حرف هایش ساده، اما پرمغز بود. معلوم بود این کلام از یک آدم آگاه سر میزند. کلام گرمی داشتند که هرکس گوش میکرد جذب میشد.
سیده نعیمه زینبی| شهرآرانیوز؛ هرجا در مشهد برای مصاحبه رفتم و از شیخ محمد واله پرسیدم، اسم او آمد. هرکس حاج آقا را میشناخت او را هم دیده بود. دیگر برای من معمولی شده بود که بگویند: «یک آقای رضایی بود...» تا من هم خوشحال از اینکه ایشان از قلم نیفتاده است، بگویم: «با ایشان مصاحبه گرفته ام!» شاید هم کورسوی نشاطی در اعماق تاریک درونم روشن میشد که شاید مسیر درستی را برای شناخت حاج آقا واله پیموده ام. خبر نداشتم وقتی به زادگاه شیخ محمد واله قدم میگذارم هم تجربه ام در مشهد تکرار میشود. اما آنجا هم وقتی به سراغ کسبه و آدمهایی که او را میشناختند رفتم، باز اسم ماشاءا... رضایی به میان آمد، مردی که هرجا در توانش بود همراه مرادش بود تا بیاموزد و همراهی کند. رمضان زاده، پارچه فروش کاشمری، بارها و بارها در سفرهایش به مشهد او را دیده بود.
او میگفت: «همه کارهای حاج آقا را در مشهد ایشان انجام میداد. خودش و خانمش در خدمت شیخ واله بودند. از نظافت منزل تا شست وشوی لباس هایشان را انجام میدادند. شاید ۱۰ سال یا بیشتر آب خوردن را از یکی از قناتهای دهات سمت فردوسی برای ایشان میآورد. خیلی ارادت داشت به حاج آقا.» این رفتارها برای ما حرف است، ولی رضایی آن را زندگی کرده است!
۳۵ سال بدون لنگش آمد
خانه شان آراسته به بازی نور و سایه است که گلدانها در آن آرام گرفته اند. مهم نیست اسباب خانه شان کجای اتاق را اشغال کرده است، چون آنچه در همه جای خانه حس میشود آرامش است. رضایی که نشان رفاقت با مرحوم واله را بر پیشانی و مهر او را در دل دارد، خانه قدیمی اش را هم به نام حسینیه واله نشان دار کرده است تا ارادتش را بیش از پیش به او ثابت کند. برای اینکه کلام را از جای خوبی شروع کرده باشیم، میخواهم اینها را بگوید.
او، اما دلش میخواهد داستان را از نقطه اوج که بخش طلایی زندگی اش را ورق میزند، آغاز کند و به سراغ آشنایی اش با شیخ واله میرود: «من واله را نمیشناختم و حتی یک آشنایی ابتدایی هم با ایشان نداشتم. برایم یک غریبه بود. آنجا حاج حسین قارونی در حسینیه کرمانیها بود که اهل جلسات امام حسین (ع) بود و با من رفاقت داشت. یک روز به ایشان گفتم که دنبال آقایی میگردم که برایمان جلسهای داشته باشد. ماه محرم و صفر بود که قارونی مرا با خود به مجلسی در خیابان سرشور برد. زمانی که رفتم، حاج آقا واله روی منبر بود. نشستم و گوش کردم. سخنرانی ایشان به دل من نشست.
حرف هایش ساده، اما پرمغز بود. معلوم بود این کلام از یک آدم آگاه سر میزند. کلام گرمی داشتند که هرکس گوش میکرد جذب میشد. ایشان از منبر پایین آمد و من به ایشان سلام کردم. به ایشان گفتم که فلکه برق ۲ تا اتاق تازه درست کرده ام تا زندگی کنم و دلم میخواهد یک جلسه شبانه بگذارم و یک نفر منبر برود. از ایشان خواستم بیاید. بدون اینکه از من چیزی بپرسند، گفتند میآیم. قرار گذاشتیم شبهای پنجشنبه بیایند و سخنرانی کنند. بیش از ۳۰ سال مرتب و بدون لنگش به این جلسه میآمدند. حدود ۱۵ سال قبل انقلاب و سالها پس از آن. عجیب بود که همان فضای کم پر میشد. زمانی که هوا خوب بود، مردم بیرون و در راه پله مینشستند. مجالس ایشان گرم بود.»
۳۵ سال پول نگرفتند!
رضایی هنوز هم که یاد آن شبهای جلسه آقای واله میافتد حرارت کلامش بالا میرود. دنبال کلماتش میدود تا آنچه دیده است توصیف کند. آخر مجبور میشود تأکید کند که مجالس ایشان خیلی گرم بوده است و به سراغ مصداقهای نفوذ کلام ایشان میرود: «در همین مجلس ما خاطرم هست که پدرها دست بچه هایشان را میگرفتند و میآوردند. همان بچهها الان هرکدام به جایی رسیده اند. خاطرم هست یک نفر با دو سه پسر بچه نوجوانش میآمد و مینشست. یکی شان سردار شده است و هروقت مرا میبیند خداپدربیامرزی میدهد، چون در مجلس ما با آقای واله آشنا شده است.»
او بارها سعی کرده شیخ محمد از او پاکت روضه را بگیرد، ولی موفق نشده است: «حاج آقا واله از همان ابتدا گفت من از شما پول نمیگیرم. چند وقتی گذشت و من چند باری تعارف کردم و نپذیرفتند. بارها به ایشان گفتم من پول خمس و زکاتم را میدهم. گفتند میخواهم حرفی که میزنم اثر داشته باشد. در طول ۳۵ سال من به ایشان پولی پرداخت نکردم.» زمانی که مرحوم واله ۴۵ روز روی تخت بیمارستان است، رضایی روز و شب بالای سر ایشان است تا بهبود پیدا کند: «آن زمان حاج آقا به من میگفتند از خانمت از طرف من طلب حلالیت کن. من هم گفتم که هرچه ثواب من است که در خدمت شما هستم، ثوابش با همسرم نصف باشد.»
به خاطر آیت ا... حائری منبر نرفتند
روایت نپذیرفتن جلسات روضه در سمنان را هم چند نفری تعریف میکنند، ولی روایت دست اول آن را باید از حاج آقا رضایی بشنویم: «پزشکی بود که سالی یک مرتبه از آمریکا به تهران میآمد و شیخ واله در این مدت باید ایشان باید مراجعه میکرد و برای بیماری ریوی اش معاینه میشد. یکی از ریه هایشان مسئله داشت. شب اول ماه رمضان گفتند فلانی، من فردا باید به تهران بروم. یک ماشین بنز مدل پایین داشتم که صبح اول ماه مبارک به سمت تهران راه افتادیم. از مسیر نیشابور رفتیم و به سمت سمنان راه افتادیم. من و حاج آقا یک دوست مشترک در مهدی شهر سمنان داشتیم که پیش او رفتیم. با ایشان به مسجد رفتیم و نماز خواندیم. آن زمان دوستان به من گفتند برو تهران، اگر دکتر آمده بود بیا حاج آقا را به تهران ببر. دکتر نیامده بود و من به سمنان برگشتم. بعد نماز، چند نفر دنبال من راه افتادند تا حاج آقا را راضی کنم برایشان منبر بروند. حاج آقا درخواستشان را رد کرده بود. من به آقای واله گفتم. ایشان گفت مصلحت نیست. موقع خواب از حاج آقا پرسیدم چرا قبول نکردی؟ ایشان پاسخ داد: فلانی، آقای حائری سال سوم است که اینجا منبر میرود. الان هم در راه است. من نباید اینجا منبر بروم تا منبر ایشان از رونق نیفتد. آن زمان گریه کردم و گفتم رحمت خدا بر شما که چنین انسان والایی هستید. من به خاطر همین رفتارها مرید ایشان بودم. من کسی را مثل ایشان ندیدم!»
فقط میدانستم آدم خوبی است
کلید منزل آیت ا... واله در جیب رضایی است و هر زمان کاری دارد، با یک «یا ا...» وارد میشود. هرکه مرحوم واله و رضایی را بشناسد، از ارادت آن ۲ به هم خبر دارد. دلیل این محبت را میپرسم: «حاج آقا وقتی به زندگی ما آمد، فهمیدم همان آدم مخلصی است که ما میخواهیم. ایشان مرد خدا بود و مهرش به دل آدم مینشست. من همان ابتدا فهمیدم سیم ایشان وصل است و اگر میخواهم من هم ارتباطی با خدا داشته باشم، باید به دنبال ایشان بروم.» هنوز قانع نشده ام که رضایی توضیح میدهد: «من آن زمان اصلا بلد نبودم بخواهم تحقیق و تفحص کنم که ایشان چه قدر باسواد هستند. حاج آقا هم اهل این نبودند که بگویند چه مرتبه علمیای دارند. من آن زمان اصلا دنبال این چیزها نبودم. فقط میدانستم که ایشان آدم خوبی است.»
رضایی از گمنامی مرحوم واله میگوید: «ایشان خیلی گمنام زندگی کردند.
وقتی حرم پیاده میرفتند، سرشان پایین بود و کسی ایشان را نمیشناخت. دنبال جایگاه نبودند. خانه ایشان فرقی با خانه ما نداشت. چراغهای فتیلهای داشتند که ۲ یا ۳ تا در خانه شان روشن بود. ظرفی آویشن و اسطوخودوس و اینها بود. میگفت سردیانه بگذارم یا گرمیانه، و بر اساس آن، از ما پذیرایی میکرد. سینی بزرگی توی خانه داشت که با آن سوهان عسلی درست میکرد و کنار چای به ما تعارف میکرد. یک عالم بزرگ به همین سادگی زندگی میکرد. در مجالس بزرگ، هنوز از منبرهای ایشان یاد میشود، ولی زمان حیات گمنام زندگی کردند.» مکثی میکند و سپس ادامه میدهد: «من نمیخواهم ادعای آدمیت کنم، ولی هر مقدار که آدم شدم، به خاطر وجود ایشان بود.»