به گزارش شهرآرانیوز؛ حرفی را که میخواهم بگویم، ربطی به امروز و دیروز ندارد. فرقی هم نمیکند قرار است از کدام نسل حرف بزنیم. مادر شدن و مادری، مهمترین و اصلیترین بخش از زیست زنانه است؛ تنیده شده با روح یک زن از ازل تا ابد. روزهای مادرانه، از حس مراقبت از موجود لطیف دیگری شروع میشود و این حس، تمام جریان زندگی یک زن را تحت تأثیر قرار میدهد.
این حس برای برخیها با اعجاب بیشتری همراه است و تازگی دارد؛ برخی دخترهایی که با فراغ بال درس میخواندند و از مدرسه که برمی گشتند، خانه مرتب و غذای آماده، انتظارشان را میکشید، ناگهان میافتند در مسیر تازهای که مُهر مادری بر سجل و شناسنامه شان مینشیند و دنیایشان را دگرگون میکند.
ویار و عق زدنهای پی درپی و کلافه کننده، سونوگرافیهای اورژانسی، راه رفتنهای سخت و... که ناگهان میرسد به یک معجزه شیرین. زندگی، بوی نوزاد از راه رسیده را میدهد. روایتهای پیش رو، زندگی مادرانی است که متولد دهه ۸۰ هستند و خیلی زود با زندگی دو نفره، خداحافظی و فصل تازهای را شروع کردهاند و حالا تلاش میکنند از زیباییهای مسیر پیش رویشان لذت ببرند.
صبح پاییزی سردی است. در طول راه، مراقب است پتو از روی پسرش محمدعماد پس نرود تا زودتر او را بسپارد به مادربزرگش و برود سراغ درس و دانشگاه. زهرا ضمیری، متولد سال ۱۳۸۰ و دانشجوی ترم آخر است. در دانشگاه امام رضا (ع) مهندسی کامپیوتر میخواند. خیلی از هم کلاسیها و دوستان دانشگاهی اش، هنوز نمیدانند او مادر یک پسر سه ساله است که کلی برایش شیرین زبانی میکند.
خودش هم گاهی باورش نمیشود که محمدعماد، صدایش میکند «مامان» و هر روز، وقت رفتن به دانشگاه، تا پشت در بدرقه اش میکند و برایش بوس میفرستد. سر کلاس و وقت وبی وقت، دیالوگی را که محمدعماد تازگیها یاد گرفته است، تکرار میکند: «عاشقتم مامان!» این عبارت، روحش را تازه میکند. دلش میخواهد زود برگردد خانه و شال وکلاه کنند و مادروپسری بروند پارک، روی برگهای پاییزی قدم بزنند و حالش را ببرند.
اعتراف میکند از همان نوجوانی، عاشق نقشهای پررنگ در اجتماع بوده است. با اینکه میداند هنوز ابتدای یک راه طولانی است، ولی برای رسیدن به نقطه امروز خیلی جنگیده است. میگوید: مادری، پررنگترین و مهیجترین نقشی است که دستم را گرفته است. جمله جمله اش را با این عبارت تکمیل میکند: «قربون پسر قشنگم برم الهی!»
حالا عادت کرده است برخی صبحها را با بداخلاقیها و نق زدنهای محمدعماد شروع کند، اما اوایل آمادگی اش را نداشت. میگوید: دلم میخواست مثل همیشه و تا هر وقت که دوست داشتم، راحت میخوابیدم. تا مدتها بعد از به دنیا آمدنش، یادم میرفت که مامان شدهام. صدای گریه که بلند میشد، فکر میکردم این صدا از کجاست. مقداری زمان برد تا فهمیدم مسیر زندگی من از بقیه دوستانم، کمی متفاوت شده است. حالا من یک مادر هستم.
ادامه میدهد: حقیقتش را بخواهید، اصلا آمادگی بارداری را نداشتم. اوایل زندگی مشترکمان بود که بوی نو بودن وسایل خانه، حالم را بد میکرد و مدام بالا میآوردم. من یک دختر پرانرژی و شاد که ورزش رزمی را حرفهای دنبال میکردم و دانشگاه را تازه شروع کرده بودم و کلی برنامه برای آیندهام چیده بودم، غافلگیر شدم.
آن روزها فکر میکردم آمادگی نفر سوم را توی زندگی مان ندارم، لااقل برای آن زمان. ولی حالا خدا را به خاطر این نعمت قشنگش شاکرم، حتی اگر مجبور باشم برای عماد لالایی بخوانم و هم زمان، شام هم آماده کنم و از رقابت با هم کلاسیها در درس هایم جانمانم.
باورتان نمیشود روزهایی که کم حوصله هستم، چشمها و لبخند عماد، همه چیز را کنار میزند و قشنگترین آفتاب روی زندگیام میتابد. تنها چیزی که اذیتم میکند، کمبود وقت است. گاه آرزو میکنم خدا وقت بیشتری به ما مادرها بدهد. دوست داشتم شبانه روز ۴۸ ساعت شود تا به همه کارهایمان برسیم.
عاطفه خدمتگزار، هربار که میبیند مهدیار شش ماهه اش آرام خوابیده است، قند توی دلش آب میشود و میخندد و با خودش تکرار میکند: ارزش همه سختیهای دوران بارداری را داشت. او حالا یک پسر دارد قندعسل.
عاطفه نیز متولد ابتدای دهه ۸۰ است. میگوید: بین ما رسم است فامیلی و خیلی زود وصلت کنیم. خدا را شکر بد هم ندیدیم. دیپلمم را که گرفتم، درس و کتاب را بوسیدم و گذاشتم کنار. حقیقتا کار هنری را بهتر از درس، دوست دارم و همسرم هم موافق بود. سال ۱۳۹۷ عقد کردیم. به قول معروف، سه سال بعد رفتیم زیر یک سقف و مهدیار امسال بهار به دنیا آمد.
برخلاف دخترهای شیک و امروزی که فکر میکنند بچه مانع آسایش و تفریح زوج هاست، من همیشه به این فکر میکنم که چقدر نمودار زندگی پدربزرگها و مادربزرگ هایمان، فرازونشیب دلچسب و قشنگی دارد. همیشه درباره این موضوع با همسرم حرف میزنم؛ اینکه بزرگ ترهایمان یک عمر با عشق کنار هم زندگی کردند و حالا هم اطرافشان، پر از عروس و داماد و نوه است. دلم میخواهد ما هم دقیقا همین طوری زندگی کنیم.
ادامه می دهد: البته تفاوت حتی بین دو دهه هم وجود دارد، چه برسد به چند نسل. به قول معروف من هم تلاش میکنم برای تربیت مهدیارم به روز باشم. شبکههای اجتماعی، کانالهای متفاوت تربیتی دارند که گاهی واقعا کاربردی است. الگوهای رفتاری را به یک مادر یاد میدهند که انصافا آدم را از گذشته اش متمایز میکند؛ آن ریزه کاریها که شاید کم اهمیت به نظر برسد ولی کلی در ساختن آیندهای پربار، مفید است.
یکی از چیزهایی که در این مدت یاد گرفتهام، درک احساسات بوده است؛ چیزی که تا قبل از این، خیلی کم بلد بودم و کلا درک احساسات، برایم معنا و مفهومی نداشت و از کنارش سرسری میگذشتم؛ البته شاید به خاطر شرایط سنیام، طبیعی بود. اما حالا منعطفتر شدهام. من مادر دهه هشتادی، بچهام از شب تا صبح جیغ زده، گریه کرده و نخوابیده است و خودم پابه پایش اشک ریختهام. قطعا در هر حالت دیگری، ممکن بود به حد انفجار برسم و داد بزنم، اما حالا یک مادر هستم.
مریم پهناور، متولد سال ۱۳۸۳ است. هنوز ۲۱ سالش تمام نشده است و مادر محمدامین چهارساله است. روزی که این جمله را از زبان متصدی آزمایشگاه شنید، از خاطر نبرده است: «مبارکه! جواب مثبت است.» میگوید: این اتفاق، مربوط به سال۱۳۹۹ است و چند ماه بعد از شروع زندگی مشترکمان. هیچ چیز در دنیا نمیتوانست این قدر حالم را خوب کند.
همیشه فکر میکردم مادر بودن، فرد را آدم بهتری میکند و از همان لحظه که خبر را شنیدم، سعی کردم آدم بهتری باشم. هنوز هم همین باور را دارم؛ آدم که بچه داشته باشد، انگار آیینهای دادهاند دستش و میخواهند عیب هایش را نشان دهند. من هر روز سعی میکنم بیشتر یاد بگیرم.
ادامه میدهد: هنوز محصل بودم که باردار شدم و روزبه روز شکمم بزرگتر میشد. هم کلاسی هایم کنجکاو شده بودند. میگفتم چاق شدهام و طفره میرفتم. اما بالاخره متوجه شدند. درس را با قوت بیشتری ادامه دادم، حتی بعد از آمدن محمدامین. حالا دانشجوی رشته حسابداری هستم و به نظرم آنچه من را از هم سن وسال هایم متمایز میکند، اشتیاق به بیشتردانستن و تلاش کردن است.
حالا من معنی مفاهیمی مثل خانواده، عشق، خشم، ناراحتی، صبر، لذت، ارادت، تعهد و چیزهای مهم دیگری که یک زن را زن واقعی میکند، یاد گرفتهام. درمیان نسل امروز که تحت تأثیر جو و مد و رقابت است، من مادری هستم که دنیای متفاوت تری دارم. قدم به قدم و گام به گام هایش را شمردهام، لحظه به لحظه با او حرف زدهام تا توانستم اولین کلمهای را که به زبان میآورد، ضبط کنم. درس مادری از همه درسهایی که تا به امروز خواندهام، شیرینتر است و من با هربار مرورکردنش، چشم هایم از خوشحالی برق میزند.
مهدیه نظری هم متولد سال ۱۳۸۰ و مادر دو فرزند است. یادش میآید چه روزهای سخت و شیرینی را باهم گذراندهاند تا نازنین زینب و نگین از آب وگل دربیایند. حالا که بچهها مقابل چشمش قایم باشک بازی میکنند و میخندند و قهقهه میزنند، دلش غنج میرود. مهدیه در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده است.
میگوید: اختلاف سنی خودم و مادرم، شانزده سال است. از همان کودکی، کنار مادرم یاد گرفتم که چطور لباسها را تا کنم، قرمه سبزی را جابیندازم و گلدانها را آب بدهم و حتی اگر لازم بود، روبالشی بدوزم و کارهای دوخت ودوز خودم را انجام دهم. مادرم ناخواسته من را برای تشکیل زندگی مشترک آماده میکرد. شانزده ساله بودم که راه برای خواستگارها باز شد؛ البته نه من پرتوقع بودم و سخت گیری کردم و نه خانوادهام این گونه بودند.
همسرم یک کارگر ساده است. وقتی فهمیدیم پسر خوبی است که میشود به او تکیه کرد، نه نیاوردیم. از دیدگاه من و خانوادهام، همین که سالم بود و به قول معروف با دودودم میانهای نداشت، برایمان کافی بود. همسرم که گفت خانواده پروپیمانی دوست دارد، خیالم راحت شد که در این زمینه تفاهم داریم و مشکلی نیست و زندگی مان را خیلی ساده و راحت شروع کردیم، آن هم در یک خانه اجارهای کوچک.
ادامه میدهد: واقعیتش این است که من عاشق بچهام و یکی از دلایل زودازدواج کردنم همین بود. قبل از ازدواج، همه سنگها را با خودم واکنده بودم که باید پیه شبهای سخت و بیدارخوابی به خاطر کولیک (قولنج نوزادی با گریههای بی وقفه)، نفخ و دل درد نوزاد را به جان بخرم؛ البته این نکته را هم بگویم که دلم نمیخواست از دخترهای امروزی عقب بمانم و از هر فرصتی برای مطالعه و کسب آگاهی استفاده میکردم. اولین تجربه مادرشدنم در هجده سالگی بود. هم برایم مهیج و تازه بود و هم دنیایی پر از پرسش؛ از کجا بفهمم درد زایمان کی شروع میشود و چطور است؟ بی تجربگی، ترسم را زیاد میکرد.
سر زایمان بچه اول، گفتند بچه ضربان قلب ندارد و حتی زمزمه هایشان را میشنیدم که مرده است. تصور کنید مادری که روی تخت بیمارستان کلی برای زایمان درد کشیده است، چه حالی پیدا میکند وقتی بفهمد همه این زحمتها بی نتیجه است؟ خوشبختانه همه چیز ختم به خیر شد. بچه دوم با تجربههایی همراه بود که سر بچه اولی نداشتم؛ عقل، آگاهی و پختگی آدم بیشتر میشود.
مهدیه سپس از نازنین زینب، دختر اولش، میگوید که حالا مدرسه میرود: «دغدغه زیادی برای آینده اش دارم. وضعیت جامعه، نگرانیام را در مورد تربیت بچه زیاد میکند. انگار یک وزنه سنگین، روی دوشم است.»
میخندد و ادامه میدهد: مادر شدن، تجربههای تلخ و شیرین را باهم دارد.
از دختری که تا چند وقت قبل فقط مدرسه میرفته و وقتی برمی گشته، همه چیز برایش آماده بوده، اما اندکی بعد از ازدواج باردار شدهاست، انتظار نداشته باشید که بگوید چه دوران شیرینی و نابی! نه، اصلا هم این طور نیست. مریم رضایی، یک مادر دهه هشتادی است و صاحب دو دختر به نامهای محیا و مهدا.
اینها را به عنوان مقدمه میگوید و ماجرا را از اول تعریف میکند: توی فامیل ما رسم است که دختر و پسر زود سروسامان بگیرند و بروند سراغ خانه وزندگی شان. من هم چهارده ساله بودم که خانوادهام، اجازه آمدن خواستگار را دادند. استدلالشان این است که بچهها توی آن سن وسال، معمولا خیلی پرتوقع نیستند.
با اینکه همسرم هنوز خدمت نرفته بود، برای نشان، انگشتر دستم کردند. خیلی زود پای سفره عقد نشستیم. با اینکه خانواده حمایتگری داشتیم و خودمان هم کم سن وسال بودیم، دو نفری شرط کردیم زندگی را خودمان باید بسازیم و پایش را هم امضا زدیم. خیلی سخت بود و سخت گذشت تا اینکه برای زندگی مشترک آماده شدیم.
سال ۱۳۹۴ عقد کردیم و سال ۱۳۹۷ رفتیم زیر یک سقف و یک سال بعد، اولین دخترمان به دنیا آمد. حاملگی سختی داشتم، اما آن روزها به این موضوع ایمان پیدا کرده بودم در لحظههایی که لازم است، خدا تحمل آدم را زیاد میکند. غیر از دخترها، تجربه یک سقط را هم دارم.
میگوید: هنوز خیلی از هم سن وسالهای من، ازدواج نکردهاند و من این همه دلشوره و اضطراب و درد را باهم تحمل کردم. علاوه بر این، چون قصد کرده بودیم زندگی مان را خودمان بسازیم، کار میکردم و گل پرورش میدادم. حالا که چند سال از آن زمان گذشته است، با خودم فکر میکنم واقعا من بودم که همه این ساعتها و روزهای غیرعادی و سخت را گذراندم؟
من که اگر غذا کمی دیرتر آماده میشد، کاسه صبرم سرریز میشد و غرولند میکردم؛ البته دوستانم اعتقاد دارند ازدواج کردن و مادر شدن در این سن، یعنی محدود کردن یک آدم با رؤیاهای بزرگ، بنابراین تن به ازدواج نمیدهند. ولی نمیدانید چه عشقی میکنم کنار دخترهایم! ما باهم آشپزی میکنیم، پارک میرویم و تاب میخوریم. من که این مسیر را باید طی میکردم، حالا بک گراند همه لحظههای زندگیام دو دختر خوشگل و باهوش و بانمک است که به من میخندند و حالم را بهترین میکنند.
زهرا ابراهیمی متولد سال ۱۳۸۴ است و به قول خودش، عروس خاله اش شده است. جریانش گویا خیلی مفصل نیست. میگوید: رشته تحصیلیام مدیریت خانواده بود، اما علاقه زیادی به درس خواندن نداشتم. عوضش تا دلتان بخواهد، عاشق خیاطی هستم و دوخت ودوز.
سال دوازدهم، موضوع خواستگاری که پیش آمد، نه نگفتم. به نظرم آمادگی برای شروع زندگی مشترک به سن وسال نیست. من توانایی مدیریت یک خانواده را در خودم میدیدم. بهار ۱۴۰۲ زندگی مان را شروع کردیم و خیلی زود، زینب، جمع خانواده ما را سه نفره کرد.
از خوشحالی عمیقش برای ورود زینب به جمع خانواده شان میگوید که برای لحظه لحظه اش، خدا را شاکر است. میداند که نقش مادری را باید خوب یاد بگیرد و ایفا کند و خودش را برای آن آماده کرده است.
معتقد است دسترسی مادرهای نسل جدید به دنیای وسیع اطلاعات، این مزیت را دارد که با روشهای تربیتی جدید آشنا میشوند. از آگاهی خودش برای مواجهه با مشکلات تربیتی حرف میزند که حاصل دنبال کردن کانالهای تربیتی مختلف است. از حالا به دنبال آن است که زینب را چطور برای ورود به اجتماع و ارتباط با هم سن وسال هایش آماده کند.