرک است. این را از خودروهایی که با پلاک های مختلف گوشه وکنار پارک کرده اند، می فهمم. کافی است فقط از جلو یکی از مغازه ها رد شوی که بوی زَفر شدید ماهی مغزت را نشانه بگیرد. زفر همان بوی زننده ماهی در اصطلاح عربی است که با روش ساده  ای می توان رفعش کرد. قبل از سرخ کردن باید ماهی را بخوابانی توی زردچوبه و نمک و پیاز. یک نفر دَم در مغازه ایستاده و با همان لهجه فارسی و عربی درهمش فریاد می زند: «ماهی داریم... ماهی تازه. سِمِک، سِمِک.» می روم داخل. داخل مغازه بو چندبرابر می شود. روی تخته فلزی بزرگ توی مغازه کنار لخته های کوچک خون ماهی های نسبتا بزرگی هرچندثانیه یک بار بالا می پرند. سبد بزرگ پُر است از ماهی های کوچک و بزرگ؛ کپور، آزاد، شیر، دزفولی و کلی ماهی دیگر به انضمام میگوهای درهم تنیده شده فراوان. سه چهار نفر توی صف ایستاده اند و چشم انتظار ماهی هایشان هستند. یکی از خانم ها با چادر مشکی بینی اش را پوشانده است. همگی منتظرند تا فروشنده ای که با پیش بند خونی و پُر از لک های قرمز و قهوه ای پشت تیغه بُرنده مغازه ایستاده، سَر و دُم ماهی ها را جدا کند و تَروتمیز تحویلشان بدهد. همین بو خودش یک جاذبه گردشگری است و حتما اهلش متوجه تفاوت های آن با ماهی فروشی های میدان استقلال می شوند، نمی شوند؟ اینجا جمعه ها و روزهای تعطیل غلغله ای برپا می شود. از نقاط دیگر شهر و حتی شهرهای دیگری مثل تربت نیز مشتری دارند؛ آن هم مشتری های وفادار. اینجا ظرفیت خیلی خوبی دارد که یک تنه بشود قطب فروش ماهی در مشهد و حتی شرق کشور. البته که این ظرفیت با این فضای محدود همخوانی ندارد؛ اگر جا بزرگ تر و عزم یک عده ای هم(مسئولان) بیشتر باشد، این فضا می تواند به قطب فروش غذاهای دریایی تبدیل شود؛ گیریم که چندصد کیلومتر هم دورتر از دریا باشد. این خودش جذاب نیست؟


«حوسه کردن»، صدای دمام و نی اَنبون و دیدن شادی جنوبی
بافت فرهنگی و اجتماعی شهرک نیز در به وجودآمدن این حال وهوای جنوبی نقش خیلی پررنگی دارد. این تأثیر آن قدر عیان است که آن دسته از افرادی که تابه حال پایشان به جنوب و شهرهای جنوبی باز نشده است، می توانند با یک گشت وگذار مختصر در اینجا یک شِمای کلی و البته دقیق از جنوب و اهلش به دست آورند؛ آن هم با ظرافت و زیبایی تمام. مردهایی با «دشداشه» و لباس های راسته سپید و بلند و خانم هایی که چادرهای عربی پوشش اصلی آن هاست. چهره هایی تیره با رنگ پوست سبزه مایل به تیره که مخصوص اهالی دریا و آفتاب است. اگر کمی بیشتر بگردید، حتما پیرزن هایی را می بینید که روی استخوان اَبرو و مچ دست خالکوبی دارند؛ این ها یادگاری آرایش عروسی شان است که تا ابد روی پوستشان می ماند. لهجه عربی غلیظی لابه لای پرسه زدن ها در کوچه پس کوچه های شهرک به گوش می رسد که با فارسی مخلوط شده و این آمیختگی در این سال ها بیشتر هم شده است. صدای دادوهوار از پشت فلافل فروشی ها می آید. جنون فوتبال را هم می توان در این تکه از مشهد دید و البته نیازی نیست زیاد درباره این علاقه مشهور جنوبی ها چیزی بنویسیم. این را در وهله اول می توان در بازی پسربچه های قدونیم قدی تماشا کرد که وقت وبی وقت در زمین فوتبال وسط شهرک و زمین خاکی کنار کمربندی و زمین خالی کنار دبستان شهید «جهان آرا» و زمین های خالی کنار بلوک ها پابه توپ هستند. گمان می کنم هر تکه زمین خالی اینجا یک زمین فوتبال باشد یا بوده؛ با لباس «صنعت نفت»، «فولاد خوزستان» و «استقلال اهواز» به انضمام کلی دادوهوار با نقش های کوچک و بزرگ از رنگ زردِ «آبادان برزیلته »ها که روی درودیوار خانه های شهرک و حتی کیوسک برق داخل محوطه به چشم می خورد. یاد روز قهرمانی فولاد خوزستان در لیگ برتر و آواز مشهور«هِلِل یوس هِل یوسه» افتادم. البته آن ها با حرکات موزونی این اشعار را می خوانند که در اصطلاح به آن «دِبِچه کردن» می گویند. به این صورت که جفت پاها را به زمین می کوبی و دست هایت را به هوا بلند می کنی. این شادی معروف عرب هاست که درکل به آن «حوسه کردن» هم می گویند و فقط مختص خوزستانی ها نیست. در مناسبت های مذهبی، میلاد اهل بیت(ع) و حتی در عزا و عروسی هم این شیوه متداول است و فقط مضمون اشعار تغییر می کند. تمام این زیبایی ها و ظرافت ها و ویژگی های منحصربه فرد مردم خون گرم جنوب، در بافت فرسوده ساختمان های پنج طبقه یک دست و یک شکلی که در شهرک وجود دارد، جا خوش کرده است. بالا رفتن از راه پله های شهرک (این بلوک های پنج طبقه آسانسور ندارد!) به گمانم خود یک جاذبه غریب است؛ سقف های بلندی که دوده سیاه همه جایش را پوشانده، پله های ساییده شده و تصویر درحال محوِ نامزدهای انتخاباتی که تا نزدیک تارعنکبوت ها رسیده اند، معلوم نیست از دوره چندم در اینجا مانده اند و کسی حوصله پاک کردنشان را نداشته است. دیدن شهرک و خانه های آن طرف حصارِ آجری شهرک از این بالا که ارتفاع زیادی هم دارد، عجیب حس غربت می دهد به آدم. بیشتر از هر چیز دیوار آجری اطراف اینجاست که چشم هر جنبنده ای را متوجه خودش می کند. تا جایی که فهمیدم، دیوار «شهرک شهید بهشتی»، یا هر عنوان دیگری که دیگران رویش می گذارند، با اهالی اش رابطه خویشاوندی دارد. حضور چند کیلومتری اش برای اهالی حس امنیت نصفه ونیمه ای به همراه داشته و برای آدم های بیرون و همسایگانش ،رازآلودبودن را تداعی می کند. این خاصیت دیوار است؛ آن هم وقتی بدانی آدم های داخل شهرک زبانشان، پوششان و دست کم ظواهر امرشان با دیگران تفاوت زیادی دارد. این فرض هم خودش دیوار دیگری می سازد، یک حائل فرضی که ضخامت و تأثیرش از آن دیوارِ فیزیکی بیشتر است. حالا اگر قرار به تخریب این دیوار و این حصار هم باشد، فکر می کنم بهتر است قبل از آن به چیزهای دیگری فکر کنند؛ اینکه آن ها باید ابتدا سعی کنند از فضای اینجا تمام و کمال برای جذب مخاطب استفاده کنند؛ آن هم مخاطبی که روزبه روز تفاوت هایش با دیگران در حال محو شدن است. خیابان ها این یک دستی تخت را خیلی خوب نشان می دهند. همچنان که در «گلشهر» کم کم دارد این اتفاق می افتد و هرکس بخواهد با فرهنگ برادران و خواهران افغانستانی آشنا شود، چاره ای ندارد جز اینکه برود آنجا. آنچه در این چندروز در شهرک دیدیم، چیزی فراتر از رفع همه مشکلات با برداشتن یک دیوار آجری بود. اینجا در وهله اول یک مسیر هموار می خواهد برای دسترسی آسان تر تا گذشته تلخی که بر آن گذشته از یادها برود.

 

* معنی «هلل یوس» در طول زمان فراموش شده است. عبارت «هلل یوس» عربی است. «هِلِل» به معنی آواز بارش باران است مانند «هلهله» که به معنی سروصدای ناشی از شادی و شعف است. «یوس» نیز به معنی مرد ناامید است. اگر این 2 واژه را به یک جمله پارسی امروزی تبدیل کنیم، چنین می شود: «ای مرد ناامید! آواز بارش باران بخوان.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.