صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

تعبیر یک رؤیا | روایت مادر مرزبانی که شهادت را از کودکی صدا می‌زد

  • کد خبر: ۳۷۶۵۱۱
  • ۱۱ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۱
امیرحسین شیخ‌هادی، جوانی با آرزوی شهادت، درحالی‌که می‌توانست از نقطه‌ای امن خدمتش را ادامه دهد، داوطلبانه دورترین مرز سیستان‌وبلوچستان را انتخاب کرد. یک سال پس از شهادتش، روایت مادر از رؤیاها، نشانه‌ها و دلتنگی‌هایش تصویر تازه‌ای از راه و مرام این مرزبان جوان آشکار می‌کند.

به گزارش شهرآرانیوز، اسمش امیرحسین بود و راه و مرامش حسینی. امیرحسین شیخ‌هادی، پذیرفته‌شده رشته ریاضی دانشگاه فردوسی، مرزبان غیرتمندی بود که با وجود فراهم بودن تمام امکانات برای انتقالی و آمدن به نقطه‌ای امن، داوطلبانه دورافتاده‌ترین نقطه مرزی را انتخاب کرد. او در چکیگور سیستان و بلوچستان ماند، چون اعتقاد داشت خونش از دیگر سربازان رنگین‌تر نیست. پنجم تیرماه ۱۴۰۳ و در روز عید غدیر، هنگامی‌که پاسگاه ولایت چکیگور مورد حمله اشرار قرار گرفت، امیرحسین به شهادت رسید.ب

برای گفت‌و‌گو با مادر شهید راهی منزلشان می‌شویم. در خانه که گشوده می‌شود، روبه‌روی‌مان دیواری دیده می‌شود که به موزه کوچک شهدا می‌ماند؛ دیواری مملو از قاب‌ها، یادگارها، میز‌هایی پر از وسایل به‌جامانده و یک بوفه شیشه‌ای که طبقاتش با لوح‌های افتخار، کتونی تولد آخر که هرگز به پا نرفت، عطر‌ها و اشیای شخصی شهید مزین شده است.

مثل یک معجزه بود

مادر می‌گوید: «امیرحسین فرزند اولمان بود و وسواس زیادی روی انتخاب اسمش داشتیم. چند اسم انتخاب شده بود، اما پدرش خوابی دید که در آن نام امیرحسین برایش انتخاب شده بود.»

از همان کودکی نشانه‌های ارادتش به امام حسین (ع) نمودار بود؛ بساط چای و شربت صلواتی در ماه محرم، سیاه‌پوش کردن خانه با چادر مادر و برپایی ایستگاه عزاداری. بسیاری از همسایه‌ها هنوز ایستگاه چای صلواتی او و دوستانش در محله گاز و بعدتر خیابان دانشگاه را به یاد دارند.

مادر ادامه می‌دهد: «وقتی پنج‌ساله شد او را به مهدقرآن بردیم. هنوز یک هفته نشده بود که از من خواستند به مهد بروم. فکر کردم اتفاقی افتاده، اما گفتند امیرحسین در همین مدت کوتاه قرآن را چنان فرا گرفته که برایشان عجیب بود. من خودم سواد قرآنی نداشتم، اما او آیات را کامل و درست می‌خواند. این برای ما مثل یک معجزه بود.»

از مکانیک تا ریاضی دانشگاه فردوسی

امیرحسین تنها پسر خانواده و عصای دست پدر و مادر بود. در کنار درس، وقت آزادش را در کارگاه کفاشی پدر می‌گذراند و در خانه هم یاری‌رسان مادر بود. ابتدا در رشته مکانیک خودرو دانشگاه گناباد پذیرفته شد، اما تصمیم گرفت بار دیگر کنکور بدهد و رشته ریاضی بخواند. غافل از آنکه دانشجویان روزانه برای سال بعد حق شرکت در آزمون ندارند.

سال بعد با رتبه خوبی در رشته ریاضی دانشگاه فردوسی پذیرفته شد؛ اما این‌بار مشکل دیگری پیش آمد. مادر می‌گوید: «نمی‌دانستیم همان یک سالی که نمی‌توانسته کنکور بدهد، باید خودش را برای سربازی یا معافیت تحصیلی معرفی می‌کرد. همین باعث شد شش ماه اضافه خدمت بخورد و ثبت‌نام دانشگاهش انجام نشود. این‌طور شد که رفت دنبال کار‌های سربازی.»

حاضر نشد به نقطه امن بیاید

تقدیر چنین بود که به‌جای نشستن پشت میز دانشگاه، لباس رزم بپوشد و در دورافتاده‌ترین نقطه مرزی کشور خدمت کند.

مادر از نگرانی‌هایش برای منطقه حساس و دورافتاده‌ای که پسرش در آن خدمت می‌کرد می‌گوید و تلاش‌هایی که برای انتقالی‌اش انجام شده بود؛ اما امیرحسین نمی‌پذیرفت: «می‌گفت خون من از هیچ سرباز دیگری رنگین‌تر نیست.»

سرهنگ شجاعی، ارشد او، روزی به منزل خانواده آمده و گفته بود: «من پسر شما را ندیده بودم؛ اما بعد از شهادتش که به پاسگاه رفتم، حجم ناراحتی بچه‌ها برایم عجیب بود. انگار ستون پاسگاه را از دست داده باشند.»

دوستانش می‌گفتند امیرحسین کاری نبود که نه بگوید؛ داوطلبانه زیر گرمای زاهدان کنار تنور نان می‌پخت و هر کار فنی را به او می‌سپردند.

مادر با چشمانی اشک‌آلود، تیشرت سفید آغشته به آرد و خمیر را از بوفه بیرون می‌آورد و می‌گوید: «لحظه شهادت پای تنور نان می‌پخته که حمله می‌کنند…»

کل‌کل پدر و پسری

عید غدیر سال گذشته پدر و مادر برای زیارت به حرم رفته بودند که تماس‌های پیاپی با شنیدن نام امیرحسین قطع می‌شد. اضطراب شدیدی در دلشان افتاده بود. سرانجام صدایی ناشناس گفت: «امیرحسین گرمازده شده و بیمارستان است.»

اصرار پدر برای انتقال هوایی‌اش بی‌نتیجه ماند. مادر می‌گوید: «نمی‌دانید تا تماس همسرم چه حالی داشتم. مثل مرغ سرکنده به هر دری می‌زدم.»

وقتی روایت به لحظه شنیدن خبر شهادت می‌رسد، اشک‌های مادر بی‌امان می‌ریزد. می‌گوید: «امیرحسین همیشه با پدرش کل‌کل داشتند که کدام زودتر شهید می‌شود. امیرحسین می‌گفت یک روز عکس من را هم روی دیوار شهر می‌بینید. پدرش می‌گفت شاید برعکس شود. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم پدرش فقط گفت: «امیرحسین از من جلو زد.» همین یک جمله دنیا را بر سرم خراب کرد.»

فدای یک تار مویت

مادر ادامه می‌دهد: «پسرم ستون خانه بود. قرار بود سه ماه مرزبانی کند و بعد برود دانشگاه؛ اما شد آنچه تقدیر برایش نوشته بود.»

آخرین بار که مرخصی آمده بود، شب‌ها را در حرم می‌گذراند. می‌گفت: «شاید این آخرین زیارتم باشد.» روز رفتن، کلاه نظامی‌اش را روی میخ دیوار گذاشت و گفت دیگر به آن نیاز ندارد.

بعد از شهادت، مادر کلاه را برداشت تا ببوسد. داخل آن شعری با خودکار آبی نوشته بود:«مادر! دارم می‌روم مرز؛ شاید نیایم. اگر آمدم می‌آیم به سویت. اگر نیامدم، فدای یک تار مویت.»

امیرحسین ارادت زیادی به امام‌رضا (ع) و امام‌حسین (ع) داشت. گذرنامه‌اش را برای اربعین گرفته بود، اما به دلیل سربازی ممنوع‌الخروج شد و از این موضوع بسیار گریه می‌کرد. چند روز بعد خوابی دید که امام‌رضا (ع) امام جماعت نمازی است که او در آن شرکت دارد؛ در قنوت از امام حاجت می‌خواهد، اما به مادرش نمی‌گوید حاجتش چیست: «می‌گفت به وقتش خودتان می‌فهمید.» پدر، اما همان موقع فهمیده بود که پسرشان چه آرزویی دارد.

همسایه با شهدای امنیت

مادر می‌گوید: «دو سال قبل در خیابان عامل که کارگاه پدرش بود، دو بسیجی به شهادت رسیدند. امیرحسین وقتی برگشت و ماجرا را شنید، خیلی ناراحت شد که چرا نرسیده کمک کند.»

امروز مزار امیرحسین در بلوک ۱۵ بهشت‌رضا و درست کنار همان دو شهید امنیت، دانیال رضا‌زاده و حسین زینال‌زاده قرار دارد؛ همسایه‌هایی که گویی دنیا و آخرتشان گره خورده است.

پسرم قرآن جلویم گذاشت

مادر روایت می‌کند: «بعد از شهادت چندبار به خوابمان آمد. به من گفت اگر کسی حاجتی دارد برایش زیارت عاشورا بخوانند. چندبار هم در خواب قرآن جلویم گذاشت و گفت بخوان. من سواد قرآن نداشتم. می‌گفتم مادر تو که می‌دانی! اما خواب تکرار می‌شد.»

یک روز قرآن را باز کرد و دید می‌تواند آیات را بخواند: «نور قرآن به دلم افتاد. از آن روز قرآن از دستم نیفتاد و چندبار آن را به نیت شادی روح پسرم ختم کرده‌ام.»

عمل به وعده بعد از شهادت

پرنیا، تنها خواهر ۱۰ ساله شهید، می‌گوید: «داداش همیشه من را با ماشین خودش مدرسه می‌برد. آخرین بار که آمد، با هم رفتیم بازار. از او خواستم بار دیگر برایم روسری بخرد. گفت به شرط حیات. آن موقع نفهمیدم یعنی چه.»

وقتی شهید شد، پرنیا با دل شکسته به مزارش رفت: «در مسیر با داداش حرف می‌زدم که چرا بدقولی کرد. کنار مزارش گریه می‌کردم که مردی ناشناس آمد و یک روسری روی دامنم گذاشت. من ماجرای قول را به هیچ‌کس نگفته بودم. آن آقا گفت نذر روسری داشته و اتفاقی از آنجا رد شده بود… پدر و مادرم هم مثل او گریه کردند.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.