«تحقیرشدهترین مرد» که در کشورهای انگلیسیزبان با عنوانِ «آخرین لبخند» اکران شد، نام یک فیلم درام صامت آلمانی است و در سال ۱۹۲۴ توسط کارگردان نامدار آلمانی فریدریش ویلهلم مورنائو بر اساس فیلمنامهای از کارل مایر ساخته شد.
دستقیچی | شهرآرانیوز - این هفته قصد دارم فیلمی از فریدریش ویلهلم مورنائو، کارگردان برجسته آلمانی، را برای تماشا توصیه کنم. مورنائو که در فهرست برترین کارگردانهای تاریخ سینما جایگاه ویژهای دارد، در سال١٨٨٨ در ویسفلد آلمان به دنیا آمد و در طول عمر ۴۳ساله خود ۲۱فیلم ساخت که متأسفانه ٨عنوان از آنها بهکلی نابود شدهاند و هیچ نسخهای از آنها در دسترس نیست، اما همان ۱۳فیلمی که از او بهجا مانده است، از شاهکارهای سینمای اکسپرسیونیستی محسوب میشود. فیلمهایی همچون نوسفراتو (نخستین اثر خونآشامی بر اساس کتاب دراکولای برام استوکر)، فاوست، تابو، چهار شیطان، دختر شهری و... که تماشای تکتک آنها فرصتی است تا ببینیم چگونه یک کارگردان با کمترین امکانات ممکن و بدون صدا موفق میشود عمیقترین احساسات انسانی را به مخاطب منتقل کند. کاری که فیلمهای امروزی با انبوه تکنیکها از انجام آن عاجزند. با این مقدمه میپردازیم به فیلم «تحقیرشدهترین مرد» که در آمریکا با نام «آخرین لبخند» (The Last Laugh) روی پرده رفت.
داستان فیلم
شخصیت اصلی دربان مهمترین هتل شهر با نام هتل آتلانتیک است. او با لباسی که همچون یک ژنرال پرزرقوبرق است، بر سردر هتل میایستد، با شهردار و نمایندگان مجلس و بزرگان سلام و احوالپرسی میکند، روی سر آنها چتر نگه میدارد و به مستخدمان هتل امرونهی میکند. خلاصه بهنوبه خود وضعش بد نیست. در محلهای که زندگی میکند هم همه برای او احترام خاصی قائلاند. منزلش در پایین شهر است، اما او در طبقات بالای این محله ساکن است. تا اینکه در روز عروسی خواهرزادهاش مدیر هتل او را از دربانی برکنار و به مستخدمی در دستشویی هتل منصوب میکند. در صحنهای رقتانگیز خلع لباسش میکنند و او را به دستشویی واقع در زیرزمین هتل میفرستند که تنها دقایقی از روز آفتاب به آن میتابد. او که از آبرویش میترسد، لباس دربانی را میدزدد و در شب عروسی با همان لباس شرکت میکند، اما صبح فردای عروسی وقتی مادر داماد به هتل آتلانتیک میآید، میبیند که او دربان نیست و نظافتکار دستشویی است. از این صحنه هرچه آبرو داشت، بر باد میرود. بازگشت به خانه برای او کابوس میشود تا اینکه...
از عرش تا فرش
مورنائو فیلم خود را با این جمله آغاز میکند: «امروز اول هستی و قابل احترام. ممکن است وزیر، ژنرال یا حتی شاهزاده باشی، اما آیا از فردای خود خبر داری؟» پیرمرد دربان نماینده همه ماست. کسی که دستکم از نظر خودش در جایگاه بسیار بالایی قرار دارد. از زندگی خود راضی و مورد احترام است، اما وقتی به دلیل پیری و خستگی لحظهای استراحت میکند، مدیر هتل تصمیم به برکناری او میگیرد و جهان بر سر او خراب میشود. او حاصل یک عمر تلاش خود و آبرو و شأن اجتماعی خود، همه و همه را با آن لباسی که از تنش خارج میکنند، از دست میدهد. همسایگان تحقیرش میکنند و حتی خواهرزادهاش او را طرد میکند. در این موقعیت است که تازه به ارزش انسانیتی که آن نگهبان و پسرک پادو، فارغ از لباس و پست و مقام او، نشان میدهند پی میبرد. پیام مورنائو بسیار واضح و همچنان تازه است. او غم انسانیت و هویت اجتماعی دارد. جدا از محتوا، تکنیک فوقالعاده مورنائو در نمایش حال و روز پیرمرد حقیقتا ستودنی است. از نماهایی که دوربین را جای چشم او نشانده تا صحنهای که گویی ساختمانها در حال خراب شدن بر سرش هستند، یا آن رؤیای شیرین پس از عروسی، رد شدن دوربین از داخل شیشه و ورود به اتاق مدیر هتل، همه و همه درس فیلمسازی هستند. شاهکار مورنائو نه در قصه که در نزدیک کردن مخاطب به موقعیت تراژیک پیرمرد است.