مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ غروب یکی از روزهای محرم است. هوا رو به خنکی میرود و صدای نوحه از کوچهها میآید. در حیاط خانه پدری باز است. کف حیاط را آب پاشی کردهاند. روی بند، چند پیراهن تیره، با گیرههای بزرگ چوبی آویزان است و صدای خنده بچهها میآید. تازه از سرکار برگشته است. محمدرضا کارمند بانک است و روزهایش را پشت باجه میگذراند.
وقتی هوا کاملا تاریک میشود با دو استکان چای کنار پدر مینشیند و بی آنکه کلمهای بینشان ردو بدل شود، هر دو میدانند این خلوت پدر و پسری به کجا ختم میشود. پدرش هشت سال، تمام جنگ را در جبهه بوده و هنوز حال وهوای آن روزها را در قلبش زنده نگه داشته است. مثل هر بار صحبت از سوریه میشود، از خبرهایی که هر روز میرسد، از رفقایی که رفتهاند و دیگر برنگشتهاند.
رضا مدت هاست که تصمیمش را گرفته است و وقتی آن را با صدای بلند برای پدر تکرار میکند، پدر باز با احتیاط و مهربانی از او میپرسد «خانمت و بچهها چی؟» رضا لحظهای ساکت میشود. از پشت دیوار اتاق، صدای خنده کوتاه بچهها میآید.
آرام میگوید: «همون کسی که وقتی تو جبهه بودی، مارو نگه داشت؛ بچههای منم نگه میداره.» همسر و مادر رضا بی قرارند. هر دو دلشان لرزیده است و هنوز امید دارند که پدر، رضا را از تصمیمش منصرف کند. پدر از ته دل ناراحتی شان را میفهمد، اما میداند که رضا باید برود و دعوت شده است. اینجا، رفتن دیگر یک تصمیم شخصی نیست، شبیه تکلیفی است که همه پذیرفتهاند. رضا وقتی رضایت پدر و مادرش را میگیرد، جلو میآید و دستشان را میبوسد.
شب در هیئت و مسجد محل، مداحی میکند، شعر میخواند و برای امام حسین (ع)، حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) میسوزد. دلش مدت هاست که از کوچه پس کوچههای مشهد گذشته است و خودش را به حرمهای شام رسانده است. این بار با همیشه فرق دارد.
محمدرضا سنجرانی، در ۲۲تیر۱۳۵۶ در مشهد به دنیا میآید. پدرش رزمنده دفاع مقدس است و روزهای کودکی پسرش را درست به خاطر ندارد. تمام روزهایی که رضا الفبای زندگی را میآموخته، پدرش از او دور بوده است. وقتی از جبهه برمی گردد، برای رفت وآمد رضا به مسجد و هیئت، قدردان زحمات همسر ساداتش است. رضا از همان سالهای ابتدایی مدرسه، با قرآن انس میگیرد. مادر کمکش میکند برای مسابقات قرآن آماده شود.
مسابقات سراسری در شمال کشور و جایی حوالی بابلسر. او شرکت میکند، مقام میآورد و یک سکه جایزه میگیرد. وقتی پدر برای مرخصی از جبهه برمی گردد، رضا با شوق، سکه را نشانش میدهد و خبر موفقیتش را میدهد. تمام خستگی پدر با دیدن چشمان براق و ذوق کودکانه رضا درمی رود.
وقتی بزرگتر میشود، سر از بانک درمی آورد و با اعداد و ارقام سروکار دارد. هم زمان در بسیج، آموزش نظامی میدهد و آداب رفاقت را به بچههای محله میآموزد. یک روزهایی هم قرائت قرآن را آموزش میدهد و با حضور در این فضا، ذهن و جان خودش را آرام میکند. او شیفته شعر است. برای مداحی، اشعار زیادی را بالا و پایین میکند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...» صائب تبریزی را با جانش زندگی میکند. الگوی ادبش حضرت عباس (ع) است و ارادت زیادی به ایشان دارد.
در محله، چهرهای لوتی مسلک و در عین حال آرام دارد. رضا، تصویر تمام و کمال مردی است که میشود روی او حساب کرد. وقتی خبر شهادت حسن قاسمی دانا را میشنود، دلش دیگر طاقت نمیآورد. حسن را از نزدیک میشناخت. بعد از شهادت او، صبحهای زود راهی بهشت رضا (ع) میشود و ساعتها با حسن خلوت میکند. هنوز رفتن حسن را باور نمیکند، اما مسیر پیش رو، از همیشه برایش روشنتر است.
شب سوم محرم ۱۳۹۶ بود که محمدرضا سنجرانی در دیرالزور سوریه به شهادت رسید. او به عنوان یکی از شهیدان مدافع حرم اهل بیت (ع)، بعد از سالها زندگی و کار و تربیت نسل جوان در مشهد، نهایتا در جبههای دیگر، جانش را فدا کرد.
در آن روزها، جبهه سوریه به خصوص در منطقه دیرالزور، یکی از سختترین محورهای نبرد علیه گروههای تکفیری بود. بعد از شهادت، پیکر او به مشهد برگشت و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. نام مستعارش در جبهه «کرار» بود. لقبی که برای امام علی (ع) به کار میرفت و به معنای کسی است که بسیار حمله میکند و میدان را خالی نمیگذارد.
او مسئولیت آموزش نظامی تیپ فاطمیون را بر عهده گرفت و خودش دوشادوش رزمندگان جنگید. او بارها به ایران برگشت و باز راهی شد. مورد اصابت گلوله قرار گرفت، از ناحیه دست و پا به شدت زخمی شد، توی دستش پلاتین کار گذاشتند و... باز رفت. وقتی از او میخواستند بماند تا دردهایش التیام پیدا کند، پاسخ میداد «فقط اونجاست که دردهام رو فراموش میکنم.»
او رفت و در آخرین روزهای زندگی اش، کوتاه و مختصر به همسرش گفت دوستش دارد و رفتنش به معنای فراموش کردن او نیست. بعد از او حلالیت طلبید و این آخرین پیامی بود که بینشان رد و بدل شد. قول داده بود بعد از عاشورا و تاسوعا برگردد، اما درست در همان روزها بود که پیکرش به مشهد بازگشت.