مرضیه ترابی | شهرآرانیوز؛ عباسمیرزا نایبالسلطنه بیتردید یکی از رجال برجسته و خوشنام در دوره قاجار است؛ بااینحال، اطلاعات ما درباره او صرفا به گزارشهایی رسمی محدود میشود که جسته گریخته از وی و زندگیاش شنیدهایم؛ گزارشهایی که عموما، مانند دیگر شواهد تاریخی، با داستانهای غیرواقعی درآمیخته است تا سیمایی متفاوت از این سردار شناختهشده، ارائه کند.
عباسمیرزا روز دهم جمادیالثانی سال۱۲۴۹قمری (یکم آبان ۱۲۱۲ خورشیدی) در مشهد دار فانی را وداع گفت و در حرممطهر امامرضا (ع) به خاک سپرده شد.
درباره مرگ او نیز گزارشهای ضدونقیضی وجود دارد؛ گزارشهایی که از شواهد مربوط به یک جنایت سازمانیافته خبر میدهد. اینکه آیا فرمانده قشون ایران در دوره جنگهای ایران و روسیه تزاری و نیز حاکم آذربایجان و خراسان، دچار دسیسهای هولناک شده و به قتل رسیده، موضوعی است که میخواهیم دربارهاش صحبت کنیم و بهانه ما هم سالروز درگذشت عباسمیرزا در مشهد رضوی است.
برخلاف باور عمومی، عباسمیرزا تنها فرزند محبوب فتحعلیشاه قاجار نبود و حتی نخستین فرزند ذکور او نیز بهحساب نمیآمد. آنچه باعث شد عباسمیرزا بتواند برادر بزرگترش، محمدقلیمیرزامُلکآرا، را که مانند او از طرف مادر تبار قاجاری داشت و لاجرم میتوانست تصاحبکننده تخت سلطنت باشد، کنار بزند، سیاست آغامحمدخان برای فیصلهدادن به دعوای دیرینه دو طایفه قاجاری «قوانلو» و «دَوَلّو» بود.
این دو طایفه بر سر زعامت ایل قاجار، مدتها درگیر بودند و در نهایت با ازدواج فتحعلیشاه و آسیهخانم (دختر یکی از سران طایفه دولو) به تدبیر آغامحمدخان، دعوای قبیلهای خاتمه یافت. درواقع رسیدن عباسمیرزا به ولیعهدی و سلطنت، میتوانست برای همیشه به این نزاع دیرینه پایان دهد.
نایبالسلطنه درواقع قدرت و جایگاه خود را بهواسطه همین سیاست آغامحمدخان پیدا کرد و فتحعلیشاه در اجراییکردن این تصمیم، تردیدی به خود راه نداد. عباسمیرزا از کودکی به صحنههای نبرد وارد شد؛ هشتساله بود که با آغامحمدخان به قفقاز رفت و در اردبیل، مسئولیت بخش پشتیبانی را به او سپردند تا با واسطه مشاوران، آن را به انجام برساند.
او در دهسالگی و با تاجگذاری پدرش، جانشین بلاشک او و بهعنوان والی آذربایجان تعیین شد. عباسمیرزا مدتی بعد، از سال ۱۱۸۳ خورشیدی به اینسو، درگیر مسئله هجوم روسها به قفقاز شد؛ دردسری که تقریبا تا سالهای پایانی عمر نایبالسلطنه او را رها نکرد.
در همین درگیریها بود که او به لزوم یک بازنگری عمیق در ساختار نظامی و اقتصادی ایران برای توسعه و پیشرفت پی برد و پرسش اساسی «راه پیشرفت ایران کدام است؟» در ذهن وی شکل گرفت؛ برهمیناساس و برای نخستینبار، تعدادی از جوانان خوشقریحه ایرانی را برای فراگیری علوم جدید راهی اروپا کرد و خود در تبریز، مقر حکومتش، دست به تغییرات ساختاری متعدد زد؛ بااینحال، برخی از این تغییرات در آن برهه، بیش از آنکه به سود ایران باشد، به ضرر کشور تمام شد.
این آسیب، بهویژه در حوزه نظامی، بیشتر به چشم آمد. تغییر ساختار نظامی و واردکردن سربازان و فرماندهان به فضای الگویی که پیش از آن نمیشناختند و با آن بیگانه بودند، از توانایی سپاه ایران بهشدت کاست و زمینه شکستی سنگین را در دوره دوم جنگهای ایران و روسیه فراهم کرد.
همین سپاه، در دوره اول جنگها و باتکیهبر توانایی و تاکتیکهای بومی توانسته بود پیروزیهای ارزشمندی -مانند پیروزی در نبرد اچمیازین- به دست آورد. عباسمیرزا باوجود شجاعتی که نشان داد، نتوانست با تاکتیکهای جدید و شیوههای نوین لشکرکشی، در میدان قفقاز کاری از پیش ببرد و از طرفی، دولتهای استعماری روس، فرانسه و انگلیس نیز ایران را در فضای رقابتی میان خود به بازی گرفته بودند و ناآشنایی دیپلماتها و نظامیان ایران با این بازی، تبعات خسارتباری در پی داشت.
ایران بعد از تحمل آن شکستهای سنگین و تندادن به عهدنامههای خفتبار گلستان و ترکمانچای که طی بیش از یک دهه رقم خورد، سرانجام به ثباتی نسبی در مرزهای شمالی خود رسید و ناچار شد نفوذ روسیه تزاری را در دربار خود بپذیرد. عباسمیرزا که از قدرتگرفتن برادران بیمناک بود و در ضمن، شکستهای قفقاز را مقدمهای برای نارضایتی از عملکرد خود میدانست، کوشید از طریق کسب حمایت دربار تزار، بقای سلطنت در تبار خود را تضمین کند.
در یکی از بندهای عهدنامه ترکمانچای، حمایت بیقیدوشرط روسیه تزاری از سلطنت عباسمیرزا، بعد از مرگ فتحعلیشاه قید شده بود: «فصل هفتم؛ چون اعلیحضرت پادشاه ممالک ایران شایسته و لایق دانسته همان فرزند خود عباسمیرزا را ولیعهد و وارث تخت فیروزی بخت خود تعیین نموده است، اعلیحضرت امپراتور کل ممالک روسیه برای اینکه از میلهای دوستانه و تمنای صادقانه خود که در مزید استحکام این ولیعهدی دارد به اعلیحضرت پادشاهی شاهنشاه ممالک ایران برهانی واضح و شاهدی لایح بدهد، تعهد میکند که از این روز به بعد شخص وجود نواب مستطاب والا شاهزاده عباسمیرزا را ولیعهد و وارث برگزیده تاجوتخت ایران شناخته، از تاریخ جلوس به تختشاهی، پادشاه بالاستحقاق این مملکت میداند.»
این اصل با وجود مرگ عباسمیرزا در زمان حیات فتحعلیشاه، به حمایت روسیه تزاری از فرزندان و نوادگان او نیز تسری یافت.
عباسمیرزا پس از پایانیافتن ماجرای غمانگیز قفقاز، همزمان با حکومت آذربایجان -که آن را بهطور موقت به پسرش، فریدونمیرزا، واگذار کرده بود- حکومت خراسان را به دست آورد. هدف از واگذاری این حکومت، تلاش فتحعلیشاه برای بازپسگیری اراضی تاریخی ایران در شرق بود.
خاندان درانی در ماورای هرات و کابل حکمرانی مستحکمی به دست آورده و در مرو، بخارا، خوارزم و دیگرنقاط نیز ترکمانان عملا از استقلال کامل برخوردار بودند و جز در برخی مواقع محدود و از سر ناچاری، در برابر دربار ایران اطاعت و تمکین نداشتند. این وضعیت، البته موردپسند بریتانیاییها بود.
ایجاد منطقه حائل میان ایران و هندوستان میتوانست به سیاستهای استعماری لندن در مهمترین مستعمرهاش کمک جدی کند. انگلیسیها میدانستند که فرمانروایان ایران، حمله به مناطق شمالی هند را بهعنوان منبعی برای تأمین کسری بودجه موردتوجه قرار میدهند و این موضوع در تاریخ ایران سابقه داشت. بههمیندلیل، به دو مسئله راهبردی در این زمینه معتقد بودند؛ نخست ایجاد منطقه حائل و دوم ضعیفنگهداشتن حکومت مرکزی ایران.
درهمانحال، روسها نیز مایل بودند که ایران در شرق دست به تحرکاتی بزند. این تحرکات میتوانست باعث تضعیف موقعیت و نقشههای کلان انگلیس در خاور ایران شود و درهمینحال، ایرانیان را از فکرکردن به تحقیر ناشی از شکست در جنگهای طولانی با روسیه در قفقاز، باز دارد. تلاقی همه این عوامل، باعث شد که عباسمیرزا راهی خراسان شود. او در این زمان چهلوچهارساله بود.
عباسمیرزا پیش از ورود به مشهد، از بیماری رنج میبرده است و روایتهای تاریخی میگویند که او درگیر نوعی بیماری کبدی بوده است. «گور اوزلی»، سفیر انگلیس، در ایران، به بیماری عباسمیرزا در سال ۱۸۱۱میلادی (۱۱۹۰ خورشیدی) اشاره میکند.
نایبالسلطنه برای فرار از بیماری و مرگ، پزشکان متعددی را به کار گرفت. یک پزشک فرانسوی به نام «شارل بلانگر» و دو پزشک انگلیسی به نامهای «مکنیل» و «ویلیام کورمیک» او را موردمعاینه قرار دادند. نظر همه آنها نارسایی کبدی بود و همین بیماری هم اسباب مرگ عباسمیرزا را فراهم کرد. اما در اینکه اصل بیماری وی ناشی از یک روند طبیعی و ابتلای غیرعمدی بوده باشد، میان ایرانیان تردیدهای جدی وجود داشته است و دارد.
خود عباسمیرزا در اواخر عمر، دیگر به پزشکان فرنگی اعتماد نمیکرد و از «محمدمیرزااصفهانی»، یک پزشک ایرانی، خواست تا او را معاینه کند و نظر بدهد. متأسفانه گزارشی از پرونده پزشکی عباسمیرزا در اختیار نداریم، اما مسمومیت با سموم گوناگون، یکی از عوامل شکلگرفتن نارسایی کبدی است و او بهدلیل درگیری با برادرانش بهعنوان مدعیان سلطنت، حق داشت که به این بیماری خاص مشکوک شود.
پیش از او تنها مدعی رسمی حکومت، یعنی محمدقلیمیرزا ملکآرا، در سال ۱۲۳۷قمری، در نزدیکی بغداد به مرضی مشکوک درگذشته بود. البته شواهد دیگری هم وجود دارد که باید در پرونده قتل نایبالسلطنه جدی گرفته شود. با وجود اینکه انگلیسیها بعد از انعقاد قراردادهای «مجمل» و «مفصل» با ایران به این باور رسیده بودند که مرزهای غربی هندوستان در امنیت قرار خواهد گرفت، بعد از انعقاد قرارداد ترکمانچای و آغاز تکاپوهای دربار قاجار با محوریت عباسمیرزا در شرق، این نظر بهصورت بنیادی تغییر کرده بود.
«جان مکدونالد»، وزیرمختار بریتانیا در ایران (طی دوره دوم جنگهای ایران و روسیه) که سهم مهمی در شکلگرفتن مفاد ناجوانمردانه عهدنامه ترکمانچای داشت، در نامهای به تاریخ پنجم ژانویه۱۸۳۰میلادی (دیماه۱۲۰۸خورشیدی) به نمایندگی دولتی انگلیس در هندوستان، از عباسمیرزا با عنوان «شیطان بیوجدان» یاد کرد و «اتکا بر او را احمقانه» دانست.
انگلیسیها بعد از سفر عباسمیرزا به خراسان در سال۱۸۳۱ میلادی (اواخر سال ۱۲۰۹ خورشیدی) کاملا وضع ایران را نسبت به خودشان متزلزل میدانستند.
وزیرمختار انگلیس که میدانست تسلط دوباره ایران بر هرات، عملا منطقهای را که امروزه به افغانستان مشهور است، بهطور کامل در اختیار مالک اصلی آن، یعنی حکومت ایران، قرار میدهد، کوشید تا شاه و نایبالسلطنه را از این تکاپو برحذر دارد، اما توفیقی در این کار پیدا نکرد. عباسمیرزا حرکت بهسوی مشهد را آغاز کرد و پیش از آن، پسرش، محمدمیرزا (محمدشاه بعدی)، را با ۱۵هزار نفر سرباز به خراسان فرستاد.
انگلیسیها کوشیدند با فرستادن «مکنیل»، یک پزشک دیپلمات، به اردوی عباسمیرزا، تلاش برای انصراف وی را از سر بگیرند؛ مک نیل همان پزشکی بود که در کنار ویلیامکورمیک بهکار درمان نایبالسلطنه مشغول شد. تلاشهای دیپلماتیک وی راه به جایی نبرد، اما عباسمیرزا در ۱۰جمادیالثانی۱۲۴۹قمری و درحالیکه در آستانه مسخّر کردن هرات و مستملکات شرقی ایران بود، بر اثر همان بیماری مزمن درگذشت.
این مرگ، در همان زمان نیز مشکوک دانسته شد و بسیاری از ایرانیان باور داشتند که نقش انگلیس در وقوع آن، انکارناپذیر است. در دوره معاصر نیز برخی از تاریخپژوهان برجسته، مانند «فریدون آدمیت»، بر مشکوک بودن این درگذشت تأکید کردهاند؛ بهاینترتیب، آخرین امیدها برای حفظ مرزهای ایران در شرق از بین رفت.