صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایتی از واپسین روز‌های پاکبان مشهدی که کرونا جانش را ستاند

  • کد خبر: ۵۰۳۰۲
  • ۰۱ آذر ۱۳۹۹ - ۱۰:۴۹
امروز اولین روزِ دو هفته تعطیلی سراسری «طرح جامع اعمال محدودیت‌های پویا در مقابله با کرونا» و سومین روز درگذشت محمد قائمی‌پناه، پاکبان ۴۴ ساله مشهدی است؛ او یکی از «مجاهدان سلامت» بود که بی‌ادعا در همه این روز‌ها در‌کنار نظافت، کار ضدعفونی‌کردن معابر و ایستگاه‌ها و دیگر سطوح دسترسی عمومی را نیز انجام می‌داد.
الهام مهدیزاده | شهرآرانیوز؛ امروز اولین روزِ دو هفته تعطیلی سراسری «طرح جامع اعمال محدودیت‌های پویا در مقابله با کرونا» و سومین روز درگذشت محمد قائمی‌پناه، پاکبان ۴۴ ساله مشهدی است؛ کسی که در تمام شب‌هایی که ما خواب بودیم، ساعت ۲:۳۰ بامداد از خانه بیرون می‌زد. جارو را برمی‌داشت تا شب‌هنگام، خیابان‌های سرد و ساکت شهر را تمیز کند. خم می‌شد روی زمین، کنار خیابان، یا لابه‌لای شمشاد‌های حاشیه پیاده‌رو‌ها تا ماسک‌ها و دستکش‌هایی را بردارد که ما از سر بی‌احتیاطی یا بی‌مسئولیتی رها کرده بودیم.
 
او یکی از «مجاهدان سلامت» بود که بی‌ادعا در همه این روز‌ها در‌کنار نظافت، کار ضدعفونی‌کردن معابر و ایستگاه‌ها و دیگر سطوح دسترسی عمومی را نیز انجام می‌داد. شاید همین نزدیکی به منابع ویروس کرونا بود که او را زمین‌گیر کرد و در‌نهایت جانش را گرفت.

خیابان‌ها مثل روز‌های قبل شلوغ است. جمعیت هم مثل قبل در رفت‌وآمدند. آدرسی که داده‌اند، دور نیست، اما ترافیک، زمان رسیدنمان را به تأخیر می‌اندازد. شلوغی خیابان‌های مشهد در روز پنجشنبه را عده‌ای به آخرین تکاپو‌های مردم برای انجام امور قبل تعطیلی دوهفته‌ای ربط می‌دهند. آدرس را همسایه‌ها و مردمی که در رفت‌وآمدند، با نشانه‌گرفتن دست این‌طور می‌گویند: همین کوچه را تا آخر بروید. جلو در خانه پارچه سیاه و بنر زده‌اند. مشخص است و می‌فهمید کجاست.‌

می‌رسیم. خانه کوچک‌تر از آنی است که در ذهن مجسم کرده‌ام. حدودا ۴۰ مترمربع و بسیارساده. فرشته‌خانم و دو دخترش، مریم و فاطمه، با رخت عزایی که به تن دارند، قرار است از آنچه که اتفاق افتاده بگویند. از روزی که کرونا آمد تا روزی که کرونا پدرشان را برای همیشه برد. دختر‌ها بی‌طاقت شده‌اند و اشک می‌ریزند. نمی‌توانند کلامی بگویند. توصیف این داغ می‌ماند برای فرشته‌خانم.
 
 
فرشته‌خانم آرام‌آرام اشک می‌ریزد و تمام اتفاقاتی را که در این چند هفته بر آنان گذشته، کنار هم می‌چیند و می‌گوید: وسط مهرماه بود که محمد‌آقا کمی تب کرد. دکتر که رفتیم، با دارو‌هایی که داد، بهتر شد و حتی تصمیم گرفت که بعد از دو روز مرخصی استعلاجی سر کار برود.
 
محمدآقا چند‌سالی بود که آسم گرفته بود. توی این اوضاع کرونا و ماسک‌های آلوده‌ای که در خیابان‌ها می‌ریزند، هربار که سرکار می‌رفت تا صحیح و سالم به خانه برمی‌گشت، دلم هزار راه می‌رفت. اصلا تاب و تحمل خانه ماندن را نداشت و دلش راضی نمی‌شد که شب توی خانه راحت بخوابد و کارش روی زمین بماند. محمدآقا برای کارکردن معمولا نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زد. آن شب رفت، اما دلم شور می‌زد. دمدمای صبح بود که با همکارش به خانه برگشت. گفت نفسش تنگی می‌کند و به‌خاطر همین سر کار نمانده بود.

حرف زدن برای فرشته‌خانم با اشک‌هایی که دختر‌ها می‌ریزند، سخت‌تر می‌شود. سعی می‌کند حرف‌هایش را با صدایی که حالا بیشتر می‌لرزد، ادامه دهد؛ «وقتی به بیمارستان بردیمش، با اسکن ریه، گفتند کرونا ۴۰‌درصد ریه هاش را درگیر کرده است. با آزمایش‌هایی که گرفتند گفتند باید بستری شود. روز‌های اول از یک دستگاه اکسیژن‌ساز قوی برای بهتر‌شدن تنفسش استفاده می‌کردند. دکتر همان روز‌های اول گفت که به‌خاطر آسم همسرم، ویروس، ریه‌هایش را با سرعت بیشتری نسبت‌به بقیه درگیر کرده است و به‌همین دلیل، کار درمانش سخت‌تر می‌شود. تمام چند‌شبی که محمدآقا بیمارستان بود، دلم طاقت نمی‌آورد و جلو در بخش بودم.»


در بیمارستان‌ها قیامتی به پاست

صحبت به قسمت تلخ روایت می‌رسد و فرشته‌خانم از بخش کرونایی‌های بیمارستان و حال و هوایش می‌گوید: وای، وای! امان از این روز‌های بیمارستان‌ها. بخش‌ها از مریض‌های کرونایی پر شده. از همه‌جا صدای سرفه می‌آید. بیشتر خانواده‌ها، نگران جلو بیمارستان‌ها می‌مانند. چه‌کار کنند؟ مگر دل آدم تحمل می‌کند که شب سرش را راحت روی بالش بگذارد و بخوابد، اما عزیزترین آدم زندگی‌اش توی بیمارستان برای نفس‌کشیدن خدا‌خدا کند! خود من ۴۰‌روز جلو بیمارستان چشم انتظار بودم. از روز دوم و به‌خاطر درگیر شدن تمام ریه‌های شوهرم، او را به بخش مراقبت‌های ویژه بردند.


چشم‌های اشک‌بار در انتظار یک تخت

فرشته‌خانم دیگر نمی‌تواند جلو بغضش را بگیرد. چند دقیقه بلند گریه می‌کند و دختر‌ها کنار مادر بی‌تاب‌تر از قبل اشک می‌ریزند. مریم کنار عکس پدر می‌نشیند تا یک دل سیر گریه کند. چند‌دقیقه به همین روال می‌گذرد و فرشته‌خانم با صدایی گرفته حرف‌هایش را ادامه می‌دهد: کاش مردمی که مهمانی و عروسی و... می‌گیرند، سری به بیمارستان‌ها بزنند. به خدا قیامت است؛ قیامت. هرکسی چشمش به یک تخت و یک مریض است. آن‌قدر مریض زیاد است که برای تخت‌های مراقبت ویژه جا ندارند. کار خدا بود که برای محمد همان شب اول تخت ویژه و خالی پیدا شد. توی این مدت خیلی مریض دیده‌ام که چند روز منتظر خالی‌شدن تخت‌های مراقبت ویژه بوده‌اند. با این اوضاع کرونا و آماری که هر روز زیاد می‌شود، واقعا بیمارستان‌ها جای خالی ندارد.


عروسی همسایه و دنبال اورژانس دویدن ما

فرشته‌خانم می‌گوید: روزی که محمدآقا حالش بد شد به اورژانس زنگ زدیم که بیاید. فاطمه، دختر کوچکم، هرقدر اسپری آسم برای شوهرم زد، فایده نداشت. جلو چشمانمان رنگش مثل گچ سفید شد و سوی چشمانش رفت. نمی‌دانم چندبار زنگ زدیم که اورژانس بیاید. وقتی داشتیم محمدآقا را می‌بردیم، دیدم چند خانه بالاتر از ما برای عقد‌کردن دخترشان، مجلس گرفته‌اند. همه دم در بودند و هیچ‌کدام هم ماسک نداشتند. دلم طاقت نیاورد و قبل رفتن به بیمارستان رفتم گفتم: «مگر اوضاع را نمی‌بینید؟! هر روز چند هزار نفر کرونا می‌گیرند. این همه تلویزیون می‌گوید عروسی نگیرید. حداقل اگر قرار است یک عروسی ساده و خودمانی بگیرید، ماسک بزنید که خدای نکرده مریض نشوید.»


وقتی بعد از کرونای حاد، نابینا و لال می‌شوی

فرشته‌خانم اشک‌هایش را پاک می‌کند و با نگاهی که به زمین می‌دوزد، می‌گوید: درست همان روز اولی که به محمدآقا دستگاه وصل کردند، دکتر بیمارستان گفت «خانم مریضی که به دستگاه وصل می‌شود، امید بازگشتش فقط ۵درصد است. ما کارمان را انجام می‌دهیم، شما هم دعا کنید.» مدتی زیر دستگاه بود و در این مدت هوشیاری چندانی نداشت، اما بعد از مدتی که به بخش مراقبت ویژه منتقل شد، حالش خیلی بهتر شده بود. تکلم داشت و کرونا مشکلی به چشم و قلب و مغزش نزده بود.

آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: در این مدت، توی بیمارستان چه چیز‌هایی که ندیدم! بیشتر مریض‌هایی که به بخش مراقبت ویژه و زیر دستگاه می‌برند، بعد‌از به‌هوش‌آمدن دیگر حال و روز سابق را پیدا نمی‌کنند. فرق می‌کنند با آن آدم اول. این ویروس لعنتی باعث می‌شود که بعضی‌ها قدرت تکلم نداشته باشند و نتوانند حرف بزنند. بعضی‌ها نابینا می‌شدند، تعدادی هم ویروس به قلب و مغزشان می‌زد و سکته می‌کردند. وای خدا! هر کسی یک مدل غم داشت. دکتر‌ها می‌گفتند چندین‌ماه زمان می‌برد تا این فرد بتواند مثل روز اولش شود. تازه به این چیزها، غم دوا و درمان و گرانی دارو‌ها را اضافه کنید. هر نسخه‌ای که برای محمدآقا می‌نوشتند، یک‌میلیون‌تومان هزینه‌اش می‌شد. با این همه گرفتاری، قرض کردیم تا محمدآقا دوباره سر خانه و زندگی‌مان برگردد، اما....

به عکس همسرش و شمع‌های روشنی که کنارش چیده‌اند خیره می‌شود و می‌گوید: هفته قبل حالش خیلی خوب بود و همه دکتر‌ها و پرستار‌های بخش می‌گفتند واقعا معجزه شده که مریض شما این‌طور خوب شده است؛ حتی همان لحظه‌های اول هوشیاری، شماره تلفن من و دخترم را به پرستار‌ها داده بود که زنگ بزنند. دلش برای خانه خیلی تنگ بود.


روزی ۲۰۰ هزارتومان، هزینه نفس‌کشیدن در خانه

«محمدآقا با بهترشدن حالش، عجیب دلتنگ خانه بود. قرار شد توی خانه از او مراقبت کنیم. گفتند به‌خاطر شرایط بحرانی‌ای که پشت سر گذاشته است، باید یک دستگاه تنفس مصنوعی بخرید. می‌گفتند حداقل باید ۳۰‌میلیون تومان برای خرید این دستگاه بدهیم. تا آن زمان که دستگاه را بخریم، قرار شد بیمارستان یک دستگاه اکسیژن‌ساز به ما اجاره بدهد. دستگاه را اجاره کردیم. هزینه هرشب اجاره دستگاه ۱۰۰‌هزارتومان و هزینه پرکردنش هم ۱۰۰ هزارتومان بود.»

سری تکان می‌دهد و می‌گوید: وقتی پای جان در میان باشد، پول ارزش ندارد. دستگاه را اجاره کردیم، اما فقط یک شب! روز بعد، سر شب بود که محمدآقا حالش خراب شد. دختر‌ها با دیدن این حال و روز پدرشان پرپر می‌زدند. پرستار اورژانس که آمد، نبضش را گرفت و گفت ببرید. شوکه بودم. دخترم رفت پیش دکتر اورژانس و اشک می‌ریخت و داد می‌زد: «بگو بابام زنده است.» دکتر اورژانس فقط سرش را تکان داد و رفت. دیروز مراسم تدفین بود و از امروز من هستم و این دو دختر.

فرشته‌خانم ادامه می‌دهد: فاطمه، دختر کوچکم، تا قبل مریضی بابایش از‌طرف بسیج به‌عنوان بهیار در بیمارستان‌ها مدافع سلامت بود و به خیلی از بیماران کمک کرد. بابایش می‌گفت «توی این اوضاع بد کرونا کمک‌کردن به بیماری که نفسش به ثانیه‌ای بند است، خیلی ثواب دارد، اما مراقب خودت باش.» شب آخر فاطمه هرکاری برای بهبود حال پدرش کرد، اما نشد که نشد.

همسر محمد قائمی‌پناه، حرف‌هایش تمام شده است، اما اشک‌ها هنوز جاری هستند. می‌گوید: خدا شهرداری را خیر دهد؛ روز اولی که متوجه شدند، برای مراسم تدفین حمایتمان کردند. دعا می‌کنم که هیچ بنده‌خدایی روی تخت بیمارستان نباشد. دعا می‌کنم هیچ کارگری که با دست‌های کارگری، نانی حلال بر سر سفره خانواده‌اش می‌برد، گرفتار تخت بیمارستان و بیماری و درد‌های نداری نشود.


محمد قائمی‌پناه متولد ۱۳۵۵ مشهد بود و از حدود سال ۸۸ به عنوان پاکبان به همشهریانش خدمت می‌کرد. ثمره زندگی‌اش دو دختر ۲۲ ساله و ۱۷ ساله است که این روز‌ها مدام به این فکر می‌کنند «اگر مردم بیشتر مراعات می‌کردند شاید پدرمان هنوز زنده بود.»، اما کرونا چنان بی‌رحم است که نمی‌شود برایش، اما و اگر آورد. همین است که همسرش رو به مردم می‌گوید: شاید بگویید «جای خاصی نمی‌خواهیم برویم؛ یک سفر کوتاه به شهرستان و دیدن اقوام در یک جمع محدود.» یا بگویید «فقط یک گشت‌وگذار پاییزی بیشتر نیست.»، اما من به شما می‌گویم در این ۴۰ روز که جلو بیمارستان بودیم، خانواده داغ‌دار زیاد دیدیم.
 
کافی است سری بزنید به بیمارستان‌ها تا خانواده‌هایی را ببینید که چشم‌انتظارند تا یک تخت مراقبت ویژه برای بیمارشان خالی شود. تو را به خدا بیایید به هم رحم کنیم. مثل شوهر من خیلی‌ها هستند که ماسک‌ها و دستکش‌های رها‌شده مردم را از روی زمین جمع می‌کنند. به هم رحم کنیم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.