سعیده آل ابراهیم| «در زندگی هم سختی زیاد دیدم، هم تلخی زیادی چشیدم. اما از همه تلخ تر این است حالا که پیر و از پا افتاده شده ام هیچ یک از بچه هایم من را نمی خواهند و مرا از خانه شان بیرون کرده اند. 6بچه دارم، اما فقط یکی از آن ها به دردِ من می رسید که او هم الان گوشه زندان افتاده است. بعضی از بچه هایم حتی خبر ندارند که من مرده ام یا زنده. حالا بی جا و مکان مانده ام. به مسجد موسی بن جعفر(ع) پناه آورده ام. دیگر نمی خواهم پیش بچه هایم برگردم.» این ها را صغری خانم می گوید، پیرزنی که این روزها بی خانمان شده است و پناهی جز کنج مسجد ندارد.
برای خیلی ها، خانه سالمندان، مُهر تأییدی است بر بی مِهری فرزندان، مُهری که قرار است مادر یا پدر را راهی خانه غربت ابدی کند. سالمندانی که در این خانه ها کنار هم سن و سالان خود هستند، اما دلشان لک می زند برای اینکه بچه هایشان اندکی به حرف های روزمره شان گوش دهند، نوه هایشان را در آغوش بگیرند و دلشان برای مادربزرگ یا پدربزرگ گفتنِ آن ها غنج برود. نمی توان قیاس کرد، اما شاید بتوان گفت قصه صغری خانم، تلخ تر از این حرف هاست. دلیلش هم مشخص است؛ او بعد از سال ها تلاش و مادری کردن برای فرزندانش، از محبت هیچ یک از فرزندانش بهره ای نمی برد و هیچ کدام برای نگهداری اش پیش قدم نمی شوند. تلخ تر اینکه صغری خانم را از خانه شان بیرون کرده اند. به قول قدیمی ها، صد رحمت به همان ها که مادران و پدران را به خانه های سالمندان می فرستند. تمام همراهی فرزندان با او فقط یک «واکر» است و هیچ کدام از بچه ها عصای دست او نشده اند. روایت پیش رو، قصه پیرزنی است که جایی برای ماندن ندارد؛ به این دلیل که کسی او را نمی خواهد.
تنهایی، پس از 15 سال زندگی
چهره اش مانند تمام مادربزرگ ها دلنشین و مهربان است. دردِ پا امانش را بریده است و به همین دلیل نمی تواند زیاد سرِ پا بماند. به پشتی تکیه داده و پاهایش را روی زمین دراز کرده است. زیر مقنعه مشکی که به سر دارد، چارقد رنگی را گره زده است. طوری احوال پرسی می کند که انگار مدت هاست ما را می شناسد. می داند که آمده ایم تا قصه زندگی اش را بشنویم. نیازی به سؤال نیست؛ قفل دلش برای ما خیلی زود باز می شود و می گوید: « اصالت ما از قوچان است، اما نزدیک 50 سال است که در مشهد زندگی می کنیم. اولین بار با پسرعمویم ازدواج کردم. 15 سال زندگی کردیم و حاصل آن 4بچه بود. اما به خاطر اختلافاتی که با هم داشتیم، جدا شدیم. آن موقع سی و پنج ساله بودم، پسر بزرگم سیزده ساله و دختر کوچکم چهار ساله بود. بعد از طلاق، مدتی با پدر و مادرم و چند سالی هم پیش خواهرم زندگی کردیم.»
صغری خانم همین طور که حالا دلش نمی خواهد سربارِ کسی باشد، آن موقع هم خودش آستین بالا زد و کار کرد تا بچه هایش احساس کمبود نکنند. از کار در کارخانه سیر گرفته تا مراقبت از بیمار و سالمند در خانه ها را انجام داد و به تمام خواستگارانی که خاطرش را خواسته بودند، «نه» گفت تا خودش سایه سر فرزندانش باشد.
او ادامه می دهد: «آن زمان به ازدواج فکر نمی کردم؛ فقط می خواستم اوضاع زندگی مان بهتر شود و بتوانم سقفی برای خود و بچه هایم تهیه کنم. اما یکی از خواستگارها که دوست صاحب خانه خواهرم بود، خیلی سمج بود. اصرار داشت که با او ازدواج کنم، گریه و زاری می کرد و حتی بعضی شب ها را جلو خانه ما تا صبح در ماشین می خوابید تا به من ثابت کند در پیشنهاد ازدواجش ثابت قدم است. بارها به او جواب رد دادم؛ به این دلیل که مجرد بود، اما من 4بچه داشتم. حتی با خانواده اش صحبت کردم که او را منصرف کنند، اما جوابی که شنیدم این بود که او می خواهد با تو ازدواج کند؛ رضایت و نارضایتی ما هم برایش مهم نیست.»
همسری که قاچاق فروش بود
دست هایش را به هم می فشارد تا کمی جلو لرزش دست ها را بگیرد. پاهایی که دیگر با او یار نیست و چین و چروک هایی که روی صورتش نمایان شده، ارمغان روزگارش در هفتاد و پنج سالگی است. می گوید: «با خواستگارم، علی، ازدواج کردم و قرار شد بچه هایم پیش مادربزرگ پدری شان بمانند. اوایل ازدواج دومم، همه چیز خیلی خوب بود. علی پولدار بود. حتی می خواست یک هتل بخرد و به نام من بزند، اما من مانع شدم؛ نمی خواستم فکر کند چشمم دنبال پولش است. فکر می کردم شوهرم شرافت مندانه کار می کند و اوضاع کار و بارش هم سکه است. به من گفته بود قاچاق فروش است، اما من نمی دانستم کارش چیست. فکر می کردم قاچاق فروشی هم مانند بنّایی و تراشکاری یک شغل است!»
او اضافه می کند: «علی بعد از مدتی اعتراف سختی کرد؛ می گفت دلیل اینکه برای ازدواج با تو اصرار کردم این بود که به خاطر قاچاق، زیر پایم سست است و هر لحظه ممکن است من را دستگیر یا اعدام کنند. من دیر متوجه شدم که با چه آدمی زیر یک سقف زندگی می کنم؛ زمانی که 2بچه از او داشتم. علی را وقتی فرزند دوممان شیرخوار بود، دستگیر کردند. هر چه داشت و نداشت، از او گرفتند. وقتی از زندان بیرون آمد، ورشکست بود و اعتیاد هم داشت. ما را رها کرده بود. هر از گاهی گذرش به خانه می افتاد؛ آن هم برای اینکه مواد بکشد. نمی دانی من و بچه هایم چه کشیدیم؛ گرسنه و تشنه در خانه می ماندیم. صاحب خانه دلش برای ما می سوخت و بعضی اوقات به ما هم غذا می داد.»
فوت یا طلاق نامه؛ شرط کمیته امداد
غیبت علی آن قدر طولانی شد که صغری خانم راهی کمیته امداد شد تا مستمری حداقلی بگیرد. اما به او می گویند یا باید مدرک فوت شوهرش را بیاورد یا از او طلاق بگیرد. این بود که راهی خانه های مردم شد. می گوید: «روزهای سختی بود؛ دست دخترم را می گرفتم، پسر کوچکم را به کمر می بستم و برای کار می رفتم خانه های مردم. روزها و سال ها گذشت و بچه ها از آب و گل درآمدند.» او تا حدود یک سال پیش با دخترش که حاصل ازدواج دومش بود، زندگی می کرد. قصه رنج دختر هم کم از مادر نیست؛ کتک، حقارت و جدایی.
او می گوید: «قبل از اینکه به خانه دخترم بروم، در یک خانه از پیرمردی مراقبت می کردم و همان جا می خوابیدم. وقتی او فوت کرد من هم آواره شدم.»
می پرسم: چه شد که بچه ها شما را از خانه شان بیرون کردند؟ با بغضی که سعی دارد آن را پنهان کند، ادامه می دهد: «3بچه ام مشهد و 3نفر دیگرشان در شهرستان ها زندگی می کنند. یکی از دفعاتی که دخترم قصد سفر داشت، من را به خانه برادرش در شهرستان برد. پسرم هم ناراحت شد و گفت که «مادر را آورده ای اینجا تا عید ما را خراب کنی؟» چند روز بعد هم می خواستند بروند عروسی؛ این بود که من را از خانه بیرون کردند. چند روزی منزل پسر دیگرم که او هم از شوهر اولم است، بودم. اوضاع مالی خوبی هم دارد، اما به خاطر یک موضوع بی ارزش، او هم من را از خانه بیرون کرد. از همان موقع تا به حال 2سال می شود که نه از من سراغی گرفته و نه حتی برای پرسیدن حالم تماس گرفته تا بداند من زنده ام یا مرده . سال آمد و رفت، عید شد، روز مادر رسید، اما حتی برای دلخوشی من زنگ هم نزد.»
صغری خانم یک سال در خانه دخترش زندگی کرد، اما زندگی مادر انگار برای دختر اهمیتی نداشت. او گاهی تا نیمه شب در میهمانی بود و درِ خانه را به روی مادر قفل می کرد. او رنج های بسیاری را از دختر و نوه اش بازگو می کند؛ اینکه برای ورود به خانه دختر، مجبور شد حساب بانکی اش را در اختیار او قرار بدهد، اینکه لباس هایش شسته نمی شد و او با درد دستش مجبور بود خودش لباس هایش را بشوید و اینکه بارها به او می گفتند سربار است و باید برود.
تمام دار و ندار صغری خانم که با خود برداشته و از خانه دخترش بیرون آمده است، یک کیسه پلاستیکی است که داخل آن جز مدرک شناسایی، قرص و کپسول و چندتایی کاغذهای بریده که شماره دوست، خواهر و دخترش را روی آن ها نوشته است، چیز دیگری نیست.
صغری خانم بعد از اینکه خانه را ترک کرد، جایی را به جز خانه دوست و آشنا نداشت. چند روزی مهمان آن ها بوده و دیگر رویِ آن را ندارد که بیشتر بماند. به همین دلیل دوباره قصه آوارگی اش شروع شد. قصد داشته به جایی نزدیکی حرم برود و شب ها همان جا بخوابد، بی آنکه سقفی روی سرش باشد. تا اینکه گذرش به محله طبرسی می افتد و با کمک گروه جهادی مساکین الفاطمه(س) چند روزی می شود که در مسجد موسی بن جعفر(ع) شب را به صبح می رساند.
غصه حال و احوال تنها پسری که در زندان است، چند روزی او را راهی بیمارستان کرد و حالا او جز کنج این مسجد، جای دیگری ندارد.
صغری خانم هنوز دلش برای بچه هایش پر می کشد، آن قدر که لب هایش به نفرین هیچ یک از آن ها باز نشده است و فقط برای آن ها دعای خیر می کند.