به گزارش شهرآرانیوز - احمدشاه مسعود، شیر پنجشیر، دلاوری که علاقهاش به عشق و دوستی، خروشش در تمنای آرامش و جنگش برای آشتی بود در سرزمین تفنگ و انفجار و خون؛ افغانستان.
این چریک مجاهد سالها برای صلح و استقلال کشورش جنگید. اوّل با شوروی و برای بیرون راندن ارتش سرخ از خاک افغانستان و سپس با تندروها و اسلامگرایان افراطی تا اینکه در سال ۱۳۸۰، چند روز پیش از یازدهم سپتامبر در حملهای انتحاری در درّههای زیبای پنجشیر برای همیشه خاموش شد.
خاموش شد و نشد. چه در قلبهای دوستانش روشن ماند و تصویرش را مرتب بر دیوار صفحات مجازی هموطنانش میبینیم. با اورکتی برزنتی، پوستی خشن و سوخته از خشونت برف و آفتاب و باد، چشمان هوشیار و لبخند گرم.
عکسش را میبینم با شعرهای فارسی زیرش. شعرهای فارسی، همان زبانی که احمدشاهمسعود دوست داشت و با لذّت ابیاتی از آن را زمزمه میکرد، مزمزه میکرد و در جانش فرو میداد.
«احمدشاهمسعود» نام کتابی است که سال ۱۳۸۸ توسط نشر مرکز منتشر شد. کتاب گفتوگوی ماری فرانسواز کولومیانی و شکیبا هاشمی است با صدیقه مسعود، همسر احمدشاهمسعود.
صدیقه مسعود روی دیگر این چریک مجاهد را پیش چشم میکشد. آن روی لطیف عاشقِ پارسیدوست را. آن رویی که چشم به پیشرفت و آگاهی و سربلندی زنان افغانستان دوخته.
از هر چه میخوانَد و میشنود و میداند خلاصهاش را برای همسرش تعریف میکند. برایش کتاب میخرد و تشویقش میکند که شعر از بر کُند. آن رو که پس از روزها جنگ و کشاکش و زدن به دل خطر، از کارزار برمیگردد که در عطر کنار همسرش، بوی زهم خونهای دلمهبسته را فراموش کند و بهجای صدای گوشخراش انفجار و سکوت رسای مرگ، شعر شیرین و ابریشمین سیمین بهبهانی را بشنود!
«شبی که استثنائا از قبل به من گفته بود که برای شام خواهد آمد، غذای خوبی آماده کردم، بچهها را خواباندم و حدود ساعت ده، غذاها را روی میز چیدم... برای اینکه خوابم نبرد شروع کردم به خواندن شعری از سیمین بهبهانی که واقعا به اشعارش علاقه دارم. شعرهای او برای شوهرم بسیار اهمیّت داشت و از اوّل ازدواجمان در واقع او بود که این علاقه را در من ایجاد کرد. بهخصوص شعری از او به خاطر دارم که اشاره به کسانی داشت که بدون اینکه به آنها چیزی بگویی حرف تو را میفهمند: «چه زیباست کسی را در کنارم داشته باشم که حرفهای قلبم را قبل از اینکه لب به سخن بگشایم، میفهمد.»
(احمدشاه مسعود، شکیبا هاشمی و ماری فرانسواز کولومبانی، ترجمۀ افسر افشاری، نشر مرکز، ۱۳۸۸، ص ۲۰۷ تا ۲۰۸)
حدس من این است که مسعود برای همسرش این بیت زیبای منسوب به بیدل را میخوانده:
چه خوش است راز گفتن به حریف نکتهسنجی
که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد
و صدیقه خانم به دلیل علاقهای که مسعود به شعر سیمین داشته گمان برده که این بیت هم از سیمین بهبهانی است.
«از میان اشعار سیمین بهبهانی، بیشتر از همه آن شعری را که از انتظار حرف میزد، دوست داشتم: «ستارۀ قلب من زود بیا! شب آمد» و در پایان اسم خودش را میبرد و میگفت: «قلب سیمین شکسته است؛ باز آ». آن شب این شعر را حفظ کردم.
وقتی ساعت چهار صبح برگشت بعد از وضو و نماز، شعر را برایش خواندم... درحالیکه از شنیدن آن بینهایت خوشحال شده بود، با لبخند زیبایش گفت: اگر هر بار که دیر میکنم شعرهایی به این زیبایی برایم بخوانی، همیشه تو را در انتظار میگذارم!» (همان، ص ۲۰۸)
همسر جوان مسعود را میبینم که به انتظار او در دل شب میخواند:
ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
امید خاطر سیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا!