شیما سیدی | شهرآرانیوز - شاهنامه را نخوانده، بلکه با تکتک شخصیتهایش زندگی کرده است. حتی بیراه نیست اگر بگوییم دستشان را گرفته و به دنیای خود آورده است. از «هفتخان رستم» که میگوید، اینطور به نظر میرسد یکبار همراه رستم هفتخان را پیموده و بار دیگر دست او را گرفته و با خود به هفتخان دیگری برده است. همراه با جم برای پهلوانانی که دیگر پهلوان نیستند، مویه کرده است. در «آخرین رؤیای رستم» دست شغاد را گرفته و او را پیش روانشناس برده است.
قطبالدین صادقی جزو اندکنویسندگان و کارگردانانی است که در شاهنامه حل شده و با اشراف کامل بر آن، یک قدم جلوتر آمده و دست به تولید آثار هنری متناسب با نیاز امروز زده است. به همین دلیل هم حاضر نیست ساده از کنار آثار تولیدشده تکراری بگذرد. بارها در مصاحبههای مختلف گفته است که «تکرار موبه موی شاهنامه در نمایش، هنر نیست. هنر، افزودن سخن تازهای است به یک اثر دیگر.» او با آثار مختلفی که تولید کرده هم نمونههای خوبی برای این کلامش پیش رویمان گذاشته است. به همین دلیل هم سال ۹۳ و در اولین دوره قدردانی از فردوسیشناسان، نشان فردوسی بر سینه او نشست.
منشأ حرف من خود شاهنامه است، نه آثاری که بر اساس شاهنامه درست کردهاند. صورت کامل و جامع شکل و معنای حماسی را در خود شاهنامه دارید و نیازی نیست دوباره شبیه شاهنامه بسازید. علاوه بر آن، دوره خلق چنین آثاری گذشته است. حالا باید با الهام از اینها و با یک شکل و حرف تازه چیزی بسازید که ادامه آن باشد و حرفی به شاهنامه افزوده باشد. حرفم را تکرار میکنم؛ تکرار موبهموی آن حرفها بسیار سادهلوحانه خواهد بود. اگر بخواهیم عین شاهنامه کاری بسازیم، میگویند شاهنامه این حرفها را زده بود، شما کار خاصی نکردهاید. هر اثر هنری پاسخی است به نیازهای فکر و زیباشناسی دوران خودش.
ما هم باید همین کار را بکنیم. آن چیزی هم که در شاهنامه میبینید، در اصل این نبوده است، بلکه چیز دیگری بوده که فردوسی متناسب با نیازهای زمانهاش آن را به این شکل سروده است. ما هم باید به همین قانون تطور و دگرگونی گردن نهیم. بر اساس تراژدی «آنتیگون» یونانی، در ۱۶ کشور ۱۶ اثر دیگر آفریدند که هیچکدام تکرار آنتیگون اصل یونانی نیست، بلکه هرکدام بر اساس فرهنگ خودشان حرف، شکل، خلاقیت و مجموعه دلمشغولیهای خودشان را مطرح کردهاند که با هم متفاوت است.
این روزها شاهنامه رقیب دارد. تلویزیون فیلم و سریالهایی میسازد که مایه چندانی هم ندارد، اما وقت و فکر و دلمشغولی مردم را با همین چیزها پر میکند. سینما و رمانها هم همینطور. در آن زمان این چیزها وجود نداشت. شاهنامه یکهتازی میکرد و مردم شکل و تولید و خلاقیت هنری دیگری نمیشناختند، اما حالا همه مناسبات تغییر کرده و با اینترنت و ماهواره و تلویزیون رقیبهای بیانی پیدا شده است. دیگر همهچیز به فهم شفاهی خلاصه نمیشود. شاهنامه هم در این وضعیت باید بتواند راه خود را ادامه دهد. به همین دلیل تکرار موبهموی شاهنامه در این زمانه امکان ندارد
البته فردوسی هم خیلی نسبیتگرا نیست. قانون بزرگ حماسه یعنی اینکه یک اهوراست و یک اهریمن، یک ایران است و یک توران. اینجا هم در کل آدمها با هم فاصله وحشتناک دارند. درنهایت هم خود فردوسی و فرهنگ ایرانی تابع دوقطبیبودن است. با این حال، ما امروز از آنها مطلقزدهتریم. به جریانهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی نگاه کنید؛ همه مطلقزده هستیم. یکی از بدبختیهای ملی ما این است که ویروس نسبیتگرایی را هنوز نداریم. علم هم نتوانسته است خیلی در ما تأثیر بگذارد.
برخی کارهایی شده و اتفاقاتی افتاده است، اما اینطور نیست که نسبیتگرایی یا به قول شما خاکستریبودن را به فرهنگ ایرانی ربط بدهیم و نشانی به سینه بزنیم و بگوییم بقیه اینطور نیستند. الان دیگر نقاط دنیا خیلی بهتر از ماست.
البته که فیلمهای هالیودی هم مثالها و رقیبهای خوبی برای شاهنامه نیستند. بر اساس یکی از پژوهشها، میانگین سنی تماشاگر هالیوود یک کودک یازدهساله است که دنبال خلق هیجان و سرعت است، درحالیکه شاهنامه سرشار از خردورزی است.
خود فردوسی، اما اگر درباره شخصیتهای شاهنامه بخواهم بگویم، مثبتترین، مقدسترین و پاکترین شخصیت به معنای اخلاقی سیاوش است.
من مقالهای درباره جاودانگی فردوسی در وبینار مرکز خراسانشناسی دانشگاه فردوسی نوشتم و مفصل درباره فردوسی توضیح دادم و گفتم چرا آدم بزرگی است، اما مهمترین ویژگیاش این است که به مسائل زمانه آگاه است، به رنج مردمان و سرزمینش آگاه است و در برابر مصیبتهایی که برایش پیش آمده، بهترین واکنش را نشان داده است. هنر یعنی خلق شکل، و فردوسی توانسته است با بیان باشکوهش مفاهیم کلی و محتوایی را به مخاطب منتقل کند.
فرهنگ ما سه جنبه دارد؛ یکی حماسه است، یکی تغزل و دیگری هم عرفان. در حماسه هیچکس رقیب فردوسی نیست؛ نه رقیب بیانش، نه حوادث پیچیدهای که شرح داده است و نه شخصیتپردازیهای فوقالعادهاش و نه رقیب تأثیری که در دورههای مختلف بر مردم گذاشته است. در تغزل و عرفان هم کسانی را داریم که بینظیرند، اما در حماسه فردوسی بینظیر است.
معلوم است که باید اشراف داشته باشد. با یک شناخت سطحی نمیتوانید کاری کنید. شاهنامه یک دریاست که باید اول آن را خوب بشناسید. اگر ندانسته دست به تولید بزنید، میشود این کارهای بزندررو و سطحی که نه عمقی دارد، نه تأثیری و نه خلاقیتی. باید چیزهایی را بگوییم که در شاهنامه گفته نشده است. مثلا در نمایشنامهای که درباره مرگ رستم نوشتم، به نام «آخرین رؤیای رستم»، چیزی که من به آن اضافه کردم، بحث جدیدی است درباره مسئله اصل مشروعیت در روانشناسی. این مبحث جدید روانشناسی درباره انگیزه جنایتی است که شغاد ننگ آن را قبول میکند. او برادر رستم است، اما از یک مادر زاده نشدهاند و درواقع فرزند مشروعی نیست. شما برای خلق یک اثر باید چیزهای جدیدی بیاورید.
در «هفتخان رستم» من از منظر کشور شکستخورده داستان را نوشتم. از نگاه مازندران به داستان نگاه کردم، نه از منظر کاووسشاه کشورگشا و متجاوز. رستم در شاهنامه از اول تا آخر همان است. در آخر هم میرود یکبار دیگر مازندران را غارت میکند، درحالیکه در درامی که من نوشتم، رستم دچار تحول میشود و در پایان از مازندران دفاع میکند و رنجها و پیشرفت و دارایی مازندران را به رخ این شاه کشورگشا میکشد. اینها مبحث جدید است، نه از نگاه ناسیونالیست غالب، بلکه از منظر ناسیونالیست مغلوب.
کم. اجازه بدهید نگویم. چند نفری را میشناسم که کارهایی کردهاند، اما فقط آتراکسیون (نمایشی عامهپسند) است. به بهانه یک داستان شاهنامه ۱۵ تا صحنه آواز آوردند و جالب است که این رقصها را در فیلمهای مختلف هم تکرار کردند. برخی هم رفتند به طرف شاهنامه و دچار ایدهآلیست احمقانه شاهنشاهی ایران شدند که شاهان ما و پهلوانان ما بهترینهای دنیا هستند و بقیه سزاوار تحقیرند. این وجه بیشتر آثاری است که بعد از مشروطه بهویژه در دوره پهلویاول نوشتند. این آثار توخالی، پفکی، تبلیغی و بدون ایده علمی ارزشی ندارد. باید مفاهیم پیشرفته زمان را مطرح کنیم، نه این ایدهآلیستی که هنر نزد ایرانیان است و بقیه یک مشت گوساله شکستخورده هستند.
مثلا در «مویه جم» من این مسئله را مطرح کردم که چرا همه قهرمانان پیشرو و مترقی و دوستداشتنی هستند، اما زمانی که به قدرت میرسند، متوقف میشوند و به فاشیست، زورگو و آدمکش تبدیل میشوند. این جدایی دو تصویر را مطرح کردم که یک مفهوم جدید است و ربطی به ایده آلیسم کاذب ایرانپرستی ندارد و میتواند تماشاگر را به اندیشه وادار کند. شاید فقط سه یا چهار نفر باشند که در این مدت کاری ارزنده انجام داده باشند. بقیه خواستهاند کاری بکنند و نیتشان هم خوب است و من بهشان احترام میگذارم، اما نه اندیشهاش را داشتند و نه پختگی علمی، فکری و تسلط فنی که بتوانند متناسب با فرهنگ امروز جهان کاری کنند.
باید انگیزه داشته باشند، بهزور نمیشود. خلاقیت هنری مثل عشق است، از درون شما را تسخیر میکند. هیچ نیرویی از بیرون نمیتواند شما را وادار کند. باید این عشق از جهانبینی شما بجوشد. اما یک چیز را خوب میدانم و آن این است که دوستداشتن واقعی باید از شناخت واقعی بیاید. تا چیزی را درست نشناسید، آن را درست دوست نخواهید داشت. اگر قاعده بازی فوتبال را نشناسید، دویدن ۲۲ نفر دنبال توپ برای شما جذابیتی نخواهد داشت. شناخت به شما لذت پیگیری میدهد. در روابط بین انسانها هم همین است.
فرهنگ عمومی بزرگترین تباهکننده استعدادها و خلاقیتهاست. حجم آثاری که در کتابخانهها و مجلاتی که چاپ میشود و برنامههای تلویزیونی که پخش میشود، محتوایشان چیست؟ همهاش دوری از فرهنگ و انسان و خرد است. معلوم است که در این تاریکخانه چیزی نمیدرخشد. فرهنگ عمومی باید اینها را ایجاد کند. خوشبینی اجتماعی، به پیشواز آینده رفتن و میل به سربلندی سرزمین خود باید در آدمها بجوشد و به وجود بیاید. بسیاری از آدمها تحتتأثیر این موضوع است که بویی از این قضایا نبردهاند.
دکور بههیچوجه مهم نیست. خود شاهنامه هم اصلش مال خراسان نیست. همه حوادث شاهنامه، از خداینامههایی است که مربوط به دوره اشکانی در غرب ایران است، اما در آن تدبیری شده و عبدالرزاق در شاهنامه ابومنصوری یا فردوسی در شاهنامه فردوسی آنها را منطبق بر جغرافیای خودشان گفتهاند. اگر حرف، خلاقیت و شکل کار شما درست باشد، دکور را میتوان ساخت. قبول دارم برخی از نقاط تاجیکستان، افغانستان و آسیای میانه و حتی خراسان هنوز در آن ویژگیهای قرنها پیش از نظر جغرافیایی باقی ماندهاند که میتواند فضای خوبی باشد، اما این امر فقط منحصر به اینها نیست.
من چندی پیش به یزد سفر کردم. یک سریال درباره مسائل مذهبی صدر اسلام میساختند. حتی یک خشت را جابهجا نکردند. همه دکور آنجا هست. خیلی از نقاط ما اصلا تحول پیدا نکرده است. با این حال، دکور بهتنهایی تعیینکننده نیست. مهم روح اثر و قدرت تأثیرگذاری آن است، نه در و دیوار و خشت.
انتخاب سخت است، اما «مویه جم» و «هفتخان» را خیلی دوست دارم. حرفهایی که در این آثار زدهام، در این اوضاع حرفهای بهدردبخوری است. البته بقیه هم بد نیست. چیزی که درباره «تازیانه بهرام» گفتهام، دفاع از هویت شخص است. در هیچ دورهای هویت ما اینقدر در معرض خطر نبوده است. بهرام تجلی شخصی است که نمیخواهد کسی هویتش را از او بگیرد. در «آخرین رؤیای رستم» رستم که همهجا مبارزه کرده و پوزه همه را به خاک مالیده و قهرمان جهان است، در خانه خودش به دست برادر حقیرش کشته میشود. این برادرکشی و نخبهکشی توهینآمیز و حقیرانه بخش بزرگی از فرهنگ ماست که هنوز هم ادامه دارد. ما هنوز در خانه بهترین بچههایمان را میکشیم.
بله، ولی اکنون سخت سرگرم افسانهها و بیتهای کردی هستم که سرشار از حوادث حماسی، تغزلی و عرفانی هستند. این افسانهها در عین حال، مسائل جدیدی را هم دارند. الان بیشتر گرایشم این کار است که تاکنون از آن غافل ماندهایم.