صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

وقتی قلم از دل برمی‌خیزد | مادرانه‌هایی از پشت صحنه زندگی خبرنگاران

  • کد خبر: ۳۷۷۴۲۲
  • ۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۴:۲۰
مادران خبرنگار، صبح‌ها بی‌صدا از خانه بیرون می‌زنند، عصر‌ها با آغوشی پر از دلتنگی بازمی‌گردند و میان هیاهوی خبر و بازی کودکان، بخشی از جانشان را جا می‌گذارند.

به گزارش شهرآرانیوز، مادر و مهربانی‌هایش، همسر و خوبی‌هایش؛ چه واژه‌های دلنشینی‌اند وقتی‌که این همراهی سال‌ها ادامه پیدا می‌کند و مهربانی به مهرورزیدن می‌رسد. «مادر» شاعرانه‌ترین شعر روزگار است و «همسر» صمیمی‌ترین رفیق. ارزش این چند واژه نه می‌تواند خواب‌وبیداری مادرانه را جبران کند و نه پاسخ‌گوی رفاقت بی‌دریغ یک همسر باشد.

همکاران ما، مادران و همسرانی بی‌قیدوشرط‌اند؛ با بار سنگین کار روزنامه‌نگاری و دنیایی از استرس و سختی، اما با آخرین درجه مهرورزی. قلم‌شان سال‌ها برای مردم نوشته است، اما امروز بر مدار مهربانی و به مناسبت روز مادر و روز زن می‌چرخد. مهربانی‌شان بر چشم ما.

مادر سپهر و رادین

نجمه سرباز

مادر فرشته‌ای است که بال‌هایش را نمی‌بینیم، چون ما را به پای خود بسته است؛ مرا، برادرم و پدرم را. فرشته‌ای که کمک می‌کند دنیا را لمس کنم، که برای بزرگ‌شدنم موهایش سفید می‌شود و همچنان می‌گوید: «بلایت به جانم.»

در کودکی، همه دنیا برایم در گرفتن گوشه چادرش خلاصه می‌شد. حالا هم نیازمند همان چادر و همان آغوشم، اما نه برای پنهان‌شدن کودکانه؛ برای آرام گرفتن و پاک شدن اشک‌هایم.

امروز خودم مادر شده‌ام و نمی‌دانم چقدر شبیه همان فرشته خوبی‌ها هستم. اما می‌دانم دلم برای فرزندانم می‌تپد، شادی‌شان مرا شاد می‌کند و غم‌شان تا عمق وجودم می‌نشیند.

برای آنها زندگی می‌کنم، می‌خندم، گریه می‌کنم و دعا می‌کنم که «مادر» باشم؛ واژه‌ای که هیچ تعریف کاملی برایش وجود ندارد، جز خود «مادر».

طعم متفاوت مادری

سعیده ساجدی‌نیا

«عصر که به خانه می‌رسم، چشمان مهربانش برای آمدنم لحظه‌شماری کرده است.» با همان کیف و وسایل دستم، خم می‌شوم و کودک را در آغوش می‌گیرم. خستگی روزانه‌ام توان مقابله با دریای مهر او را ندارد و در دل، شرمی از جنس عذاب وجدان می‌نشیند؛ کاش شرایط زندگی طور دیگری بود و حسرت انتظار هر روزه کودکمان را بر دلش نمی‌گذاشت.

در میان کار‌های خانه، بار‌ها صدای «مامان» را می‌شنوم؛ آن‌قدر که گاهی یادم می‌رود پاسخ داده‌ام یا نه. اگر یک بار بی‌جواب بماند، اشک‌هایش سرازیر می‌شود؛ اشک‌هایی که ریشه‌شان همان دلتنگی طولانی برای آمدن مادر است.

مادرانگی این روز‌ها طعم دیگری دارد؛ طعم رنج‌های پنهان، فداکاری‌های تمام‌وقت و فشار‌هایی که زیر سایه فناوری دیده نمی‌شود.

مادران ما می‌گفتند: «تا مادر نشی، نمی‌فهمی.»

حق داشتند؛ اما مادران امروز، بار پررنج‌تری بر دوش دارند.

همان حسرت همیشگی

محبوبه فرامرزی

ژاکت بنفشی که تنش بود، از دور برق می‌زد. با غرور می‌گفت: «مامانم برایم بافته.» من این حس را نمی‌فهمیدم. هر بار تک‌نمره می‌گرفتم یا مشقم بدخط می‌شد، معلم با تشر می‌گفت: «بگو مادرت بیاید.» و من با سری پایین می‌گفتم: «خانم، ما مادر نداریم.»

آن دخترک بی‌مادر حالا خودش مادر دختری است و هنوز گاهی همان گره در گلویش می‌نشیند. هنوز وقتی دلم می‌خواهد با مادرم حرف بزنم، غر بزنم، آرام شوم و او بگوید: «فراموش کن…» دلم می‌شکند.

حس بی‌مادری، حفره‌ای عمیق است؛ حفره‌ای که تا لحظه آخر با آدم می‌ماند.

این روز‌ها بیشتر به همان ژاکت بنفش فکر می‌کنم؛ شاید بفهمم حس غرورش چه بوده است. اما انگار نمی‌شود… نمی‌شود که نمی‌شود.

تعهدات ناتمام یک مادر

ملیحه ابراهیمی

سه سال است که پایان تابستان برایم معنای دیگری دارد؛ با هر نسیم پاییزی، تکه‌ای از جانم می‌لرزد. از وقتی دختر پنج‌ساله‌ام عمل جراحی ریه انجام داد، هر سرفه‌اش قلبم را از جا می‌کند. هر شب گوشم را نزدیک دهان نیمه‌بازش می‌گذارم تا نفس‌هایش را بشنوم.

اضطراب بیماری، مثل شغلی فصلی، تمام زندگی‌ام را دوپاره کرده است. این روز‌های سرد زمستان، سخت‌ترین بخش تعهدات مادری من است؛ و من هر روز، بهار را انتظار می‌کشم.

مادری که خبرنگار است

محدثه شوشتری

صبح‌ها مثل دزد‌ها از خانه بیرون می‌زنم تا دخترهایم بیدار نشوند. هنوز روز شروع نشده، دلشوره مصاحبه، گزارش نیمه‌تمام و بدقولی مسئولان همراه من است.

در تحریریه، روز با بحث و چالش شروع می‌شود و با کار‌های معوقه پایان می‌یابد. اما وقتی کلید می‌اندازم و مرسانا با کتاب ریاضی در را باز می‌کند و آسنا با چسبیدن به پاهایم آغوش می‌خواهد، تازه می‌فهمم نصف روز دیگر نقشِ دیگری دارم: مادر.

خانه شبیه میدان جنگ است: رسیدگی به تکلیف یکی، آرام کردن دیگری، شام، نظم، محبت. بچه‌ها دنیای خبرنگاری من را نمی‌فهمند؛ فقط دلتنگی‌شان را می‌فهمم.

درحالی‌که دست‌ورویم را می‌شویم و گرد روزنامه‌نگاری را می‌تکانم، نفس عمیق می‌کشم و فصل دوم روزم شروع می‌شود؛ فصلی که نامش «مادری» است.

شاه‌بیت غزل آفرینش

شبنم کرمی

از کودکی، رفتن مادرم برایم آغاز تاریکی بود. هرچقدر چراغ‌ها روشن بود، نبودنش خانه را خاموش می‌کرد. وقتی برمی‌گشت، نور و صدا و زندگی با او برمی‌گشت.

مادرم شاه‌بیت غزل آفرینش بود و هست.

پانزده سال است که من نیز مادر شده‌ام و فهمیده‌ام مادری فقط بزرگ‌کردن بچه‌ها نیست؛ بزرگ شدن دوباره خود ماست. امروز فرزندانم ادامه وجود من‌اند و من قدردان خدایی هستم که مرا نور خانه‌ای قرار داده که با بودنم روشن می‌شود.

قشنگ‌ترین بانک دنیا

راهله سرادار

پسر هشت‌ساله‌ام صندوقچه کوچکی دارد؛ بانکی کودکانه از پس‌انداز‌های کوچک. من هم گاهی از آن وام می‌گیرم و با سود برمی‌گردانم. یک روز از من پرسید چه دوست دارم؛ گفتم گل نرگس.

آن روز با شوق اسکناس‌ها را در جیبش گذاشت تا برایم گل بخرد. اما راننده سرویس توجه نکرد و فرصت خرید پیدا نکرد. وقتی وارد خانه شدم، وسط سالن نشسته بود، با مشتی پول مچاله و اشک‌هایی که سرازیر می‌شد.

پول‌ها روی فرش ریخت؛ اشک‌هایش روی قلب من.

در آغوش هم گریه کردیم و آرام شدیم.

پسرم یک بانک عاطفی هم دارد؛ دفترچه باب‌اسفنجی‌اش. شب دیدم در آن نوشته است:

«مامان گل نرگس دوست دارد. یادم باشد.»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.