ساجده دختری پانزده ساله بود که در مرکز نگهداری از دختران بهزیستی در بولوار شفای مشهد خودش را حلقآویز کرد. حالا مادر او در آستانه چهلمین روز درگذشت دخترش برای نخستینبار در گفتوگو با «شهربانو» لب به سخن گشود.
حمیده وحیدی |شهرآرانیوز؛ خبر بهشدت تکاندهنده بود و کام هر کسی که گوشهای از آن اتفاق شوم را شنید تلخ کرد بهویژه بچههای رسانه، که دلشان از خبرهای سیاه پر است.
ساجده دختری پانزده ساله بود و در مرکز نگهداری از دختران بهزیستی در بولوار شفا خودش را حلقآویز کرد. وقتی این خبر و پیگیریهای رسانهای و صحبتهای
معاون دادستان مشهد، خانم نیره عابدینزاده، درباره کمکاریهای منجر به این حادثه را پیگیری میکردم، با خودم فکر کردم دختری پانزده ساله چه تصویری از مرگ داشته است.
همان زمان خبرهای ضد و نقیضی از خانواده و مادرش در هالهای از ابهام منتشر شد و دیگر تکمیل نشد. پیگیر که شدم، نتوانستم مادرش را پیدا کنم و این دیدار یک ماه بعد، تا نزدیکی چهلمین روز درگذشت او، به طول انجامید. این گزارش برای پیدا کردن مقصر یا مقصران و تازهکردن داغ دل یک مادر نیست. شرح حال زنی است که این روزها به کمک همه مردمی نیاز دارد که هر زمان مشکلی بوده است باهمدلی و کار خیر، برای حل کردنش، پا پیش گذاشتهاند. این روایت از خانهای شروع میشود که انعکاس کلمات سوگوار در آن میپیچد، همه چیز با اندوه آمیخته شده بود و جدا کردن کلمات احساسی از کلمات منطقی کار سختی بود. روایت، اما غیر از سوگواری یک نکته مبهم نیز دارد. بالاخره یک نفر، جایی به مادر اگر دروغ نگفته باشد، بیشک تمام حقیقت را نگفته است!
روایت اول؛
یک خانه خالی، یک دنیا درد
برای رسیدن به آخرین کوچههای شهرک مهرگان که نامش به مهر است، اما چهره مردم زحمتکش آن از بیمهریهای روزگار خبر میدهد، مسیری یک ساعته را از وسط شهر پشت سر میگذارم. در خانهای بهتماممعنا خالی که حتی شعله کوچکی آتش برای گرم کردن ندارد، روی یک تکه روفرشی قرمز، روبهروی زنی مینشینم که در آستانه چهلسالگی ایستاده است. زنی که اگرچه فراز و نشیب زندگی او را سست کرده، نجابت کلام و اصالت خانوادگی وحیا و حرمت به مهمان سفره خالیاش را پنهان میکند. واژهها توی گلویم سخت میشود هر بار میخواهم نام ساجده را به زبان بیاورم.
نمیتوانم به چشمانش نگاه کنم و بگویم مرحومه یا دختر تازهدرگذشته. حرف توی حرف هم برای فرار نمیآید. خانه خالی از اثاثیه بیآنکه سؤالی کرده باشم، خود، جوابگوی همه پرسشهاست.
این هم که مادر ساجده در این ۴۰ روز چیزی به زبان نیاورد سؤال اصلیام نیست. اما او از عشق شروع میکند و سالهایی که خیلی دور نیست. از زندگیای میگوید که با مهر شروع شد و در خوابهای تاریکش هم قرار نبود در آن، تلخی خودکشی دومین فرزند نوشته شود. «قبل از اعتیاد شوهرم عاشقش بودم. دوستش داشتم که با او زندگی کردم. مرد خوبی بود. آن وقتها نان بازویش را میخورد و جوشکاری میکرد.
حرف خوشبختیمان توی خانه همه آشنایان میچرخید. چهار فرزند داشتم. هرسال ایرانگردی میکردیم و برای آینده بچههایمان نقشه میکشیدیم تا اینکه پای یک زن معتاد به زندگیاش باز شد. اول از تریاک شروع کرد، اما کمکم به شیشه کشید و هر چیزی که در خانه بود فروخت و دود هوا کرد. من و بچههایم هم ذرهذره سوختیم.» طعم اعتیاد چنان کامشان را تلخ کرد که همه خوشی یک دهه اول زندگی از بین رفت. آنها که خاطرههای خوششان در قابهای کوچک به یادگار روی در و دیوار خانه آویزان شده بود، حالا به آدمهایی تبدیل شده بودند که در گندآب اعتیاد دور خود میپیچیدند. «با این حال، تا وقتی مادرشوهرم زنده بود، باز هم روسیاهی زندگی را ندیده بودم. شوهرم میترسید. شاید هم شرم میکرد و دست به هر کاری نمیزد. راست میگویند که یک سر، صدسر را نگه میدارد. همین که مادرش مرد، همهچیز عوض شد و اتفاقهایی رقم خورد که توی خواب شب هم ندیده بودم.»
خانهمان پاتوق معتادها شد
پدر ساجده وقتی دیگر چیزی برای فروختن نداشت، خانهاش را برای ذرهای مواد، به پاتوقی برای دیگران تبدیل کرد. دخترک زیبارویش آن زمان عاشق هنر شده بود و دلش میخواست یک خیاط بهتماممعنا شود، اما به جای دوختن لباسهای رنگی، پشت پردهای خاکستری که پدر دور آشپزخانه کشیده بود مینشست و یواشکی خماری آدمهایی را تماشا میکرد که هرکدام یک خانواده را نابود کرده بودند. «تا به خودم بیایم، خانهام شبانه روز پاتوق شده بود. دیگر نه پیش خانواده احترام داشتم، نه همسایهها. من و بچهها بیشتر وقتها در آشپرخانه مینشستیم. کاری از دستمان برنمیآمد. آن مردی که دیوانهوار عاشق زن و زندگیاش بود و هرروز برای لقمهای نان، صبح زود بیرون میزد، حالا با فریادها و خماریها و بدوبیراهها روز را شب میکرد.»
ترک خانه برای پیداکردن یک سقف سالم
زندگی زیر خط فقر آنقدر کدر هست که نفسهای محمدرضا، پسر اول خانواده را بگیرد. برادر هجدهساله ساجده بارها با پدرش درگیر میشود و زمانی که سقف خانه پدری روی سرش آوار میشود، به خانه داییاش پناه میبرد. او مدتی از خانواده قهر میکند تا اینکه بالاخره دل میدهد به اتاقی در کارواش و همانجا به تنهایی زندگی میکند. اگرچه همسایهها بارها از طرف پدر ساجده تهدید میشوند، اما برای نجات بچهها با اورژانس اجتماعی تماس میگیرند.
«همسایهها گزارش داده بودند که احتمال دارد بچهها در دود و مواد از بین بروند. اولین مرتبه مسئولان بهزیستی با بچهها مصاحبه کردند. آنها گفته بودند از مادرمان راضی هستیم و قول داده است زندگیمان را تغییر دهد، اما از پدرمان میترسیم. به همین دلیل، کارشناسانی که برای بردن بچهها آمده بودند، ۲ هفتهای مهلت دادند که زندگیمان را از آن وضع دربیاوریم، اما خیلی زود، ساجده بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، رفت. چندروز دنبال ساجده گشتم. خانوادهام فکر میکردند او را مخفی کردهایم و شاید شوهرش دادهایم. چند مرتبه حتی فکر خودکشی به سرم زد تا اینکه یک نفر از بهزیستی با خواهرم تماس گرفت و اطلاع داد ساجده آنجاست.»
عاشقی در چهاردهسالگی
اینکه ساجده در سن چهارده سالگی از عشق چه میدانسته و چه میخواسته خود جای بحث دارد، اما دختری که دفتر خاطرات دارد، مینویسد و فکرهای بزرگی از اشتغال و کار برای ساختن زندگی خواهر و برادرهایش دارد بیشک، دنبال یک حامی است که دستش را بگیرد. «مصطفی پسر جوانی بود که آن زمان گاهی به خانهمان میآمد و مواد مصرف میکرد. ساجده عاشقش شده بود و میخواست به خواستگاریاش پاسخ مثبت بدهد، اما من مخالف بودم. به او میگفتم سرنوشت من را ببین و عبرت بگیر. کسی که در این سن و سال مواد مصرف میکند چهار سال دیگر چه کار خواهدکرد؟»
ساجده بار اول نتوانست بهزیستی را تحمل کند باز هم سقف خرابه خودمان را ترجیح داد پشیمان برگشت و از بی خبر رفتنش ابراز پشیمانی کرد. همان زمان پدرش هم به زندان افتاد. وسایلی که نداشتیم، اما صاحب خانه همان چند تا کاسه و بشقابمان را توی کوچه ریخت و بیرونمان کرد.
ساجده، فاطمه و محمدرضا، ۲ فرزند دیگرم هم به بهزیستی سپرده شدند. من هم مدتی خانه خواهرم بودم تا اینکه توانستم یک خانه ارزانقیمت در عباسآباد پیدا کنم. چیزی نگذشت که شوهرم از زندان آزاد شد و توانست من و بچهها را پرسانپرسان پیدا کند. دوباره افراد آلوده به اعتیاد را جمع کرد و در مدت چند روز، صاحبخانه جدید ما را بیرون کرد.»
زندگی زیر سایه درختان پارک
«چند روزی در یک پارک زندگی کردیم. رهگذری دلش سوخت و یک اتاق بدون گازکشی به ما داد، اما رفتارهای شوهرم او را هم خسته کرد. همان زمان خیّری ما را پیدا کرده بود و هر از گاهی کمکهای غیرنقدی میکرد. بعد از مدتی با کمک آن خیّر یک خانه نسبتا آبرومند پیدا کردیم و جابهجا شدیم. اما پدر ساجده حتی در و پنجرههای آلومینیومی آنجا را شکست و فروخت. آن خیّر شکایت کرد و قصه بیخانمانیمان تکرار شد.»
مادر ساجده میگوید یک سال قبل، به تهدید همسر و در شرایطی که دیگر تحمل زندگی را نداشته است، مدتی آلوده مواد میشود، اما بعد از زندانیشدن شوهرش، به کلینیک میرود. ترک میکند و توسط درمانگر حالش بهتر میشود.
میخواهم برگردم
تلخی زنـــــــــدگی چکـــــهچکـــه روی صـــورتشــــــان مینشیند. خانواده مادری ساجده که در آبروداری زبانزد خاص و عام بودند، او را طرد میکنند و سایه حمایت را از سر او برمیدارند. زن جوانی که طعم چهلسالگی را هم نچشیده است، تک و تنها میماند. به همین دلیل، به خانه زنسالمندی پناه میبرد و در ازای کار خدماتی، جای خواب میگیرد. همان زمان با ساجده در بهزیستی ارتباط تلفنی دارد. گهگاه تماس میگیرد و با دخترش درد دل میکند. «من شرایط سختی داشتم.
باید خودم را از اعتیاد نجات میدادم. ساجده از اردیبهشت ۹۹ در بهزیستی بود. ۲ جگرگوشه دیگرم را هم برده بودند. دستم خالی بود. حتی گوشی تلفن همراه نداشتم که تماس بگیرم. با این حال، هفتهای چند مرتبه زنگ میزدم. ساجده دوست داشت برگردد. از وضعیت آنجا راضی نبود. درخواست کرده بود او را پیش خواهرش ببرند، اما قبول نکردهبودند. امکانات کم بود. به من میگفت برایم یک دفتر خاطره بیاور. گاهی برای لوازم ضروری هم نیازمند بود. به او قول داده بودم خانه بگیرم. بهزیستی به من پیشنهاد داده بود که اتاقی برایمان بگیرند و بچهها برگردند، اما وقتی پیگیری میکردم میگفتند این مسئله زمانبر است.»
تلفنی که بیجواب ماند
ساجده هیچ تصویری از مرگ نداشت. این را مادر میگوید. متعجب است از حرفهایی که خبرگزاریها درباره نداشتن تعادل روحی او نوشتهاند. میگوید: «نمیدانم ریشه این حرفهای دروغ از کجاست. ساجده دختر نجیبی بود. اگر میخواست بیراهه برود، همان پاتوقی که پدرش درست کرده بود کافی بود. او حتی زن مصطفی نشد. او زن مردسی و پنجسالهای که با وجود ۲ همسر، پدرش ۲ سال قبل برایش لقمه گرفته بود هم نشد. منتظر بود به خانه برگردد. ۲ روز قبل از خودکشی با او صحبت کردم. میخندید. تلفن را به دوستانش داد. مدام میگفت یکی از دوستانش را برای برادرش خواستگاری کرده است. منتظر بود خانهای بگیرم. بین صحبتها تلفن قطع شد. روال اینطور بود که فقط زمان مشخصی میتوانستیم صحبت کنیم و باید کلمهها را تقسیم میکردیم.»
مادر ساجده از امکانات بهزیستی ناراضی است. از اینکه تلفنزدن هم جیرهبندی شده است و مکالمه بعدی آنها به قیامت میرسد.
بدون مادر دفنش کردند
اینکه چرا بهزیستی مشهد نتوانسته است مادر ساجده را از مرگ دخترش باخبر کند جای ابهام دارد، اما مادر ساجده مدعی است که بارها و بارها با او تماس گرفته است اگرچه به دلیل طرد شدن از خانواده، هیچکدام از خواهران و برادرانش شماره تلفنی از او نداشتهاند. «روز دهم آذر بعد از اینکه دخترم را خاک کردند فهمیدم. آن روز از همه جا بیخبر با بهزیستی تماس گرفتم و گفتم با ساجده کار دارم. گفتند ساجده عمل جراحی داشته و در بیمارستان بستری است. گفتند به خواهرت زنگ بزن.
همان وقت با خواهرم تماس گرفتم و فهمیدم از بهشترضا (ع) برمیگردند. وقتی دخترم دفن شده بود خبردار شدم. فردای آن روزبه بهزیستی مراجعه کردم. هیچکس خودش را نشان نداد. توسط نگهبان از حیاط برگردانده شدم. گفتند باید به مرکز اصلی بروم و جواب بگیرم؛ و حالا من هستم و قبری که سنگ هم ندارد و خاکی که دلم را سرد نمیکند.»
ساجده در غربت، بدون پدر و مادر و حتی برخی از اقوام نزدیک، با حضور خالههایش به خاک سپرده میشود، دختر پانزده سالهای که آرزو داشت مزون بزند، خیاطی ماهر شود و برای دختران همسنوسالش لباسهای رنگی بدوزد.
روایت دوم؛
آخرین نشانی ساجده
مادر روی قبری که هنوز سنگی ندارد ضجه میزند. گلها را که روی قبر میگذاریم، عکس ساجده را در بغل میگیرد، زنی که حسرت روزهای گذشته را دارد و دلش میتپد مبادا یکی دیگر از فرزندانش دوباره به سرنوشت ساجده بنشیند. ساجده چقدر به خودکشی فکر کرده بود؟ آن وقتی که آخرین نفسها را کشید، چه کسی را نبخشید؟
روزنامه شهرآرا از همه نیکوکاران مشهد، نهادهای حمایتی و همه کسانی که دل در گرو محبت و بخشایش امام هشتم (ع) دارند، در ایامی که سیاهپوش شهادت فاطمه مرضیه (س) است، تقاضا دارد برای کمک به مادر ساجده با شماره ۳۷۲۸۸۸۸۱ تماس بگیرند. باشد که بیامرزد و ما را در کمکاریهایمان ببخشد.