صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

بازی سفید میکی

  • کد خبر: ۳۷۲۷۶۲
  • ۲۴ آبان ۱۴۰۴ - ۱۳:۱۱
روایتی درباره صابر کاظمی، ملی‌پوش فقید والیبال ایران که از احوال ابرها با خبر است.
ضحی زردکانلو
نویسنده ضحی زردکانلو

چند روز پیش در دایرکت اینستاگرام از بابا برایم پیام آمد. معمولا اگر گوشی کنار دستم باشد پیام‌های بابا و مامان را بلافاصله مشاهده می‌کنم! ویدئویی از عمه بود. عمه عصمت! با آبتین پسرعمه‌ام از بجنورد رفته بودند مراسم سوگ صابر کاظمی برای همدردی و تسلی. بعد عمه سوژه خبرنگاری شده بود در آق‌قلا و ویدئوی مصاحبه‌اش در چندین صفحه بازنشر شده بود و صد‌ها ویو و لایک و کامنت گرفته بود.

درگذشت صابر کاظمی که در خانه، میکاییل (میکی) صدایش می‌زدند و عمویش در گفت‌و‌گو با ما او را دادلی خطاب می‌کرد، قلب خیلی‌ها را به درد آورد. چطور می‌شد باور کرد آن سرو بلندقامت تیم ملی والیبال کشورمان به همین سادگی پیمانه عمرش پر شود و تمام؟

مادر میکاییل هنوز هم کنار طاقچه اتاق ته‌تغاری‌اش زانوی عزا بغل گرفته و از تماشای مدال‌ها و افتخارات و جوایز پسرش سیر نمی‌شود. همان اتاقی که زن‌های فامیل و روستا و مهمان‌هایی که از جای‌جای ایران آمده بودند مثل عمه من آنجا جمع شدند و برای پشت‌خط زن تیم ملی دعا خواندند.

با عمه که حرف می‌زدم مدام به جای صابر یا میکاییل می‌گفت: داماد... بعد باز پقی می‌زد زیر گریه. از بی‌تابی دانیال و یاسر برادرهایش می‌گفت و برادرزاده کوچکش که صابر عاشقش بود.

عمه عصمت هم که مثل خیلی از آدم‌های معمولی و غیرمعمولی با عشق رفته بود آق‌قلا می‌گفت: خانواده داماد! همان‌قدر به من، که هیچ نمی‌شناختند عزت و احترام گذاشتند که به رسول خادم. ملا یعقوب، پدر میکی یکی‌یکی مهمان‌ها را آرام و بعد بدرقه می‌کرده و می‌گفته است بچه مال خداست و خودش او را به ما داد و حالا هم به اذن خودش او را از ما گرفت.

پسر، میراث‌‎دار پدر

یک بار عمه میکی از او پرسیده است کسی را برای ازدواج زیر نظر نداری؟ بعد او هم نخودی خندیده و گفته من هنوز می‌خواهم توپ بازی کنم عمه. عمه عصمت می‌زند زیر گریه و نقل می‌کند از عمه صابر که هربار از اردو به خانه می‌آمده و عمه‌اش او را می‌دیده می‌گفته است: میکی‌جان دراز... از ابر‌ها چه خبر؟ بعد او هم به شوخی می‌گفته عمه‌جان هیچ میدانی من چقدر معروف شده‌ام؟ بعد تو مرا دست می‌اندازی؟

نشسته‌ام پای صحبت‌های آراز، عموی صابر کاظمی: «از بچگی با دو تا نی و یک نخ با بزرگ‌تر‌ها والیبال بازی می‌کرد. ملایعقوب بابای میکی بازیکن آن‌چنانی بود. او هم مثل صابر چپ دست قهاری بود و توپ‌هایش را هیچ کس نمی‌توانست دفاع کند. میکاییل بیشتر عمر کوتاهش را در اردو‌ها و باشگاه‌ها گذراند و این آخری‌ها کمتر کنار خانواده بود، اما هروقت به خانه می‌آمد هوس غذای محلی‌شان را می‌کرد و به مادرش می‌گفت برایش چکدرمه درست کند.»

با خودم خیلی فکر می‌کردم که چرا این‌قدر همه مردم صابر کاظمی را دوست دارند؟ چرا هنوز امثال من و عمه و آبتین و... از نبودنش غم داریم؟ آن‌قدر که انگار این حسرت و اندوه خارج از حالت طبیعیست! پاسخم در مرام و نوع بودن صابر است.

صابر کاظمی پاک بود، سفید بود، هم خودش هم والیبالی که بازی می‌کرد. آخر او از آق‌قلا آمده بود، از همان قلعه سفید. اگر رسیده بود به تیم ملی و نشان بهترین بازیکن آسیا را به سینه داشت، همه از تلاش و توانمندی خودش بود و تمام. او با باند بازی و پارتی و مافیا بیگانه بود. در کامنت‌هایی که مردم برایش در فضای مجازی نوشته بودند، خیلی این گلایه به چشمم می‌خورد که چرا هیچ کدام از بازیکنان معروف تیم ملی در مراسم عزایش شرکت نکردند!

پاسخش را عمو آراز به ما داد: همه ما می‌دانستیم که تعدادی از همین معروف‌های تیم ملی میکی را اذیت می‌کردند و بعد از فوتش از روی خجالت یا نمی‌دانم چی! نه آمدند و نه پیام تسلیت دادند. اما میکاییل وقتی بود این حرف‌ها را باور نمی‌کرد. می‌گفت بزرگ‌تر از من‌اند، دوستم دارند و خیرم را می‌خواهند.

من یقین دارم اگر میکی به جای آن دنیا به خانه بخت می‌رفت، برای دامادی‌اش به همه‌شان کارت دعوت می‌داد.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.