صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

مادری که کم نیاورد | روایت زندگی زنی که پنج پسر معلول ذهنی‌اش را تنها نگذاشت

  • کد خبر: ۳۷۷۸۸۹
  • ۲۲ آذر ۱۴۰۴ - ۱۷:۱۵
این گزارش، روایت مادری است که با وجود رنج‌های بی‌پایان، هنوز با مهربانی از پسرانش مراقبت می‌کند و با وجود همه سختی‌ها، تسلیم روزگار نشده است.

به گزارش شهرآرانیوز، داخل کوچه که می‌پیچیم و چشممان به بنر سیاه تسلیتِ فوت حسین می‌افتد، بی‌اختیار مکث می‌کنیم. چند روز قبل یکی از پسرها از دنیا رفته، اما وقتی با بی‌بی زهرا برای دیدنش قرار گذاشتیم، از رنج‌هایش گفت اما نگفت که حسین همین چند روز پیش فوت کرده است. شاید در میان انبوه غصه‌ها و سال‌های دشوار، داغِ رفتن او هم در لابه‌لای رنج‌ها گم شده باشد؛ رنج‌هایی که بسیاری از ما حتی در خواب هم تجربه‌اش نکرده‌ایم.

بی‌بی سال‌های طولانی کنار پنج پسرش ــ بدون هیچ امیدی به آینده و سرانجام مشخص ــ ایستاده و دم نزده است. کافی است تصور کنید اگر همین پنج نفر فقط یک روز داروهایشان را نخورند، چه خواهد شد: جواد در خودش فرو می‌رود و مدام دست‌هایش را به هم می‌کوبد، محمد بی‌دلیل می‌خندد، رضا بی‌قرار از جایی به جایی می‌دود، حسن کفش‌هایش را برمی‌دارد تا از خانه خارج شود و حسین… حسین که حالا نیست، تا پیش از مرگش حتی یک کلمه هم حرف نمی‌زد و بی‌بی باید با قاشق به او آب و غذا می‌داد.

سنگینی نبودن حسین

نشانی خانه بی‌بی را سخت پیدا می‌کنیم. خانه در طبقه اول است. قاب عکس حسین با چهره‌ای خندان روی اُپن آشپزخانه خودنمایی می‌کند و کنار آن، قرآن‌هایی که از مراسم ختم باقی مانده‌اند. جواد دوزانو نشسته، دائم انگشتانش را ردیف می‌کند و از زوایای مختلف نگاهشان می‌کند. محمد کنار اوست؛ گاهی با دهان باز می‌خندد و بعد دهانش همان‌طور می‌ماند. اهالی خانه می‌گویند گاهی فقط گریه می‌کند؛ بیشتر از همه دلتنگ حسین است.

حسین در آغوشم جان داد

بی‌بی سیاه‌پوش است. آرام می‌گوید: «حسین ۴۳ سال داشت. حرف نمی‌زد، غذا نمی‌خورد، باید به او آب و غذا می‌دادیم. آن روز مثل همیشه بچه‌ها را حمام برده بودم. وقتی از حمام بیرون آمد، ناگهان دست‌و‌پایش لرزید و در بغلم جان داد.»

بی‌بی ساده حرف می‌زند؛ انگار هنوز در شوک است.

فرزندان گمشده؛ از ده روز تا هفت ماه

بی‌بی سال‌هاست بدون عینک همه‌چیز را تار می‌بیند. هر پنج پسرش سابقه گم‌شدن دارند؛ از ده روز تا هفت ماه. هر بار که یکی گم می‌شد، اشک و خونِ چشم‌های بی‌بی یکی می‌شد. می‌گوید: «برای من سالم یا بیمار بودن مهم نبود؛ بچه‌هایم بودند و عاشقشان هستم.»

بی‌بی ۱۲ ساله بوده که در روستای کلات ازدواج کرده. زبانشان ترکی بوده و حتی فارسی نمی‌دانستند. وقتی معلمان گفتند پسرانشان «کندذهن» هستند، راهی مشهد شدند. پزشکان، علت معلولیت را ازدواج فامیلی دانستند. بی‌بی می‌گوید: «آن زمان کسی نمی‌گفت ازدواج فامیلی روی بچه‌ها اثر می‌گذارد.»

سال‌هایی که سخت گذشت

دام‌هایشان را فروختند و به مشهد آمدند. سال‌ها قالی‌بافی بی‌بی و کارگری همسرش خرج زندگی را تامین کرده است. رضا، عاشق ساعت و انگشتر، وسط حرف‌های بی‌بی می‌پرد: «مهناز، ساعت کو؟» و بعد با ساعت طلاییِ خرابش با ذوق بازی می‌کند.

مرگ عروس و رنج نوه‌داری

وقتی جواد شانزده‌ساله شد، او را به عقد دخترعمه‌اش ــ که او هم مشکل جسمی و ذهنی داشت ــ درآوردند. عروس هنگام تولد فرزندش از دنیا رفت و مراقبت از محمدمهدی هم به بی‌بی سپرده شد. محمدمهدی حالا ۱۴ سال دارد و از حسرت‌هایش می‌گوید؛ از اینکه چرا مثل بقیه بچه‌ها تفریح نمی‌رود.

سال‌های شب‌ بیداری

بی‌بی ۲۴ ساعته مراقب پسرانش است. نیمه‌های شب از گرسنگی بیدار می‌شوند و او با مهربانی بیدارشان می‌کند، لقمه می‌گیرد، میوه می‌دهد. جواد از پله‌ها می‌ترسد و فقط با پدر یا مادر پایین می‌آید. رضا هم صبح‌های زود از خانه بیرون می‌زند و زنگ خانه اقوام را می‌زند.

داستان گم شدن حسن؛ هفت ماه بی‌خبری

بی‌بی می‌گوید: «یک‌بار حسن هفت ماه گم شد. بیمارستان، سردخانه، همه‌جا را گشتیم. می‌گفتند شاید کشته شده یا قاچاقچی‌ها برده‌اند. روزنامه عکسش را چاپ کرد. آخر سر در بیمارستان ابن‌سینا پیدایش کردیم. قبل از آن در روستاهای نیشابور سرگردان بوده.»

دردهایی که پایان ندارد

رضا از نانوایی برمی‌گردد، کیسه را همان‌جا رها می‌کند. بی‌بی لبخند می‌زند، اما خیلی زود آهی از ته دل می‌کشد و می‌گوید: «ما آگاهی نداشتیم. فکر می‌کردیم رفتارهایشان شیطنت است. وقتی آمدیم مشهد، کار از کار گذشته بود.»

رنج خواهر و مادر

مادر و خواهر بی‌بی هم مدتی با آن‌ها زندگی کرده‌اند. خواهرش با بدنی رنجور و پلاتین‌دار، چهار دست‌وپا راه می‌رود. شوهرش رهایش کرده و حمایتی ندارد. بی‌بی حتی او را هم حمام می‌برد.

غصه‌هایی که تمام نمی‌شود

بی‌بی آهسته می‌گوید: «یک بار عکس بچه‌ها را در روزنامه زدند تا خیران کمک کنند. از آن وقت شوهرم گفت این بچه‌ها مال تو هستند، نه من… سه سال تنها همه کارها را کردم.» بعدها با کمک خیران خانه ساختند و زندگی کمی آرام‌تر شد.

حالا، تنها دل‌نگرانی بی‌بی آینده پسرهاست: «وقتی من نباشم، چه کسی آن‌ها را حمام می‌برد؟ چه کسی دارویشان را می‌دهد؟»

در پایان، کنار در می‌ایستد، لبخندی خسته می‌زند و می‌گوید: «التماس دعا دخترم…»

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.