۱. دوستم که بچه ندارد میگوید دوستش که یکپسر چهارساله دارد برایش تعریف کرده که دو روز قبل پسرش ناگهان از او پرسیده: «بابا! تو چی رو به چی ترجیح میدی؟» دوستم زبانشناس است و از این «عبارت» تا یک هفته سرکیف بوده. چون زبانشناسی سرم نمیشود دلیل سرکیفی دوستم را نمیتوانم توضیح بدهم، اما دلیل ترس خودم را چرا.
۲. آقای بامدادیان ۶۷ سالش است. بهخاطر سنگ کیسه صفرا بیمارستان بستری است. منتظر است برای عمل جراحی. آقای بامدادیان تنها زندگی میکند. همدوره شوهرخالهام در دانشگاه بوده. حالا شوهرخالهام رفته بیمارستان بهش سر بزند. خالهام میگوید: «آخه آدم توی این سن چرا باید تنها بمونه؟ خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه.» آقای بامدادیان در این سن تنهاست، چون مشهد را به سیدنی ترجیح داده. البته این عبارت یک توصیفِ فروکاهنده از عملی است که آقای بامدادیان انجام داده. اصلش را خالهام میداند: آقای بامدایان دکترای سدسازی دارد. در دانشگاه درس میداده. خانمش هم همینطور. بعد یک روزی ناگهان یا شاید غیرناگهان و با برنامهریزی قبلی، با دوتا پسرش و خانمش جمع میکنند و از ایران میروند. یک پسر از دانشگاهی در آمریکا پذیرش میگیرد و یکی از استرالیا. آقای بامدادیان و خانم همراه آن یکی پسر میروند استرالیا و آقای بامدادیان، نمیدانم چندسال بعد از اینکه از ایران رفته بوده، یک روزی از خواب که بیدار میشود چمدانش را برمیدارد و برمیگردد مشهد. خودش برای شوهرخالهام این طور تعریف کرده که «آنجا یک آدم عاطل و باطل بودم. ترجیح میدهم در شهر خودم یک آدم عاطل و باطل باشم.»
۳. کنار من یک خانم جاافتاده تنها نشسته که موبایلش را توی تاریکیِ ایوان عطارِ کاخ سعدآباد به راست و چپ میرقصاند و بلند همراه خواننده گروه «بمرانی» میخواند: «دلم برات تنننننگ میشه! دلم برات تنگ میشه!». خواننده گروه بمرانی توی میکروفن همین را میگوید و آن جملات رگباری را پشتبندش ردیف میکند: «یه خونهای هس که صابخونهش آمریکاس. یه کارخونهای که صاحابش کاناداس. یه کوچهای هس که نصفشون لندنن. یه خیابون دراز که تهش معلوم نیس کجاس. یه شهری هس که همشون مسافرن، چمدوناشونو بستن و همیشه حاضرن. کلاسای چینی و روسیشون ترک نمیشه. دیگه فکراشونو کردن میخوان حتما برن. تو بذار وقتی غروب شد برو. اگه جنگ تموم شد برو... تو بذا آبا که از آسیاب افتاد برو. اصن بذا بعد انتخابات برو. اوضاع که خوبِ خوب شد همهجا بزن و بکوب شد ... همه چیزتو بفروشو و ول کن برو. خونه رو خونه رو خونه رو. دلم برات تنننننننگ میشه!» و سولو گیتار برقی بلافاصله ناله آغاز میکند. نوازنده گیتار برقیشان دارد صبح زود فردا میرود فرودگاه که برود هلند. جمعیت این را که میشنوند جیغ میکشند. معلوم نیست از خوشحالی یا غصه، از حسرت یا زنهار. خانم جاافتاده تنها، دیگر گوشیاش را نمیرقصاند. «آدم توی این سن چرا باید تنها بمونه؟»
۴. این یادداشتی درباره مهاجرتکردن یا نکردن نیست. این یادداشت دربارهی آقای بامدادیان، یک خانم جاافتاده تنها، معجزهی گیتاربرقی و یک عبارتِ فروکاهنده است: «تو چی رو به چی ترجیح میدی؟»