شنبه| سالهاست که کارهای تعمیر خودرو را خودم انجام ندادهام و زحمتش افتاده است به گردن دیگران، اما اینبار که از ظهر تا حالا خودم مشغول کارهای خودرو هستم و تعمیرکار هم مرا با زبان روزه و زیر آفتاب برای تهیه قطعات یدکی به اینطرف و آنطرف میفرستد، دارم چیزهایی میبینم که کمی تازگی دارد و متفاوت است. آخرش هم برای دیدن مشکلی در زیر خودرو مرا میکشاند داخل چال و تجربه جدیدم را کامل میکند!
یکشنبه| نزدیک اذان مغرب ۳ جوان که کارشان جمعکردن ضایعات است، دارند پشت شمشادها و کنار پیادهرو افطار میکنند، جلو گونیهای بزرگ ضایعات زباله و روی زمین. چند دقیقه پیشتر، جوانهای دیگری را با خودروهای لوکس در حال روزهخواری دیدم و حالا دارم به غرایب روزگار و حسابوکتابهای خدا فکر میکنم!
دوشنبه| چند روز است برای فرشی که نجس شده است، دنبال قالیشویی مطمئن و امین میگردم و حالا سرانجام جایی را معرفی کردهاند و آمدهام که سر راه قرار بگذارم برای بردن فرش. وقتی وارد میشوم، جوانی از پشت میز بلند میشود و میپرسد: شما فلانی نیستی؟ بعد ادامه میدهد: در روزنوشتها بنویس، خوشحال میشویم!
سهشنبه| در روزهای پایانی ماه مبارک رمضان، یک استاد مسیحی از لبنان حدیثی را از امالی صدوق در واتساپ برایم فرستاده است. میخوانم و به خودم میگویم اینهم از علائم آخرالزمان!
چهارشنبه| سر سجاده نشستهام و در آخرین ساعتهای ماه مبارک رمضان به دستهای خالیام نگاه میکنم. حالی خسته و پریشان دارم و بیآنکه بدانم، گونههایم نمناک شده است. ناگهان متوجه میشوم که دخترکم آهسته به من نزدیک شده است و دارد دستهای کوچکش را به صورتم میکشد و با زبانی که تازه باز کرده است، میگوید: بابا، عیب نداره!
آیا خالق همه مهرها و ترحمها از این دخترک دوساله مهربانتر نیست؟
پنجشنبه| عید فطر در حقیقت جشن مغفرت الهی است و فریاد شادمانی و سرور که «مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا». کاش بفهمیم که چطور مثل نوزادی تازهرسیده پاک و پیراسته شدهایم و کاش این جامه سپید و نوین را بهراحتی آلوده نکنیم!