نشستهام روبهروی مردی که فکر میکنم از من به امام رضا (ع) نزدیکتر است. آخر کارش با حضرت گره خورده است. اینجور وقتها یک سر فکر و خیالاتم میرسد به این قسمت که بابا اینها هم مثل ما آدم هستند و فرقی ندارند و سر دیگرش به این باور که اگر امام انتخابشان نمیکرد اینجا چه کار میکردند. اصلا اگر امام خود من را انتخاب نمیکرد چهطور میتوانستم روبهروی این آدم بنشینم و با او از «او» حرف بزنم؟ یکی جلوم نشسته که برای حضرت خدمت کرده است.
جایی کاری یا وظیفهای را به او سپردهاند و من باز باید بروم سراغ همان پرسشهای کلیشهای تا از زیر زبانش بکشم چهقدر حالش با امام رضا (ع) خوب است. طفره میروم معمولا از این سؤالها. میگویم معلوم است که میگوید امام رضا (ع)، ولی نعمت ماست و از این حرفها که همه خادمهای حرم تکرار میکنند. ۲۰ دقیقهای دیرتر به مصاحبه رسیدهام و او میگوید برای هرکس دیگری غیر از امام رضا (ع) بود یک دقیقه هم تأخیر را تحمل نمیکردم و میرفتم. به او حق میدهم که آن ۲۰ دقیقه را توی سرم بزند، ولی بخشیدنش به حضرت بیشتر ذهنم را درگیر خودش میکند. به قول خودش ادب کرده است در محضر حضرت یار عیار خود و زمانش را بالا ببرد. به نظرش رسیده که این مصاحبه را حضرت برایش ترتیب داده است و به همین دلیل بردبار شده است در برابر ناملایماتش. با این حرفها، پرسشهایم به همان سؤالات روی روالی افتاده که من خبرنگار دوست ندارم بپرسم، چون پاسخشان را میدانم. انگار چارهای نیست. همین که اندک تلنگری به این ارتباط خاص زدم اشک در چشمان آقای خادم جمع شد و شروع کرد به باریدن.
توی گذشتهاش گشت تا ببیند امام کجا او را از آن خود کرده است و گفت از همان بچگی! چند ثانیهای سکوت میان ما حاکم شد تا دوباره بتواند حرف بزند. یاد چند لحظه پیش خودم افتادم که از ذهنم گذشته بود: «اینها آنقدر در محضر امام بودهاند که برایشان همهچیز عادی شده است.»، اما مصاحبهشونده از این چیزها که توی سر من بود خبر نداشت و بدهبستان خودش را با حضرت داشت. میگفت: «اینجا که بیایی خرد بودنت را تازه میفهمی. هرچه بگذرد کوچکتر میشوی.» بعد هم از من پرسید: «حس و حالت چیست برای اینکه میخواهی برای حضرت قلم بزنی؟» حالا نوبت من بود که از آن حرفهای نخنما بزنم، از آنهایی که از زبان همه میشنویم و به نظرمان تکراری است. چه باید میگفتم؟ حقیقت را گفتم. از این انتخابی که خودم را شایستهاش نمیدانستم و نگاهی که ما را لقمهگیر سفرهاش کرده است.
شرمی در کلامم پنهان شده بود و نمیتوانستم بهوضوح بگویم من انتخاب شدهام. میدانستم چنین شایستگیای از خودم نشان ندادهام که حضرت مرا خاص ببیند. ولی آنها که بیرون از من نشستهاند ماجرای میان ما را نمیدانند. نقطه عطف ماجرای امام برای همه همین است که دیگران ما را آنجور که امام میشناسد نمیشناسند. امام ما را میشناسد، ولی راهمان میدهد. او کموکاستهای ما را میداند، ولی از ما رو برنمیگرداند و شاید نقطه آغاز امام بودنش همین چشمپوشیهایی است که ما آدمها از آن بینصیب هستیم. مصاحبه که تمام شد بیشتر به این فکر میکردم که چرا امام رضا (ع) ما را رها نمیکند. مگر ما برایش چه کردهایم که ما را حوالی خودش نگاه داشته است؟