یکی از بچهها کریم نام دارد.۱۰ ساله است. سرولباس او هم خاکی است. میگوید: ما که بازی میکنیم، معتادها میآیند اینجا مواد میکشند. بعضی وقتها در همین زمین، ۳۰، ۴۰ نفر دور تا دور زمین مینشینند و مصرف میکنند.
محبوبه فرامرزی | شهرارانیوز؛ دمپایی صورتی دخترانهای به پا دارد. آن قدر جدی فوتبال بازی میکند که انگار بازیکن تیم مطرحی است در لیگ برتر. بعداز دریبل زدن، درست روبه روی دروازه حریف میایستد. ابروهایش را در هم میکشد. یکی از بچههای تیم مقابل، توپ را از جلو پایش میدزدد و او لی لی کنان به سمت دیوار مخروبه کنار زمین میرود. دمپایی پایی را که بالا گرفته است در میآورد، برانداز میکند و چند بار میکوبد به دیوار تا سنگ ریزهای از کف آن بیرون میپرد. بار دومی است که یک سنگ کوچک، موقعیت گل زنی را از او گرفته. دمپایی را پا میکند و میدود به سمت زمین بازی.
البته اینجا، در زمین خاکی در منطقه توس که پر است از خرده شیشه و نخالههای ساختمانی، فقط او نیست که دمپایی به پا دارد. جز یکی دو تا از بچه ها، بقیه همه با دمپایی به میدان بازی آمده اند. اینجا آخر مشهدقلی است.
بازی کنار آتش غارنشینها
یک سمت زمین خاکی، دیوار نیمه ریختهای است که از دود آتشهایی که نیست، گله به گله سیاه شده است. سمت دیگر تا چشم کار میکند بیابان است و بیابان. حضورمان بچهها را از بازی گرفته و همه جمع شده اند به تماشا. بزرگ ترینشان ۱۴ ساله به نظر میرسد. هاج وواج نگاهمان میکنند. یکی رو به بقیه میگوید: دوربین دارند. از صداوسیما آمده اند از ما فیلم برداری کنند. در زمین مجاور چند مرد درحال تیله بازی هستند. یکی از پسرها که بزرگتر است، وقتی سمت نگاهمان را میبیند، میگوید: قماربازند.
وقتی میبیند توجهمان را جلب کرده، توضیح میدهد که «بعضی وقتها کارشان به چاقوکشی هم میرسد و همدیگر را میزنند.» آن طورکه از حرف زدن بچهها پیداست انواع خلاف را میشناسند. کنار دیواری که از دود سیاه شده میایستیم. بهروز، همانی که سنگ ریزه توی دمپایی جلو گل زنی اش را گرفته بود، میخندد و میگوید: این سیاهیها کار غارنشین هاست.
بچهها از حرف او ریسه میروند. بهروز ۱۵ ساله است. لای انگشتانش که از جلو دمپایی بیرون زده، پر از خاک است. مردی را که درحال جمع کردن چوب و ضایعات است با انگشت نشان میدهد و میگوید: «برار گلم» دارد آشغال جمع میکند تا بسوزاند و حرکتی بزند! دوباره همه شان با هم میخندند. همه میدانند منظور از «حرکت زدن» استعمال مواد است.
گرمای بغل سگ ها!
یکی دیگر از بچهها کریم نام دارد.۱۰ ساله است. سرولباس او هم خاکی است. میگوید: ما که بازی میکنیم، معتادها میآیند اینجا مواد میکشند. بعضی وقتها در همین زمین، ۳۰، ۴۰ نفر دور تا دور زمین مینشینند و مصرف میکنند. این جاهایی که سیاه شده به خاطر همین است. آنها آتش روشن میکنند تا گرم شوند.
کریم اطراف را نشان میدهد و دنباله حرفش را میگیرد؛ «در همین زمینها برای خودشان با پلاستیک و چوب خانه درست کرده اند و مانند غارنشینها زندگی میکنند. برای اینکه گرم شوند با سگها دوست میشوند و شب را بغل سگها میخوابند.
«نحوه استعمال کدام مواد را میخواهید؟»
فرامرز پیراهن زرشکی به تن دارد. خجالتی است و با هر جمله اش، سرخ و سفید میشود. او در توضیح نوع موادی که معتادان در زمین محل بازی شان مصرف میکنند، میگوید: کریستال مصرف میکنند. تریاک و شیره، داروی گیاهی است برایشان. دوباره جمع بچهها میخندد. میان خنده بچهها محمود که کلاس سوم ابتدایی است، میگوید: کریستال را با یک شیشه که مانند نی است، مصرف میکنند. سر شیشه پهن است. کریستالها را با سیم داغ میکنند و دودش را با آن شیشه بالا میکشند.
یکی دیگر از بچهها هم توضیح میدهد که معتادان چطور بنگ را مصرف میکنند. میگوید: من دیده ام چطور سیگاری میکشند. توی سیگار را خالی میکنند. بنگ را با دستشان میسابند و به جای توتون سیگار در غلاف سیگار میریزند، بعد سرش را پیچ میدهند و مانند سیگار روشنش میکنند و کام میگیرند.
به ما هم تعارف میکنند!
حکایت تلخی است. بچههایی که باید از دود و دم دور بمانند در محیطی بازی میکنند که با کریستال و الکل هم جوارند. بهروز داستانهای زیادی از این هم جواری دارد؛ «بعضی وقتها ده دوازده نفر دورهم مینشینند و مشروب میخورند. وقتی سرشان داغ میشود به ما که در حال بازی هستیم تعارف هم میکنند. بعضی وقتها فحش زشت میدهند و ما گوش هایمان را میگیریم. مست که میشوند به ما گیر میدهند که آنجا بازی نکنیم و به خانه هایمان برویم. ما ترسی از این غارنشینها نداریم. فقط کافی است داد بزنیم و بگوییم بسیجیها آمدند. با اینکه پاهایشان به هم میپیچد هر کدام به یک طرف فرار میکنند.»
کریم با قد و قواره کوتاهش از پشت فرامرز بیرون میآید و حرف او را با آب وتاب کامل میکند؛ «یکی مست بود، دنبالمان کرد. اگر ما را میگرفت میکُشت. یک بار همین جا نشسته بود به مواد کشیدن. به طرفمان آجر پرت کرد. اگر جاخالی نمیدادم، پایم را میشکست.»
آن طور که بچهها میگویند هر روز همین بساط است. هر روز بعد از کلاس آنلاین، بچهها در این زمینها جمع میشوند. مصرف کنندگان مواد هم بیخ گوششان به کار خودشان مشغول اند. جلو چشم بچهها کریستال میکشند، مست میکنند، دستشویی رفتن شان هم جلو چشم بچهها بدون هیچ پنهان کاری و خجالتی انجام میشود.
جنازه هم دیده ایم
اینجا انتهای خیابان شهید آهنگی است و بچهها چیزهایی را میبینند که نباید؛ از مصرف مواد گرفته تا جنازه به قتل رسیده! عباس با انگشت، نقطهای دورتر از فضای بازی شان را نشانم میدهد؛ «خانم! آنجا آدم کشته بودند. یک دختر جوان بود. معلوم بود مال این اطراف نیست. سرولباسش ما را میخرید و آزاد میکرد. دست هایش خال کوبی داشت. تنش سالم سالم بود. جای انگشت روی گردنش کبود بود. خفه اش کرده بودند. مثل همیشه آمده بودیم در زمین بازی کنیم. دیدیم مردم دور چیزی جمع شده اند. ما هم رفتیم به تماشا. پلیس آمد و بعدش جنازه را بردند.»
(اگر چه همه بچهها این موضوع را تایید میکنند، اما من نمیتوانم درستی و نادرستی این ادعا را تایید کنم.)
روزهای کارتن خوابی احمد
محمود جنگی، فعال فرهنگی، برای آمدن به انتهای خیابان شهید آهنگی همراهی مان کرده است. او با یادآوری مدل حرف زدن بچهها ماجرایی را تعریف میکند؛ «من هم در همین زمینها بازی کردم و بزرگ شدم. دوستی داشتم به اسم احمد که با پای چپ خیلی خوب گل میزد؛ طوری که به او پاچپ طلایی میگفتند. از یکی از تیمهای استان یا مشهد (درست یادم نیست کدام) برایش دعوت نامه آمده بود. یک روز وقت تمرین، یک نفر در جمع سیگار تعارفش کرد. احمد هم که احساس بزرگی میکرد، سیگار را گرفت.
به او گفتم: احمد! این چه کاری بود کردی؟ گفت: بی اشکله! از او خبری نداشتم تا اینکه مدتی پیش در همین محدوده، وقتی بین کارتن خواب ها، غذای گرم پخش میکردیم، مرد میان سالی به اصرار به جای یک غذا، دو تا میخواست. از من خیلی بزرگتر به نظر میرسید.
سرووضعش ژولیده و کثیف بود. سرم را انداختم پایین که بروم، صدایم زد و گفت: محمود جنگی! چطور من را نشناختی؟ خوب نگاهش کردم؛ فکرم به جایی قد نداد. گفتم: نشناختمت. گفت: من احمدم، چپ طلایی. عرق سردی روی تنم نشست. روی زمین افتادم.
به احمد گفتم: با خودت چه کار کردی؟ فکر میکردم الان در یکی از تیمهای تهران بازی میکنی. این چه سرو وضعی است؟ برایم تعریف کرد که همان یک نخ سیگار باعث شد به طرف اعتیاد برود. دوسه بار سعی کردم ترکش بدهم، اما قبول نکرد. مثل احمد بین این بچهها زیاد است. اینها هم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرند احتمالش کم نیست که در بند اعتیاد بیفتند»
نمکیهای کوچک
یکی دیگر از مددکاران اجتماعی محله نیز که تمایلی به بردن نامش ندارد، از بچههایی میگوید که نه تنها در محیط اطرافشان بلکه در خانواده هم با اعتیاد درگیرند. او میگوید: امسال که شرایط درس خواندن متفاوت است، برخی از این بچهها به خاطر نداشتن تلفن همراه از تحصیل عقب ماندند. تعدادشان کم هم نیست. تبلت یا تلفن همراه ندارند. خانواده هم تمکن مالی تهیه این وسیله را ندارد پس امسال را ترک تحصیل میکنند. این وقفه باعث میشود از درس و مدرسه عقب بیفتند و برای همیشه ترک تحصیل کنند. بچه بدسرپرستی را میشناسم که نتوانست تبلت خریداری کند و این روزها همراه پدرش ضایعات جمع میکند.
این مددکار معتقد است بچههایی که از تحصیل عقب میمانند دنبال شغلی که هنر باشد و فردا به دردشان بخورد، نیستند. پدرانشان کارگرند، این بچهها هم کارگری را دنبال میکنند و در نهایت بعضی هایشان نمکیهای کوچکی میشوند که معلوم نیست قرار است کی به دام اعتیاد بیفتند.
انگار که شاهد از غیب رسیده باشد؛ مردی با سرووضع آشفته با گاری پر از ضایعات از کنار زمین بازی بچهها میگذرد. پسربچهای هفت هشت ساله با سر و وضعی مشابه به دنبالش میدود. مرد با تشر از پسربچه میخواهد به سرعت قدم هایش اضافه کند که «هزارتا کار داریم!»
توضیح شهرآرا: نام همه کودکان و نوجوانان در این گزارش، تغییر کردهاست.
یک زمین میخواهیم، بی مزاحمت
در این جمع، حسین، آرزویش یک توپ فوتبال است. مصطفی میخواهد فوتبالیست شود. پویا هم عشق فوتبال است. بین حرف هایشان شوخی رد و بدل میشود. مصطفی به پویا میگوید: خودم تو را به جایی میرسانم. مجید میخواهد پلیس شود. دوسه نفر از بچهها آرزویشان خوردن پیتزاست. پویا، اما آرزویی ندارد و میگوید: برای داشتن آرزو هنوز زود است.
حسین دلش غیر از توپ فوتبال میخواهد این زمین را تمیز کنند. دورش را فنس بکشند که معتادها وقت بازی، مزاحمشان نشوند؛ «زمین پر از خرده شیشه است. تا حالا دوسه بار شیشه رفته توی پایم. معتادها هم مزاحممان میشوند. آنها وقتی خیلی مواد میکشند فوتشان کنی، میافتند، اما با ما دعوا میکنند که از آنجا دور شویم و به خانه هایمان برویم.»
قبل از اینکه برویم، مصطفی با یکی از بزرگ ترهای محله قرار مسابقه فوتبال دستی در مسجد محله را میگذارد. بناست برنده به همه اعضای تیم، کیک و نوشابه بدهد. آن دو برای هم کری میخوانند. «کلت را میخوابانم»، «بی اشکله»، «خیالی نیست» و جملاتی از این دست بین یک مرد ۳۸ ساله و پسری ۱۵ ساله رد و بدل میشود.
یادگیری اجتماعی؛ از دلایل اصلی انحرافات
دکتر حسین اکبری، عضو هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه فردوسی، معتقد است یکی از دلایل اصلی انحرافات اجتماعی و از جمله اعتیاد، نبود یادگیری اجتماعی است.
او میگوید: بر اساس خرده فرهنگ بزهکاری، بیشتر افراد، رفتار انحرافی را از اطرافیانشان یا از محیطی که در آن زندگی میکنند، یاد میگیرند. حال اگر محیط دارای ویژگیهایی باشد که جزو عناصر بزهکارانه محسوب شود، امکان اینکه فرد این رفتارها را یاد بگیرد خیلی زیاد است. دبیر انجمن جامعه شناسی ایران، شاخه خراسان، یادگیری اجتماعی را یکی از حلقههای اصلی زنجیره انحرافات اجتماعی میداند و ادامه میدهد: بچههایی که در چنین محیطهایی زندگی میکنند، مواد مخدر را میبینند و مصرف آن را یاد میگیرند.
البته این موضوع به تنهایی موجب معتاد شدن فرد نمیشود بلکه عوامل دیگری هم هست که باعث میشود فرد مستعد انجام رفتارهای انحرافی شود. اگر آن عوامل که شامل ویژگیهای فردی و خانوادگی و... است وجود داشته باشد، بچههایی که در معرض یادگیری اجتماعی هستند، به شدت مستعدند که رفتارهای انحرافی را بیاموزند و معتاد شوند.
اکبری مسائل اجتماعی را چند علیتی میداند و تأکید میکند: ترکیب عوامل باعث انحراف میشود، اما یادگیری اجتماعی وقتی با عوامل دیگر ترکیب شود مانند کاتالیزور است و فرایند اعتیاد را تسریع میکند.