به مناسبت چهلمین روزِ درگذشت شیخ قصهگو، گفتارهایی درباره او جمعآوری کردیم که در ادامه میخوانید. همچنین خانواده ایشان در چهلمین روز از وفات این روحانی سرشناس و دوست کودکان، ساعت ۱۵ امروز، دهم دی، کنار آرامگاه ابدىاش در آرامگاه خواجهربیع گردهم مىآیند. روحش شاد!
شهرآرانیوز - «یک روز، گذر یکی از مراجع عظام تقلید، حضرت آیتا... مکارم شیرازی به یکی از کلاسهای پدر افتاده بود. مرحوم حاجآقا میگفت: همینطور که من برای بچهها صحبت میکردم، میدیدم که شانههای ایشان از خنده تکان میخورد و خیلی از سبک آموزش من خوشش آمده بود. پس از پایان کلاس فرمودند: تصور ما از کلاسهای شما چیز دیگری بود. اما شیوه جذابی دارید.»
این چند سطر، خاطرۀ فاطمه راستگو، تنها دختر زندهیاد حجتالاسلام و المسلمین
محمدحسن راستگو از پدرش است که ما را یاد تصویرِ عمو راستگو در تلویزیون و حالوهوای اجراهای او در دهه ۶۰ خورشیدی میاندازد.
به مناسبت چهلمین روزِ درگذشت شیخ قصهگو، گفتارهایی درباره او جمعآوری کردیم که در ادامه میخوانید. همچنین خانواده ایشان در چهلمین روز از وفات این روحانی سرشناس و دوست کودکان، ساعت ۱۵ امروز، دهم دی، کنار آرامگاه ابدىاش در آرامگاه خواجهربیع گردهم مىآیند. روحش شاد!
به یاد پدر
دخترِ عمو راستگوی مشهدیها نه، بلکه کل ایران، شغل پدرش را دنبال کرده و به امر آموزش مبلغان و طلاب و مربیان برای کار با کودکان و نوجوانان در داخل و خارج کشور مشغول است. او که هم اکنون مدیر کانون فرهنگی تبلیغی حسنات در مشهد است، میگوید: پدر میگفت پیش از انقلاب، اوایل طلبگی در یکی از منابع به روایتی از امام صادق (ع) برخوردم که خیلی تحتتأثیر قرار گرفتم. جریان از این قرار بود که امام صادق (ع) شخصی را برای تبلیغ فرستاد. وقتی تبلیغ آن شخص تمام شد و قصد بازگشت به شهر را داشت، شب شده بود. در یکی از غرفههای کاروانسرایِ خارج از شهر میخوابد تا صبح داخل شهر شود.
در زمان استراحتش کسی در میزند و شخص میبیند امام صادق (ع) تشریف آوردهاند. تعجب میکند و میگوید: شما اینجا چه میکنید؟ امام صادق (ع) میفرماید: من آمدهام چند سؤال بپرسم و بروم. تبلیغ چطور بود؟ آن شخص میگوید خوب نبود. فقط چند پیرمرد و پیرزن به مسجد میآمدند. امام صادق (ع) میفرماید: علیک بالاحداث لانهم اسرع الی کل خیر. بر تو باد به تازهها، نوها، زیرا آنها سریعتر به هر کار خیری رو میآورند، بهتر بود برای تبلیغ، کودکان و نوجوانان را انتخاب میکردی.
چرا سراغ افراد مسن رفتهای؟ حاج آقا میفرمود من وقتی این روایت را خواندم، تصمیم گرفتم برای تبلیغ سراغ بچهها و به اصطلاح خودشان تازهترها و نوترها بروم. از همان زمان نیز عزمش را برای این کار جزم کرد و میگفت از آنجایی که هدفم عالی بود دیگر به حواشی و طعنهها اهمیتی نمیدادم. میگفت: من با امام صادق (ع) عهد بستم که میخواهم راه شما را ادامه دهم؛ شما چهار هزار شاگرد داشتید، من هم میخواهم مانند شما به تربیت طلاب بپردازم. گاهی میخندید و میگفت: با خودم گفتم آیا میتوانم از امام صادق (ع) در تعداد شاگردان پیشی بگیرم؟
از حاجآقای راستگو دعوت میکنم...
فاطمه راستگو با بیان اینکه شیوه تربیتی ایشان همراه با قصهگویی و طرح معما بود، تعریف میکند: هر سؤالی که از پدر میپرسیدیم را با یک قصه و داستان و حکایت از اهل بیت (ع) و قصص قرآنی پاسخ میگفت. یکی از روشهای ایشان که در وجود ما حب اهل بیت (ع) را نهادینه کرد، این بود که مثلاً تماس میگرفت و میگفت: من دو ساعت دیگر به منزل میرسم. امشب هم ولادت امام محمدباقر (ع) است. برنامه را آماده کنید. من و برادران کوچکترم خانه را تزیین میکردیم و برنامهای تدارک میدیدیم. مثلاً پدر به من آدرس میداد که در فلان قفسه، فلان کتاب مربوط به امام باقر (ع) است. متن اجرا را از آنجا انتخاب کن. من هم که مجری بودم متنی را متناسب با ولادت امام باقر (ع) انتخاب میکردم. اگر میوه و شیرینی در منزل بود هم برای پذیرایی آماده میگذاشتیم و نمایشی را هم ترتیب میدادیم.
پدر و مادر نقش شرکتکنندهها را ایفا میکردند و ما سه نفر هم اجرای برنامه را بر عهده داشتیم. همه ولادتهای ائمه به همین شکل در منزل ما برگزار میشد. برنامه هم به شکل خیلی جدی بود و پدر هم با عبا و عمامه در جلسه حاضر میشد. در پایان میگفتم: از جناب حاجآقای راستگو دعوت میکنم ما را از بیانات خود مستفیض کنند. بعد ما کنار مادر در جایگاه شرکتکننده مینشستیم و پدر هم حدود یک ربع راجع به امام باقر (ع) صحبت میکرد و در نهایت هم به ما عیدی میداد. پدر به شکل عملی «یحزنون لحزننا و یفرحون لفرحنا» را در منزل پیاده میکرد.
نبوغ ذاتی در تربیت کودکان داشت
حجتالاسلام سید محمدعلی ابطحی نیز نقل میکند: فکر کنم ده یا یازده سالم بود، که با آقای راستگو آشنا شدم. آقای راستگو در محلهای به نام آبکوه -آن موقع آخر شهر مشهد بود- زندگی میکردند. پدر ایشان در آن محله پیشنماز و فرد خیلی محترمی بود و در عین اینکه آخوند محله بود، زیر نقارخانه -آن موقع که هنوز اطراف حرم را خراب نکرده بودند- یک مغازه انگشترفروشی و انگشترسازی داشت و ما خیلی وقتها با آقای راستگو میرفتیم در مغازه پدرش مینشستیم، اما بعدها، آن اطراف را خراب کردند و مغازه ایشان هم از بین رفت.
ابطحی با یادی از پدرش میگوید: محمدحسن راستگو یکی از آنهایی بود که در کانون بحث و انتقاد و در کارهای درسی دوروبر پدرم بود و به خانه ما رفتوآمد داشت. ایشان با ابوی من و مرحوم شهید هاشمینژاد در همان کانون بحث و انتقاد دینی آشنا شدند و به عنوان یک طلبه بانشاطِ جوان از همان ابتدا بسیار باهوش و مبتکر و هنرمند بود. محمدحسن، چند سالی از من بزرگتر و آن موقع تحصیلات مقدماتی را گذرانده بود و فکر میکنم لُمعه میخواند که من طلبگی را شروع کردم. من، ابتدا «صرف میر» و «تصریف» و بعد «صمدیه» از جامعالمقدمات را پیش آقای راستگو خواندم و بعد از مدتی که گذشت، دوباره «تهذیب مغنی» را پیش ایشان خواندم و با همدیگر دوست بودیم.
به گفته ابطحی، راستگو از همان کودکی و نوجوانی، ابتکارات ذهنی و نبوغی داشت. او تعریف میکند: این منظره هیچوقت یادم نمیرود یک خودکار ۲۰ رنگ داشت که هر کدام از این دکمههایش را فشار میداد، یک رنگی مینوشت؛ با این خودکار مشغول بود، رنگهای مختلف را در هم وارد میکرد. یک نوع نبوغ ذاتی در ارتباط با مسئله تربیت کودک داشت. ضمنا خیلی متدین و پایبند بود و همیشه آرزویش فعالیت برای کودکان بود. شاید از سال ۵۲، ۵۳ زمانی که آقای راستگو شانزده، هفده سال داشت مشغول این تفکر بود و بسیار سر این نبوغ و علاقهمندی به کودک دغدغه داشت. گاهی وقتها هم که صحبت میشد، میگفت من اگر بتوانم این کار را انجام بدهم، کار مفیدی است.
فقیه نشد، استاد کودکان شد
حجتالاسلام و المسلمین محمدرضا نوراللهیان، استاد دانشگاه تربیت مدرس و حوزه نیز درباره سالهای آشنایی با مرحوم محمدحسن راستگو میگوید: مرحوم راستگو مشهدی بود، اما تبار آنها از استان یزد بود. پدر مومن ایشان با لقمه حلال و با نهایت دقت کسب روزی میکرد، هر روز از دور به سمت بارگاه امام رضا (ع) عرض ارادتی به حضرت رضا (ع) و سپس مغازه را باز میکرد. با زائر و مجاور رفتاری بسیار مومنانه و اخلاقمدارانه داشت.
او با بیان اینکه آقای راستگو یک اعجوبه در آفرینش سبک، محتوا، وزن کلام و ارائه مطلب با انواع مختلف روشهای جدید برای جذب مخاطب بود، به یاد میآورد که؛ او خط و صوت زیبایی داشت. یکی از برترین انتخابهای درست عمرش که تا روز آخر حیات به آن وفادار ماند این بود که به جای اینکه فقیه و مجتهد شود عمده وقت خود را صرف کودکان کرد. البته باید اشاره کنم که برخی از شاگردان ایشان در حال حاضر مجتهد هستند.
نوراللهیان به فعالیتهای مرحوم راستگو پیش و پس از پیروزی انقلاب اشاره و بیان میکند: حجتالاسلام راستگو پیش از انقلاب قصهگویی را از مدرسه برای دوستانش شروع کرد و در محله، مدارس، مساجد و… ادامه داد و به استادی برجسته در موضوع کودکان تبدیل شد.
آقای راستگو به همراه آیتا... عبایی یک بخش کودک و هنر در دفتر تبلیغات خود در قم راهاندازی کردند و نوجوانان علوم دینی هر روز به صورت مستمر پای درسها و بحثهای ایشان مینشستند؛ بنابراین این دو جهت اصلی یعنی هم موسسه هنری کودک و نوجوان در قم و هم دفتر تبلیغات اسلامی و همچنین امکان فعالیت تلویزیون از ایشان چهره برجستهای ساخت، به طوری که مرحوم راستگو را به کشورهای مختلف اروپایی و آسیایی دعوت میکردند و ایشان هم بدون اینکه چشمداشتی داشته باشد، میرفت. او مثلِ طبیبی دورهگرد به کشورهای دیگر مانند ایتالیا، ترکیه، حجاز، فنلاند، فرانسه، آلمان، یونان و… نیز سفر کرد که این سفرها بسیار مفید و مغتنم بود.
تأثر مسئولان کشور از درگذشت «راستگو»
سوم آذر امسال، رئیسجمهور، حجت الاسلام حسن روحانی پس از درگذشت ایشان در پیامی نوشت: درگذشت حجتالاسلام و المسلمین محمدحسن راستگو، خدمتگزار نام آشنا و پرتلاش عرصه دین و رسانه کشور، باعث تأثر و تألم خاطر شد. این روحانی با اخلاص و دلسوز، سالیان متمادی با تهیه و اجرای برنامههای آموزنده و جذاب در حوزه تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان، خدمات ارزندهای ارائه کرد که یاد و نام او را زنده نگه خواهد داشت. همچنین حجتالاسلام و المسلمین سیدحسن خمینی در پیامی نوشت: ایشان از ارادتمندان بااخلاص و پاکسیرت حضرت امام خمینی (ره) و خدمتگزاران خلاق، صاحبنظر و پرتلاش حوزه تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان و عضو مؤثر شورای فرهنگی آستان مقدس امام خمینی (ره) بودند.
* بخشهایی از این متن از هفته نامه «حریم امام» شماره ۴۳۲ انتخاب شده است.
همنشین کودکان
شعری از افشین علا به یاد حجتالاسلام راستگو / آذر ۱۳۹۹
«قصههای راستگو به سر رسید
عمر راستگوی قصهها تمام شد...»
تا به گوشم این خبر رسید.
بغض کهنهام شکست
مثل بچهها شدم
کودکان سالهای شصت...
***
رفتم از بزرگسالیام به کودکی
دیدم از صمیم جان
در اتاق کوچکی
پای حرفهای او نشستهام
پشت قاب شیشهای
پای قصههای راستگو نشستهام
او که بَر تنش
جامۀ رسول پاک بود
پست و منصبی نداشت
همنشین کودکان خاک بود
با گچ سفید و تختۀ سیاه
بچههای نسل انقلاب را
سوی روشنی روانه کرده بود
اُنس با کتاب را
بازی قشنگ کودکانه کرده بود
بچههای روستا و شهر و پایتخت را
پای تخته مینشاند
آیههای سخت را
مثل جرعههای آب
در گلوی کودکان تشنه مینشاند
***
در کلاس او
هرکسی برای شیطنت اجازه داشت
راستگو
در جواب بچهها به جای اخم
حرفهای تازه داشت
روی تختۀ سیاه
دستخط او که موج میگرفت
در میان خانهها
شور کودکانه اوج میگرفت
با گچی که جان نداشت
نقشهای زنده میکشید
هیچکس در آن کلاس درس
ترس امتحان نداست.
چون که او به جای ترس
طرح خنده میکشید
جای میلۀ قفس، پرنده میکشید
***
بچهها به محض دیدنش
یا شنیدن صدای او
بارها زخنده رودهبُر شدند
چشمهایشان، ولی با شنیدن حقایقی که پشت خنده بود
بارها ز اشک شوق پر شدند...
***
خوش به حال راستگو
در تمام عمر خود همان که خواست بود
کار خویش را رها نکرد
جز به آیهها و بچهها
اعتنا نکرد
حرفهای او اگرچه قصه بود
راست بود